کتک خوردن به خاطر کفش‌های کتانی

بنده که با کفش کتانی در عملیات حضور پیدا کرده بودم، عراقی‌ها از من پرسیدند: «تو چرا کتانی پوشیدی؟!» جوابی نداشتم بدهم؛ به خاطر پوشیدن کفش‌های کتانی مرا کابل و شلاق ‌زدند.

کد خبر : 292104
شهدای ایران: در آسایشگاه «نیایش» منتظر آمدن مهمانان بود؛ دوستانش می‌گفتند: «سه روز پیش به خاطر خوردن بیش از حد مجاز قرص لارگاردین ایست قلبی کرد و دوباره زنده شد»؛ حسین که دوباره جان گرفته است، وقتی مادر شهید را در جمع ملاقات‌کنندگان آسایشگاه دید، گل‌هایی را که جوانان به او هدیه داده بودند، تقدیم مادر شهید مفقود «بهروز صبوری» کرد. او با دیدن مادر شهید دیگر در پوست خود نمی‌گنجید و می‌گفت: «این مادر شهید آن قدر به من انرژی داده است که احساس می‌کنم، روی زمین نیستم». ساعتی که در مهمانی کوچک با آدم‌های بزرگ می‌گذشت، این جانباز همچنان با مادر شهید درد دل می‌کرد و از او می‌خواست برایش دعا کند. این جمع بهانه‌ای شد که جانباز دفاع مقدس «حسین قرابیگی» روایتی کوتاه از اسارتش بگوید، در حالی که مادر شهید از او می‌خواست حرف نزد و می‌گفت: «پسرم خیلی صحبت نکن به اعصابت فشار وارد می‌شود». *** چهارم خرداد 1367 در منطقه شلمچه بر اثر انفجار گلوله توپ مجروح شده و دچار موج گرفتگی شدم؛ آن موقع 17 ساله بودم؛ در این حمله صدامی‌ها مرا به اسارت گرفتند؛ از جاده شهید حسین خرازی ما را به بصره بُردند. یک ماه در استخبارات بودمم در آنجا می‌خواستند ما را تخلیه اطلاعاتی کنند؛ 35 نفر بودیم که به مدت یک ماه در اتاق 9 متری زندگی ‌کردیم تا اینکه ما را به بغداد بردند. بنده که با کفش کتانی در عملیات حضور پیدا کرده بودم، عراقی‌ها از من پرسیدند: «تو چرا کتانی پوشیدی؟!» جوابی نداشتم بدهم؛ به خاطر پوشیدن کفش‌های کتانی مرا کابل و شلاق ‌زدند. بعد از این جریان ما را به سمت تونل مرگ بردند؛ از ماشین که پیاده شدیم؛ 50 سرباز کابل و باتوم در دست داشتند و صفی از اسرا را که از تونل عبور می‌کردند، می‌زدند. بر اثر ضربات افسران بعثی چشم دو نفر از اسرا کور شد و گوش دو نفر دیگر آسیب دید. پس از این استقبال ما را داخل اسارتگاه‌هایی بردند که 50 نفر ظرفیت داشت؛ اما 150 نفر در آن محل، جا دادند؛ طوری که دو سال و نیم به پهلو می‌خوابیدیم. غذای یک روز کامل ما به اندازه نصف یک وعده غذایی هم نمی‌شد. در دوران اسارت به ما میوه کم می‌دادند؛ گاهی یک پرتقال بین هشت نفر تقسیم می‌شد. یکبار که به ما پرتقال داده بودند، یکی از اسرا پرتقال را در جیب خود گذاشته بود که در موقعیت مناسب بخورد؛ نماز جماعت برگزار شد و در حین رفتن به رکوع، پرتقال از جیب او به زمین افتاد؛ وی نماز را رها کرد و رفت پرتقال را برداشت؛ دوباره آمد قامت بست؛ بعد از نماز به او گفتیم: «این چه کاری بود کردی؟» گفت: «پرتقال پیدا نمی‌شود اما نماز پیدا می‌شود». همه بچه‌ها خندید.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: