خاطرات محمدعلی کشاورز از "پدرسالار"
«پدر سالار» اینروزها خیلی حال خوشی ندارد، اما آنقدر خوش اخلاق است که انگار وظیفه خود میداند که «تبریک روز پدر» را بیپاسخ نگذارد تا یادت بیاندازد که «استاد» بودن آدابی دارد.
کد خبر :
264160
ایسنا: محمدعلی کشاورز این روزها خیلی مریض است و در بستر استراحت میکند، اما این بیماری که ماههاست با او همراه شده، باعث نشده که اخلاق خوبش در برخورد با دیگران کمرنگ شود. وقتی میگویی برای روز «پدر» با او تماس گرفتهای، میگوید حال خوشی ندارد. اما آنقدر برای سلامتیات آرزوهای خوب و خوش میکند که ناخودآگاه بهیاد آن صحنههایی از «پدر سالار» میافتی که او با تمام وجودش نگران «فرزندانش» است. در آستانه روز «پدر» جویای احوال «استاد محمدعلی کشاورز» بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون ایران شدیم و او در پاسخ درباره وضعیت سلامتیش آن را خیلی خوب توصیف نکرد. کشاورز درباره وضعیت جسمی اینروزهایش گفت: از قبل بهتر نیستم، نمیتوانم راه بروم، همینطور خوابیدهام. وی در پاسخ به «تبریک روز پدر» ضمن تشکر بیان کرد: انشاءالله سلامت و موفق باشید. قدر سلامتیتان را بدانید. محمدعلی کشاورز این روزها در منزلش استراحت میکند و به گفته خودش درگیر فیزیوتراپیهای متعدد است. استاد «محمدعلی کشاورز» که اصالتا اصفهانی است، در سال 1343 با فیلم «شب قوزی» وارد سینما شد. او تا کنون فیلمهای سینمایی نامآشنایی مانند «کمالالملک»، «کفشهای
میرزا نوروز»، «مادر»، «ناصرالدینشاه آکتور سینما»، «دلشدگان»، «روز واقعه»، «کمیته مجازات» و... ایفای نقش کرده است. کشاورز همچنین در سریالهای زیادی مانند «پدر سالار»، «سربداران»، «داییجان ناپلئون»، «سلطان و شبان» و... بازی کرده است. محمدعلی کشاورز در گفتوگوهای مختلفش نکات و خاطرات جالبی را بیان کرده است. در زیر بخشهایی از آنها را که او در گفتوگو با ایسنا و مجله «نسل امروز» و روزنامه «جامجم» عنوان کرده را در زیر میخوانید: * یادم است قرار بود در یک صحنه من توی گوش محمود پاکنیت بزنم، من هم خیلی طبیعی این کار را کردم (با خنده) و او خیلی دردش آمد و باورش نمیشد من در کارم آنقدر جدی باشم. * (هنگام فیلمبرداری «پدر سالار») آن روزها هرروز صبح زود همه سر صحنه میآمدیم، اما مرحومه نادره خیرآبادی نیمساعت دیرتر از بقیه میآمد. یک روز یواشکی از او پرسیدم چرا دیر میآیی؟ گفت هیچی، من سر راه یک کلهپزی پیدا کردم هر روز میروم آنجا صبحانه میخورم، بعد میآیم؛ امروز هم یک چشم با خودم آوردم که هرکس صبحانه نخورده بدهم بخورد! * هیچوقت شهرت و معروف شدن برای من معنا نداشت، از چهره شدن فقط یک خاطره خوب دارم. یادم
میآید یک روز در خیابان عباسآباد در حال پیادهروی بودم. آنسمت خیابان پسری با یک گاری دستی داشت انگور میفروخت، تا مرا دید به سمتم دوید و با خوشحالی یک خوشه انگور به من داد و گفت من چیزی ندارم که به شما بدهم، این انگور را از من قبول کنید. چهره شاد آن پسر و آن خوشه انگور بهترین هدیهای بوده که من به خاطر بازیگر بودنم در زندگیام گرفتهام. * یک روز داشتیم میرفتیم مدرسه، مدرسهمان هم در محله جلفای اصفهان بود. دیدیم که کامیونهای عجیب و غریب پر از سربازهای خارجی در حال عبور از خیابانهای شهر هستند، مردم هو میکشیدند و سنگ میزدند، سربازهای سوار بر کامیون هم به سمت مردم آدامس پرت میکردند که البته کسی این آدامسها را برنمیداشت. مردم وقتی این کامیونهای متفقین را میدیدند شعار «مرگ بر انگلیس» و «مرگ بر روس» میگفتند و بعضا فحشهای بد و ناموسی هم به آنها میگفتند. آن زمان زایندهرود مثل حالا خشک نشده بود. بچهها میرفتند از کنار زایندهرود ریگ و سنگ برمیداشتند، دست به دست میدادند یا پیراهنهایشان را پر از ریگ و سنگ میکردند و میآوردند جایی که کامیونها در حال رد شدن بودند و به سمت کامیونها پرتاب
میکردند. مردم اصفهان در این موقع، چندبار تظاهرات ضدبیگانه داشتند. به هرحال متفقین از اصفهان گذشتند. این خاطره را خیلی خوب به خاطر دارم. * زمان جنگ جهانی، گروههایی را برای اسکان به اصفهان آوردند که بعد فهمیدیم آنها لهستانی هستند. مردم اصفهان هم وقتی فهمیدند که این لهستانیها آواره و گرفتار هستند، با همه مشکلات و کمبودهایی که داشتند، خیلی به آنها کمک کردند... آنها در باغهای محله جلفا که ارمنینشین بود، ساکن شدند. مردم اصفهان برایشان غذا درست میکردند و برای آنها میآوردند و یک مسالهای که خیلی جالب این بود که مردم اصفهان از زنها و دخترهای لهستانیها به طور خاص مواظبت میکردند که اراذل و اوباش دنبال دختران و زنان آنها نیفتند. * صحبت کردن و گپ زدن در بین افراد خانواده خیلی کم شده، دیگر کسی حوصله کسی را ندارد. اینها همه خطرناک است و من که سنوسالی را گذراندهام، آن را حس میکنم و خواهش میکنم که خانوادهها برای در کنار هم بودنشان ارزش بیشتری قائل شوند. من آنقدر از این تکنولوژی بدم میآید که حتی موبایل هم ندارم و هیچوقت هم احساس نکردم به آن نیازی دارم. * کنکور پزشکی دادم و قبول شدم، ولی در سالن تشریح که
رفتم دیدم به روحیات من نمیخورد و انصراف دادم. * از میان فیلمهایم، کارهایی که با علی حاتمی کردهام را خیلی دوست دارم. * سناریوی «هزاردستان» را بصورت کامل دارم و میخواهم اگر خانواده علی حاتمی راضی باشند آنرا چاپ کنم تا مردم ببینند حاتمی در سریال نوشتن چه تکنیکی داشت. * هیچگاه جزو هیچ گروه و دسته سیاسی و غیرسیاسی نبودم و به نظر من هنرمند باید بیشتر به اصل خود کار فرهنگ و سرزمین خودش فکر کند. * احمد رسولزاده که در بسیاری از کارهایم به جای من صحبت کرده، صدایش بسیار شبیه من است و موقعی که با او صحبتم میکنم انگار با خودم صحبت میکنم! * با اکثر کارگردانهای مطرح کار کردهام و از میان آنها با علی حاتمی چون هم دانشکده بودیم خیلی راحت بودم. اما از همه بهتر فرخ غفاری بود که رهبری خیلی خوبی داشت. ضمن آنکه بازیگر خیلی خوبی هم بود و در کمدی نظیر نداشت. * بیآبی رخ اصفهان را که زایندهرود است، گرفته است. تا آب به زایندهرود برنگردد، من هم به اصفهان برنمیگردم!