رفیق دوست: من مثل چماق می‌مانم

کد خبر : 263336

فارس: کتاب «برای تاریخ می‌گویم» خاطرات محسن رفیق‌دوست از وقایع دهه اول انقلاب تا رحلت حضرت امام خمینی(ره) است. وی در این اثر ناگفته‌های زیادی را از حوادث و رخدادهای انقلاب اسلامی بیان کرده است. یکی از این ناگفته‌ها بحث ساختن محل استقرار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای بعد از رهبری ایشان است و دیگری ماجرای اولین حکم معظم‌له بعد از رهبری می‌باشد که در این کتاب منتشر شده است. خاطرات رفیق‌دوست از این دو واقعه در صفحات 434 الی 439 درج شده است. پانزدهم شهریور 1368 مقام معظم رهبری، در حالی که سه ماه از رهبری‌شان گذشته بود، جناب‌عالی را به ریاست بنیاد مستضعفان و جانبازان منصوب کردند. فکر می‌کنم این حکم از اولین حکم‌های ایشان بود. اولین حکم است و خود این هم داستانی دارد. بعد از رحلت امام(ره) و رهبری آقا، ایشان هنوز در ریاست جمهوری مستقر بود. آقای نخست‌وزیر هم نخست‌وزیر بود و آقای هاشمی هم هنوز رئیس جمهور نشده بود. ورود من به این قضایا این طور بود که روز دوم رهبری آقا، به دفتر ریاست جمهوری رفتم و خدمت آقا عرض کردم که من مدارج علمی ندارم و یک آدم اجرایی هستم. مثل چماق می‌مانم؛ هر وقت چماق لازم داشتید، من هستم. مردم مرتب می‌آمدند و می‌رفتند و من هم آنجا خدمت می‌کردم. تا اینکه رفراندم متمم قانون اساسی و انتخابات ریاست جمهوری انجام شد و آقای هاشمی هم انتخاب شد. قرار بود که رهبری جایی پیدا کند و آقای هاشمی هم به محل ریاست جمهوری‌اش برود. نزدیکی محل ریاست جمهوری، ملکی متعلق به خانواده نظام مافی‌ها بود. آقا مرا صدا گرفتند و گفتند: «اینجا را به قیمت مناسبی که صاحبش راضی باشد بخرید تا ما به آنجا برویم.» من آن روز مسئول بنیاد تعاون سپاه بودم و این ملک را برای بنیاد تعاون رخیدم. بعداً خودم آنجا را از بنیاد تعاون برای بنیاد مستضعفان خریداری کردم. آن خانواده در آنجا زندگی می‌کردند؟ بله زندگی می‌کردند. چهارتا برادر که همه‌شان دکتر و مهندس بودند. با فروش ملکشان موافقت کردند؟ بله. آنجا هم دیگر شلوغ شده بود و مردم دسته دسته به آنجا رفت و آمد می‌کردند. به چه قیمتی خریدید؟ کارشناس آوردیم و قیمت داد، ولی آن‌ها قیمت بالاتری گفتند که قبول کردیم. آن روز مجموعه ساختمان و متعلقاتش را به مبلغ 120 میلیون تومان خریدیم که شاید حدود 6 میلیون تومان گران خریدیم. آنجا را تمیز کردیم. ملک چهار ساختمان داشت. یکی از ساختمان‌ها، که خیلی هم قدیمی بود، سالن بزرگی داشت که آنجا را برای آقا در نظر گرفتیم. بعداً فهمیدیم که این نظام مافی‌ها از فرماسون‌ها هستند. آرم مار و عقاب فرماسون روی دیوار گچبری شده بود و چندین ملاقات آقا زیر همان آرم انجام شد. تا اینکه روزی حسین شیخ‌الاسلام آمد به ما گفت که می‌دانید این شکل روی دیوار چیست؟ وقتی گفت، آن‌ها را کندیم و تمیز کردیم. در کنار این ساختمان، زمینی به مساحت حدود دو هزار متر بود که شباهت به زمین ورزشگاه یا تعمیرگاه داشت. دور این زمین گچ ریخته بودند تا حسینیه‌ای برای آقا بسازند. بعد از اینکه آقا منتقل شدند، قرار شد آن حسینیه ساخته بشود؛ چون آقا هنوز برای سخنرانی‌ها و دیدار عمومی با مردم به ساختمان ریاست جمهوری می‌رفتند. حتی یکی دوبار هم آقا خسته بودند و من به جای ایشان رفتم و از مردم تشکر کردم که خود آن هم داستانی دارد. برای ساخت حسینیه هم ابتدا چند مهندس وزارت مسکن نقشه‌ای تهیه کردند. آقا دیدند که اگر آن‌ها بخواهند بسازند، حالا حالا‌ها طول می‌کشد. یک روز مرا صدا کردند و گفتند: «آنجا را زود بساز و من را از دست این‌ها نجات بده.» لباس کار پوشیدم و مهندس، معمار، بنا، لوله‌کش، و ... را به آنجا بردم. از مهندس وزارت مسکن خواستم نقشه‌هایش را به من بدهد. ایشان فقط نقشه فونداسیون را داد و گفت: «ما گودبرداری را کرده‌ایم، بروید فونداسیون را بریزید و صفحه‌ها را هم کار بگذارید. بعد که این کار را کردید، بگویید بیایم ببینم. اگر تائید کردم، نقشه ستون را می‌دهم.» بچه‌های مهندسی سپاه آمدند و نقشه‌های ستون و سقف را هم کشیدیم. به سرعتف صفحه‌ها را گذاشتیم، ستون‌ها را هم عَلَم کردیم و تیرهای سقف را هم زدیم. داشتیم دیوارها را می‌چیدیم که آقای مهندس آمد تا مثلاً صفحه‌گذاری را تایید کند. وقتی چشمش به ساختمان افتاد گفت: «من را مسخره کردی؟» {خنده} گفتم: «تو ما را مسخره کردی.» کل مدتی که حسینیه را با همه آن نمای آجر سه سانت ساختم 61 روز طول کشید؛ حتی بالکن هم زدیم. روز پنجم یا ششم کار بود که آقا مرا صدا کردند و گفتند که از ده شب تا شش صبح حق نداری کار کنی؛ مردم منطقه ناراحت می‌شوند. اگر این نهی را نمی‌کردند، زودتر تمام می‌شد. اتفاقاً همان سال زلزله‌ای هم آمد ساختمانی که ما ساخته بودیم اصلاً تکان نخورد؛ ولی قسمتی از خانه مافی‌ها ترک برداشت. آقا کجا بودند؟ آقا در همان خانه بودند. بعد آن جا را کوبیدند و ساختند. هنوز یکی از ساختمانهای قدیمی بر خیابان آذربایجان را نگه داشته‌اند که الان دفتر آقای حجازی است. مقام معظم رهبری درباره حسینیه حرفی نزدند؟ مرتب می‌آمدند و سر می‌زدند. ما می‌خواستیم دو تا کتیبه رو به روی هم و چند جای دیگر را کاشی کنیم، اما ایشان نگذاشتند. حتی یک کاشیکار پیدا کردیم که پول از ما نمی‌خواست. آقا گفتند نمی‌خواهد این کار را بکنید. اول گفتم فرش دستباف، ایشان موافقت نکردند. با فرش ماشینی هم موافقت نکردند. بعد این گلیم‌ها را خودشان تهیه کردند، که هنوز هم هست. حسینیه را با چه بودجه‌ای ساختید؟ از مردم پول گرفتم. پول دولتی نبود و پول خودم هم نبود. چطور از مردم پول گرفتید؟ به دوستان بازاری‌ام گفتم کمک کنید می‌خواهیم حسینیه بسازیم. خرج زیادی هم نشد؛ ما با سی میلیون تومان حسینیه را ساختیم. {با خنده} به حالا نگاه نکنید، آن موقع ارزان بود. البته تاسیسات سرما گرما را بعداً خود دفتر درست کرد و هزینه‌اش را داد. حالا از حکم بگویید. در حکم مقام معظم رهبری تعابیری چون سوابق درخشان کار و مدیریت در مورد شما به کار رفته است. من آن روز تهران نبودم. وقتی رسیدم، گفتند از دفتر آقا زنگ زدند. خدمت آقای محمدی گلپایگانی تماس گرفتم، گفتند فوری بیا دفتر کارت دارم. رفتم دفتر. گفت: «نمی‌دانم آقا چه کارت دارد، ولی آن‌قدر کار مهمی است که فرمودند وقتی حاج محسن آمد اگر ملاقات هم داشتم. ایشان داخل بیاید.» رفتم داخل. دیدم ایشان دارد با آقای اختری، امام جمعه سمنان، صحبت می‌کنند. آقا بلند شدند و من دستشان را بوسیدم. ایشان گفتند: «همین الان می‌روی و بنیاد مستضعفان را تحویل می‌گیری.» چند لحظه ایستادم. ایشان گفتند که مگر متوجه نمی‌شوی چه می‌گویم؟ برو بنیاد مستضعفان را تحویل بگیر. عقب گرد کردم، سوار ماشین شدم و یک راست به بنیاد رفتم. ساختمان بنیاد در بلوار کشاورز بود. مدتی بود که امور جانبازان را به بنیاد مستضعفان داده بودند. آقای دکتر محمد باقریان قائم مقام آقای موسوی در بنیاد بود. به دفتر ایشان رفتم و در اتاق انتظار نشستم. ایشان با معاونان خودش جلسه داشت. حدود یک ساعتی آنجا نشستم. رفتند به ایشان گفتند که من در اتاق انتظار نشسته‌ام. وقتی داخل شدم، آقای باقریان گفت: «شما با من کاری دارید؟» گفتم: «بله، آقا فرمودند برو بنیاد مستضعفان را تحویل بگیرد.» گفت: «آخر دست‌خطی، نوشته‌ای، چیزی.» گفتم: «فعلاً چیزی ننوشتند. اگر شما حاضرید، این کار را بکنید، وگرنه می‌توانید بروید بپرسید.» بلند شد و رفت. همان‌جا به معاونان گفتم: «آقایان معاونان همه سر کارشان باشند.» دو روز بعد، آقای سیف، معاون مالی وقت بنیاد، آمد و گفت: «اگر قرار است رئیس بنیاد بشوید، باید حساب‌های بنیاد به امضای شما باشد و امضای مدیر هم تا رهبر ننویسند، معتبر نیست؛ قبلاً امام نوشتند و معرفی کردند؛ حالا شما باید از آقا حکم بگیرید. شما هم باید از آقا حکم بگیرید.» رفتم خدمت آقا و عرض کردم که می‌گویند تا شما حکم نداشته باشید، نمی‌شود رئیس بنیاد شوید. آقا گفتند که من به آقای موسوی گفتم خودش اینجا را اداره کند و به ایشان حکم می‌دهم، اما حکم زمان‌دار. ایشان گفتند همان حکم امام برای من کافی است و حکم زمان‌دار قبول نمی‌کنم. حالا من می‌خواهم به شما حکم زماندار بدهم. وقتی می‌خواستم از در بیرون بروم، گفتند: «نروی آنجا همه را قلع و قمع بکنی‌ها.» گفتم: «چشم.»

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: