ماجرای دعا خواندن مایلی کهن
خیلی کار قشنگی آن شب صورت گرفت که هنوز خاطره آن برایمان زنده است. آخر شب «محمد پنجعلی» گفت حاجی من خواهرزادهام در خط است و آن شب محمد پنجعلی به خط منتقل شد و شب در خط خوابید.
فارس: بخشی از مصاحبه ما با اسماعیل ابراهیمی مربوط است به سال 62 و سفر تیم ملی فوتبال به مریوان در آن حال و هوای جنگ. حیف مان آمد این خاطره جالب به صورت جدا کار نشود؛ آن را بخوانید. خلاصه «مریوان» قصهها دارد که من در این کتاب گفتهام که چه جوری سال 62 تیم ملی فوتبال را به «مریوان» برده بردم. آن موقع تیم ملی عازم بازیهای آسیایی «پکن» بود و چون برادرم «ناصر ابراهیمی» مربی تیم ملی بود ما رانتخواری کردیم و تیم ملی را به «مریوان» بردم. حالا محمد مایلی کهن، محمد پنجعلی، وازگن صفریان، حاج مهدی اربابی و ... همه آمده بودند که خاطرات و جزئیات کامل آن در کتاب آمده است. خلاصه این بچههای جهاد و سپاه «مریوان» مرا شیر کرده بودند، زمینی و تیمی در کار نبود، ضمن اینکه در راه ما خودمان ترسیده بودیم تا یک نفر بالای کوه تکان میخورد بچههای تیم ملی میگفتند آقای ابراهیمی! آقای ابراهیمی! کومله بود؟ بابا کومله چیه! بچههای خودمان هستند که برای شما تامین را افزایش دادهاند. یا مینیبوس و اتوبوس میایستاد تا بروند با کالیبر دور بزنند. میگفتند آقای ابراهیمی! چیه مین، کمین? آقاجان مین و کمین چیست، دارند جاده را پاکسازی می کنند. خلاصه ما را تا رسیدیم به مریوان نصف جان کردند، البته حق هم داشتند! در ورودی شهر هم پلاکارد زده بودند و خوشآمد گفته بودند. بعد گفتیم تیم کجا بروند؟ گفتند هماهنگ کردیم که بچهها به رستوران شهر بروند. سفارش دادیم دو نوع غذا هم زدهاند. بعد به مسئول تربیت بدنی «مریوان» که اسمش «محسن فغانی» بود گفتم محسن! تیم کجا استراحت کنند؟ گفت حاجی در سالن کشتی. سالن کشتی برای آمریکاییها بود که یک تشک به چه عظمت داشت و 22 خوشخواب روی آن آنکادر کرده بودند. بچه های تیم ملی ناهارشان را خوردند و جوانها و جمعیت هم به دنبال آنها میآمد تا آنها به سالن کشتی آمدند و خوابیدند تا ساعت 5 بازی کنند. همه که خوابیده بودند به جمعیت گفتیم بروند. مریوانی که بازیکن ذخیره دسته سوم هم ندیده بود حالا تیم ملی را به خودش دیده بود! تیمی که عازم «پکن» بود، خلاصه من یکدفعه دیدم که سرپرست تیم مانند فنر از جایش پرید. گفتم چیه حاجی؟ گفت آقای ابراهیمی اینجا زمین چه جوریه؟ گفتم حاجی زمینهای اینجا به درد نمیخورد. گفت نمیخواهم زمین بخرم که، زمین بازی را میگویم. من یک لحظه جا خوردم و گفتم مگه اینجا زمین بازی هم دارد! بعد «محسن» را صدا کردم و گفتم محسن! بیا، بیا، آمد و گفت چیه؟ گفتم حاجی میخواهد زمین بازی را ببیند، گفت برویم ببینیم. «محسن» تا گفت برویم من یک مقدار آرام آرام شدم و خیالم راحت شد. بعد با هم سه نفری به راه افتادیم تا زمین را ببینیم. البته یکسری جوان علاقمند هم به دنبال ما میآمدند، همین طور که داشتیم میرفتیم سرپرست تیم ملی سوال کرد پس آقا این زمین کجاست؟ «محسن» گفت: آقا اینجاست؟ گفت این؟! جواب داد بله. بعد سرپرست گفت این!؟ بابا «آقای ابراهیمی» پاچهی بز در این زمین میشکند! آقا این تیم دارد به «پکن» میرود، من مسئولیت قبول نمیکنم، آقا توی این زمین نمیشود بازی کرد! بعد به «محسن فغانی» گفت آقای فغانی! بازیکنهای اینجا چه جوری توی این زمین بازی میکنند؟ برادر من شما چه جوری مسئول تربیت بدنی اینجا شدهاید!؟ بعد من به او گفتم تو رو خدا ببین حاجی، من هنوز چک و لگدهای داداشم را قبل از انقلاب فراموش نکردم، الان دیگر ما رئیس ارشاد اینجا هستیم. زن و بچه داریم، ضایع میشیم! جواب داد من نمیدانم، من مسئولیت نمیپذیرم. گفتم حاجی نمیشود در همان سالن تشکها را برداریم و بازی کنیم؟ جواب دادند، اینها امکانات بازیشان برای توی سالن نیست، نمیشود در سالن بازی کرد، گفتیم حاجی تو رو خدا، بعد جواب داد فقط یک کار میتوان کرد، بازی را یک ساعت عقب بیندازیم. بعد غلتک و گریدر بیاورید زمین را صاف کنید، بعد بچههای سپاه سریع بیسیم زدند و گفتند غلتک و گریدر دارد میآید، گفتیم کی میآید؟ جواب دادند فردا صبح، سرپرست جواب داد ما نمیتوانیم بازی کنیم، من رفتم. گفتیم حاجی تو رو خدا، کجا میروی، گفت من اصلا زمین را تائید نمیکنم، اصلا زمینی نیست که تایید کنم، گفتیم حاجی خواهش میکنیم، گفت یک راه دیگر داریم، بروید غلتکهای دستی بیاورید و به این جوانها بدهید، و تا با غلتکهای دستی زمین را صاف کنند. خلاصه بعد ما رفتیم از جهاد و سپاه و فرمانداری غلتک گرفتیم و به این جوانها دادیم و جوانها زمین را صاف کردند و بعد گچ آوردیم و زمین را خط کشی کردیم و دروازهها را گذاشتیم و بعد بازی شروع شد، بازی که شروع شد، آقا! عراقیها شروع کردند به توپ زدن، آقا، توپ شیهه میکشید. همه بازی را رها میکردند و پخش و پلا میشدند، بعد دوباره جمع میشدند و به دنبال توپ اصلی میگشتند و بازی کردن. بعد دیدیم ماشین دژبان وسط زمین آمده است و دارد دروازهبان را میبرد! گفتیم این را کجا میبرید؟ گفتند این آقا پستش رو ول کرده به اینجا آمده، گفتیم بابا! تیم ملی آمده، گفت ما کاری به تیم ملی نداریم و دروازهبان را برداشت و برد، ولی بازی با تمام تلخی و شیرینیهایش برگزار شد! دو تا گل تیم ملی به بچهها زدند، جوانها خیلی حال کردند، بعد تیم ملی را بردیم به بازار «مریوان» و خرید کردند، ولی یک کار قشنگی که کرده بودیم و از قبل برنامهریزی شده بود، این بود که شب بچههای تیم ملی را به خانه 5 شهید شاخص «مریوان» از جمله «منزل ماموستا مردوخی» که گروهکها پسرش را ترور کرده بودند بردیم. حالا حساب کن 22 بازیکن تیم ملی، پشت سرشان هم ما و بسیج و بچه های خود «مریوان» در کوچه های تنگ و باریک و تاریک «مریوان» همه با هم میخواندیم: «به احترام شهدا/ آمده ایم بهر دعا/ نماز جمعه کربلا/ امامت روح خدا/ اللهاکبر، خمینی رهبر/ پرچم خونین رنگ ما/ باشد مدام در چنگ ما/ این هدیه و این ارمغان/ تقدیم به صاحبالزمان/ الله اکبر، خمینی رهبر» این جمعیت در آن کوچه های تنگ و باریک و تاریک واقعا شکوهی داشت. به درب خانه که میرسیدیم، بچه های تیم داخل میشدند و دیدار با پدر و مادر شهید و تقدیم هدایا و بعد دوباره در کوچه و محله بعدی، خیلی کار قشنگی آن شب صورت گرفت که هنوز خاطره آن برایمان زنده است. آخر شب «محمد پنجعلی» گفت حاجی من خواهرزادهام در خط است و آن شب «محمد پنجعلی به خط منتقل شد و شب در خط خوابید. امام جماعت «مهدی اربابی» بود و «محمد مایلیکهن» دعای معروف آن موقع «انجزه وحده» را خواند.