عشق من سلطان حسن باقری!
مهدویان گفت: پدری تعریف میکرد پسرش پس از مستند آخرین روزهای زمستان، عکسهای خوانندههای راک را از دیوار اتاقش کنده بود و یک عکس تمامقد از حسن باقری پیدا کرده بود و زیرش هم به فینگلیش نوشته بود «عشق من، سلطان حسن باقری».
کد خبر :
275123
فارس: مهدویان گفت: پدری تعریف میکرد پسرش پس از مستند آخرین روزهای زمستان، عکسهای خوانندههای راک را از دیوار اتاقش کنده بود و یک عکس تمامقد از حسن باقری پیدا کرده بود و زیرش هم به فینگلیش نوشته بود «عشق من، سلطان حسن باقری». هفته نامه پنجره نوشت: محمدحسین مهدویان فیلمسازی جوان است، با تجربه نویسندگی و کارگردانی مستندهایی درخشان، و فکرها و طرحهایی در زمینه ژانر نوپای داکیودرام یا همان مستند داستانی. مهدویان به سال 1360 در بابل به دنیا آمده، کارگردانی سینما و تهیهکنندگی تلویزیون خوانده و فیلمسازیاش را در مؤسسه روایت فتح آغاز کرده است. آخرین کار او که بسیار مورد توجه مخاطبان تلویزیون قرار گرفت «آخرین روزهای زمستان» بود با موضوع شهید باقری، که ساختش چهار سال زمان برد. نام؟ محمدحسین. نام خانوادگی؟ مهدویان. تحصیلات؟ کارشناسی کارگردانی سینما از دانشگاه سوره و کارشناسی ارشد تهیهکنندگی تلویزیون از دانشکده صدا و سیما. شغل؟ فیلمساز. شغل پدر؟ دبیر بازنشسته هنرستان فنی. همه مشاغلی که تا امروز داشتهاید؟ فقط فیلمسازی. از اولین درآمدم تا آخرینش از راه فیلمسازی بوده. اولین درآمد چقدر بود و برای چه
فیلمی؟ فیلمی با موضوع زمینههای شروع جنگ، به نام «استخوان لای زخم» که سال 83 در روایت فتح ساخته شد و قراردادم برای کارگردانی و تدوینش 500هزار تومان بود. البته بعدا که دیدند فیلم خوبی از آب درآمد، احساس کردند دستمزدش کم بوده و 150 هزار تومان هم اضافه کردند! علاقه به فیلمساز شدن از کجا پیش آمد؟ تماشای فیلم «سلطان قلبها» و پشتبندش یک فیلم هندی به نام «عمر اکبر آنتونی». با این دو فیلم عاشق سینما شدم. دورترین خاطرهای که از کودکی در خاطرتان مانده؟ مادربزرگ پدرم ـ که وقتی من سه چهار ساله بودم فوت کرد ـ انگشترش را در حیاط گم کرده بود و دنبالش میگشت و با خودش میگفت «انگشترم گم شد». اولین فیلمی که در سینما دیدید؟ «دیوار»؛ یک فیلم هندی بود با بازی آمیتا باچان. البته فقط تصاویری ازش در یادم مانده و قصهاش خاطرم نیست. شاید هم «هراس»؛ که وقتی عراقیها که ماسک ضدگاز بهصورت داشتند، گلوله میخوردند و میخواستند بمیرند، از زیر شیشه چشمی ماسکشان خون میزد بیرون! آخرین بار که کسی را کتک زدید؟ خیلی وقت است کسی را نزدهام! آخرین بارش چهارده پانزده سال پیش بود، در روز عاشورا و سر صف زنجیرزنی، برای اینکه کی جلوتر
بایستد. بیچاره لاغر هم بود و وقتی زدمش افتاد توی جوب و دلم خیلی برایش سوخت. بهخاطر همین خاطره تلخ از همان سال دیگر دسته زنجیرزنی نرفتم. کوتاه، درباره تلویزیون؟ از بچگی بهجای بازی کردن در کوچه و خیابان، پای تلویزیون بودم. حتی پرتترین برنامههای تلویزیون را هم نگاه میکردم و الان میتوانم بگویم بخش زیادی از چیزهایی را که یاد گرفتهام از تماشای تلویزیون یاد گرفتهام. فلاشبک؟ فیلمساز از وقتی نوشتن قصه را شروع میکند مدام در حال بازآفرینی تجربههای گذشتهاش است. ساختن قصه در واقع یک فلاشبک طولانی است. فیسبوک؟ ترکیب سرگرمی، وقت تلف کردن و کارکردهای فوقالعاده اجتماعی. یک روز کسی مرا دعوت کرد به صفحهای به نام «شهر مجازی امیرکلا»، که شهر زادگاهم است. آنجا با آدمهایی خاص آشنا شدم که هیچوقت فکر نمیکردم از شهر کوچک من، اینهمه آدم خاص برخاسته باشد. سینمای دینی؟ هیچوقت درست نفهمیدم یعنی چه. توپ دولایه؟ همسنوسالانم که در کوچه فوتبال بازی میکردند، من پای تلویزیون بودم! پیکان؟ یاد مسافرتهایی که با ماشین داییام رفتیم و یاد دهه شصت، که خیلی دوستش دارم. عمده خاطراتم و زیباییهایی که تجربه کردم در
دهه شصت اتفاق افتاده. این دوست داشتن صرفا متأثر از حس نوستالژی است، یا...؟ آن دوره، با اینکه دوره جنگ و سختی و شرایط بد اقتصادی بود، اما بهنظرم بهتر زندگی میکردیم. یعنی تجربهمان از زندگی شیرینتر و معنیدارتر بود. نظرتان درباره سریال «وضعیت سفید»؟ سر کارِ «آخرین روزهای زمستان» بودیم که فهمیدم آقای دکتر شجاعی طراح صحنه و لباس فیلم من و گروهش، همان گروه صحنه و لباس «وضعیت سفید» بودهاند. و البته ویژگی این سریال صحنه و لباسش نبود، بلکه بازآفرینی فضای زندگی دهه شصت بود. شیفت دیلیت؟ چیز ترسناکی است. من هیچوقت یکمرحلهای دیلیت نمیکنم! پنجره فولاد؟ آخرین نقطه امید. کنترل زِد؟ جرأت تجربه. به پشتوانه و دلگرمی «کنترل زد» است که دست به تجربیاتی با ریسک بالا میزنیم، که اگر نبود، هرگز جرأت آن تجربه را نداشتیم. و کاش زندگی واقعی هم یک کنترل زد میداشت! کافه؟ من و دوستانم هرجا که بودهایم، برای خودمان پاتوقی درست کردهایم. کار فرهنگی پاتوق میخواهد که آدمها با هم حرف بزنند و از هم بپرسند و روی هم اثر بگذارند. هنرمند منتزع از جمع گرفتار وهم میشود. کافه هم نباشد، اهل فرهنگ برای خودشان گعدهای و پاتوقی درست
میکنند. ترسناکترین تجربه ترس؟ هر وقت احساس میکنم به مرگ نزدیکم. سه شیء که همیشه همراهتان است؟ موبایل، کیف مدارک و البته ماشین. همهجا با ماشین میروم! با چند انگشت تایپ میکنید؟ دوتا. چند وقت یکبار اسم خودتان را در موتورهای جستوجو سرچ میکنید؟ برنامه ثابتی برای اینکار ندارم. وقتی کاری ساختهام و میخواهم ببینم چقدر در رسانهها بهش توجه شده. و البته بیشتر عنوان کار را سرچ میکنم تا اسم خودم را. اگر سههزار میلیارد تومان پول داشته باشید با آنچه میکنید؟ هیچکاری نمیتوانم بکنم. نهایت نیازم یک خانه خوب است و یک ماشین. با بقیهاش نمیدانم چهکار میشود کرد. کابوس مرسوم؟ بیماری. از کار افتادگی. یک تعریف از فیلم مستند؟ فیلمی که بهنظر میرسد واقعی است. مستند چقدر باید به واقعیت متعهد باشد؟ باید ببینیم واقعیت چیست، یا اساسا میشود یک واقعیت محض و مطلق که سنگ محک باشد، داشت یا نه. مستندساز باید به فهم خودش از واقعیت متعهد باشد. اما معمولا مستند این ادعا را دارد؟ من هیچوقت نداشتهام. جعل بزرگی است اگر مستندساز ادعا کند که فیلمش عین واقعیت است. شاید این ادعا را فیلم مستند، فینفسه ـ فارغ از اینکه
داعیه فیلمساز چیست ـ داشته باشد؟ هرچه هست مستند، «تصور واقعیت» را ایجاد میکند نه خود «واقعیت» را. و بهخاطر همین ظاهر فریبنده هم هست که دوام آورده و حیات دارد. فیلم مستند، واقعی نیست، واقعی فرض میشود. «مستند شهودی» یعنی چه؟ تلاش مستندساز برای محو کردن خودش. چیزی که در روایت فتح اتفاق افتاد، اما قبل و بعد از آن بهندرت به وقوع پیوسته بود. یکی شدن با حقیقت و دریافت و ثبت نزدیکترین واقعیت به حقیقت عالم. حالا این سؤال پیش میآید که حقیقت چیست؟! ژیگا ورتف از مستندسازان شوروی کمونیستی هم قائل بود دارد حقیقت زندگی مردم روسیه در دهه بیست را نشان میدهد. شاید هر هنرمندی تلاش میکند با شکل دادن به واقعیت و متریال واقعی، حقیقتی را که خود به آن باور دارد، نمایش دهد و القا کند. به این ترتیب هنرمند در دام خودانگاری نمیافتد؟ نباید مثلا ارجاعی به زمینه مشترک در فاهمه آدمها در کارش باشد؟ بله. معدلی از فهم مخاطب در ذهن فیلمساز هست که وقتی کارکرد ذهنی اثرش را هنگام ساخت آن تحلیل میکند، درک نسبیای از مخاطب را هم شاید بهطور ناخودآگاه لحاظ میکند. ما در سینما خواهناخواه با «تعین» سر و کار داریم و از عین هم به ذهن
میرسیم. چیدمان تصاویر و نحوه روایت، در واقع به ذهن مخاطب شکل میدهد. انگارهها و تجربههای مخاطب بهاضافه تصاویری که میبیند، اتفاقی را در ذهن او رقم میزنند. تصویر عینی فقط پلی است برای رسیدن مخاطب به تصویر ذهنی خودش و همین تصویر ذهنی است که ماندگار است. کار سینما شکل دادن به ذهن است. فیلمساز چیزی در ذهن دارد که آن را تبدیل به معادلهای از تصاویر عینی میکند در شکل، اندازه و چیدمانی که خود میخواهد، به امید اینکه تصویر ذهنیای در مخاطب ایجاد کند که شبیه تصویر ذهنی او باشد. در واقع ماده خام سینما واقعیت نیست، بلکه ذهن فیلمساز و ذهن مخاطب است. داکیودرام یعنی چه؟ نوعی خاص از تلفیق جنبههای مستند و جنبههای نمایشی در مستندسازی. بعد از سالها بحث و نظر، خیلیها به این نقطه رسیدهاند که بین سینمای مستند و سینمای داستانی، تمایز ماهوی و جدیای وجود ندارد. کار داکیودرام ایجاد تصوری از واقعیت است، با نحو خاصی از قصهگویی و ماده اولیهاش واقعیتی است متکی به تحقیق. میشود گفت روایتی داستانی از موضوعی واقعی. یک نمونه موفق داکیودرام در جهان؟ «راه رفتن با دایناسورها» و بعد «راه رفتن با هیولاها» محصول
بیبیسی. دو فیلم فولانیمشین که جوری ساخته شدهاند که تماشاگر کاملا واقعی فرضش میکند. و مستندهایی تاریخی که درباره زندگی کسانی مثل گالیله و داوینچی ساخته شدهاند. بهترین دست مایه داکیودرام موضوعات تاریخی است. با رونق داکیودرام در غرب، بخشهای زیادی از تاریخ غرب تصویر شد و به لحاظ فرهنگی مؤثر است. فایده داکیودرام برای ما؟ اساسا سینما مخاطب را در یک تجربه شریک میکند و از تحلیل عبور میدهد. غربسنتی قوی در قصه تاریخی دارد، در حالیکه ما قهرمانهایمان را دوبعدی و بهدردنخور معرفی کردهایم. از معاصرین هم قهرمانهای «بنر»ی درست کردهایم که در سالگرد فلان اتفاق شهر را پر میکنیم از بنرها. با داکیودرام میتوانیم قهرمانانمان را مؤثرتر از قبل معرفی کنیم؛ از احمد متوسلیان گرفته تا تختی و سعدی و... . در غرب اینطوری نیست. گالیله در کتابهای مصور کودکان و قصههای نوجوانان و کتابهای درسی حضور دارد. یا مثلا کودک از همان دوران کودکی با فروید آشنا شده، تا حدی که از او تصور ذهنی داشته و حتی رفتارهایش را میشناسد. بزرگان ما قاطی زندگیمان نشدهاند و در حد بزرگداشت و سمینار ماندهاند. ما از داکیودرام که
میتواند این چهرهها را به شکل تأثیرگذاری معرفی کند غافلیم و شبکههایی مثل دیسکاوری و بیبیسی و هیستوریچنل و ایبیسی طی پنج سال سهم داکیودرام از تولیداتشان را از 4 درصد به 64 درصد رساندهاند. و جالب است که تقریبا هیچجای دنیا به اندازه تلویزیون ما اثر نمایشی تولید نمیکنند! کلید ساخت یک مستند تأثیرگذار؟ صداقت. توجه به طبیعت قصه و تلاش برای دست نبردن در واقعیت و روایت طبیعی آن. اگر مجبور باشید بین ساخت فیلم داستانی و فیلم مستند یکی را انتخاب کنید؟ در شرایط مشابه، مستند. اما شرایط هیچگاه مشابه نیست! ساخت مستند بهمراتب سختتر و پردردسرتر است و درآمد کمتری هم دارد.البته برای کارگردانی فیلم داستانی هم پول بیشتری میگیریم و هم زودتر مشهور میشویم و از موقعی که تصمیم میگیریم فیلم بسازیم تا آخرش، شش ماه بیشتر طول نمیکشد! مهمترین سختی مستندسازی؟ اینکه دست روی هر موضوعی میگذاری، یکسری متولی دارد. یکیشان میگوید بیا دفتر ما که در این موضوع تحقیقاتی کردهایم. یکی دیگر میگوید فلانی ـ که مثلا داریم دربارهاش فیلم میسازیم- برادر من بوده است. یکی دیگر میگوید بهمانی آدم خطرناکی است و چیزهایی دربارهش
هست که نباید بگویی و... به تعامل تلویزیون با فیلم مستند چه نمرهای میدهید؟ ما از تلویزیون نان میخوریم، پس باید منصف باشیم و ارفاق هم بکنیم. بنابراین 10 میدهم. اما خودش میداند که نمرهاش کمتر از این حرفهاست! نمرهتان به شبکه مستند؟ هیچوقت برایم جذاب نبوده. یکوقت جک و جانور نشان میدهد، یکوقت فرقههای فراماسونری، یکوقت هم روایت فتح. انگار فکری پشتش نیست و تنها، آنتنی است برای پخش بیبرنامه مستندهایی که قبلا بارها پخش شده. نظر به همه این حرفها، چه باید کرد؟! فضای فرهنگ بیفتد دست خود اهل فرهنگ و بودجه دولتی از فرهنگ حذف شود. پول که از سمت دولت بیاید، تشخیص سره از ناسره سخت میشود و هنرمندان هم تلاش و رقابتی برای تأثیرگذاری بر مخاطب نمیکنند؛ چون پول از جیب مخاطب نمیآید. من خودم هم کارم را با بودجه دولتی ساختم، لذا خوب از آب درمیآمد یا نمیآمد، اتفاقی نمیافتاد؛ چون دولت پولش را داده بود و کار آنتنی گرفته بود و مخاطب هم حالا یا میدید یا نمیدید! در چنین وضعی من تلاش نمیکنم تا تماشاگر را متقاعد کنم، بلکه میکوشم مدیران تلویزیون و شورای طرح و برنامه را متقاعد کنم! سینما و اساسا فرهنگ و هنر،
باید ناچار باشد سرمایهاش را از مخاطبانش تأمین کند. نظرتان درباره بهروز افخمی؟ مردِ دوستداشتنی. بهرام بیضایی؟ رگبار. ابراهیم حاتمیکیا؟ نوجوان که بودم، آرزو میکردم جایی باشم که او هست. داریوش مهرجویی؟ مهمترین فیلمساز ایرانی، با فیلمهایی که همگی فیلمهایی مهمند. سیدمرتضی آوینی؟ هیچوقت ندیدمش، اما هرچه از سینما بلد شدم، با مطالعه آثار او و دیدن کارهایش بوده است. مرتضی سرهنگی؟ نجیب. سهراب شهیدثالث؟ طبیعت بیجان. با همین یک فیلم میراث ماندگاری از خودش بهجا گذاشت. مسعود فراستی؟ اصلا حوصلهاش را ندارم! محمدعلی فارسی؟ زحمتهای زیادی در حوزه مستندسازی جنگ و انقلاب کشیده است و میراث ارزشمندی از خودش بهجا گذاشته. رضا برجی؟ آدمِ باحال. مسعود دهنمکی؟ دور دورِ دهنمکیها است! عباس کیارستمی؟ هنرمند تجربهگرا. من خیلی با فضایش آشنا نیستم، اما تجربهگراها راههای بسیاری باز میکنند. نادر طالبزاده؟ خنجر و شقایقاش به یاد ماندنی است. میتوانست مستندساز خیلی خوبی باشد. شهید حسن باقری؟ چهار سال از بهترین سالهای زندگیام با او عجین شد. سمبل یک دوره تاریخی و یک نسل تاریخساز. آخرین روزهای زمستان چگونه ساخته
شد؟ من این فیلم را با کودکیام کارگردانی کردم. انگار پرتاب میشدم به بیست سی سال پیش و شروع میکردم با همان حس و تجربهای که از کودکیام داشتم، کار را پیش میبردم. بهنظرم یکی از دلایل اینکه عالم فیلم عالم شیرینی شده، همین بوده است. دلچسبترین بازخورد از پخش آخرین روزهای زمستان؟ از رضایت خانواده شهید باقری، که علیالقاعده آخرین رده مخاطبان ما بودند و باید بیشترین ناباوری را میداشتند، اما فیلم را باور کرده بودند و حتی مادر شهید به مهدی زمینپرداز، بازیگر نقش شهید باقری گفت «اگر نامحرم نبودی پیشانیات را میبوسیدم» تا حرفهای سردار رشید که میگفت بعد از دیدن فیلم انگار چهره حسن از ذهنم پاک شده و حتی خاطرات قدیمی را هم با چهره زمینپرداز میبینم. و ماجرایی را هم مهدی زمینپرداز تعریف کرد که مردی به او گفته بود شما نمیدانید با این فیلم چه کردهاید و توضیح داده بود پسر جوانش که اصلا اهل این عوالم نیست، اوایل با اکراه و بعد با علاقه فیلم شما را دیده بود و بعد از مدتی عکسهای خوانندههای راک را از دیوار اتاقش کنده بود و یک عکس تمامقد از حسن باقری پیدا کرده بود و یک تاج هم با ماژیک روی سرش کشیده بود و
زیرش هم به پینگلیش نوشته بود «عشق من، سلطان حسن باقری». و این را که شنیدم خیلی خوشحال شدم و فهمیدم فیلم در لایههایی از جامعه دیده شده و اثر گذاشته که ما حدسش را هم نمیتوانستیم بزنیم. گاهی به خودم میگویم ما اگر فقط روی همین یک نفر اثر گذاشته باشیم، کار خودمان را کردهایم. اگر این امکان را داشته باشید که برای ساختن مستند، به گذشته برگردید، کدام برهه را انتخاب میکنید؟ دهه شصت. و اگر دورتر بخواهم بروم، دوران حضور متفقین در ایران و دوران مشروطه. اگر سرمایه کلانی داشتید و میخواستید برای ساخت یک مستند عظیم خرج کنید، چه موضوعی را انتخاب میکردید؟ انقلاب. بهترین شهر ایران برای زندگی؟ بابل. زیباترین نقطه ایران؟ جاده چالوس. بهترین خیابان تهران؟ خیابان انقلاب. چهارراه ولیعصر. آرزوی همین لحظه؟ خیلی دوست دارم بعد از این «آخرین روزهای زمستان» شرایط ساخت داکیودرامهایی درباره قهرمانهای ملی و تاریخیمان فراهم شود. ما قهرمانهای ملی و موضوعات تاریخی بسیاری داریم که میتوانند برایمان پشتوانه فرهنگی درست کنند. ما توجه نداریم که عکس یکی مثل مایکل جکسون، بیمقدمه نمیآید روی تیشرتها. این صرفا یک هجمه فرهنگی
نیست. این نتیجه فضاسازی فرهنگیای است که آنها انجام دادهاند و مخاطب امروز ما احساس میکند در تجربه آنها هم شریک است. همین امسال در جشن اسکار بیشتر فیلمهای مطرح بر اساس قصههای واقعی ساخته شده بودند. البته درباره آدمها و قصههای درجه چندم، چون درباره شخصیتهای اصلی و آدمهای درجه یکشان فیلمهای بسیاری ساختهاند. من خیلی دوست دارم در زمینه تاریخ معاصر و حتی تاریخ قدیمتر، کارهایی بسازم. اما با اینکه استقبال مخاطب خوب بوده است، معمولا شرایط این کار فراهم نمیشود. مخاطبی که بارها این قهرمانها را مزمزه کرده و اسمشان را شنیده، اما داستانشان را نمیداند، و دوست دارد بداند. از مصدق و تختی بگیر تا امام خمینی. یا مثلا هیچکس به فکرش نرسیده راجع به سعدی فیلم بسازد... سه موسیقی برای تنهایی؟ من بهرغم چیزی که بهنظر میرسد ـ که البته بهنظر هم نمیرسد! ـ خیلی آدم فرهیختهای نیستم! موسیقی هم هرچه باشد گوش میدهم. بعضی کارهای محسن چاووشی، ببار ای بارون ببارِ شجریان و سومی را هم اگر بگویم نمیتوانید چاپ کنید! اگر بخواهید یک مطالبه فرهنگی از رئیسجمهور داشته باشید؟ روند طبیعی فرهنگ. شرایطی بهوجود
بیاورد که تصدی دولت بر فرهنگ و اتکای فرهنگ به بودجه دولتی کمتر و کمتر شود. جوری که اهل فرهنگ ناچار به مخاطبه با مخاطبان باشند و اینجور نباشد که همه نگران این باشند که وزیر ارشاد کی خواهد شد و معاون سینمایی کی خواهد شد و... محمدحسین مهدویان در یک عبارت؟ خودم که نمیتوانم بگویم. باید از همسرم بپرسید! حرف آخر؟ آرزوی زندگی خوب برای همه. آرزوی معنی داشتن امید و تلاش و اینکه همهمان جوری کار و رفتار کنیم که زندگی خودمان و دیگران شیرینتر و بهتر شود. مثل همان دهه شصت، که نه وضع مالی بهتری داشتیم و نه امکانات بیشتری، اما زندگیمان باکیفیتتر بود.