این داستان واقعی است!

9 ماه گذشت و از مسعود خبری باز نیامد .. تا امروز و در آستانه بهار که پدر عروس مسعود آمد و شناسنامه دخترش نگین را همراه عکسش که در کنار مسعود بر روی برگه آزمایش الصاق شده بود.. برد.

کد خبر : 254424

ایسنا: بلاگر وبلاگ خاطرات یک عاقد در یکی از آخرین پست‌هایش داستان یکی دیگر از زوج‌هایی را که برای ازدواج به او مراجعه کرده‌اند نوشته است. در این پست می‌خوانیم: اول خرداد 91 بود که مسعود ۳۰ ساله به دفتر ما آمده بود ، تشکیل پرونده داده بود ، آزمایشگاه رفته بود ، برگه پیش‌نویس توافقات را دانه به دانه امضا کرده بود ، مهریه را قید کرده بود ، مقدار طلا را نوشته بود ، روز عقد را مشخص کرده بود و قرار بود چند روز بعد برای ثبت بزرگترین واقعه زندگی‌اش شانه به شانه نگین به دفتر ما بیاید و برای زندگی جدیدش پیمان ببندد.... اما... مراسم عقد یک روز قبل از مراجعه ، طی تماس تلفنی مسعود، کنسل شد و به تعویق افتاد ... یک هفته بعد برادر داماد آمد و شناسنامه مسعود را برد و گفت : شناسنامه‌شو لازم داریم. بعدا میارم. 9 ماه گذشت و از مسعود خبری باز نیامد .. تا امروز و در آستانه بهار که پدر عروس مسعود آمد و شناسنامه دخترش نگین را همراه عکسش که در کنار مسعود بر روی برگه آزمایش الصاق شده بود.. برد. حالا که این مطلب را می‌نویسم عکس مسعود بر روی برگه آزمایش و در کنار جای خالی یک عکس کنده شده به من خیره شده و بغض راه گلویم را بسته است.. طاقت نمی‌آورم و برگه را جمع می‌کنم و درون پاکت می‌گذارم... پاکتی که همکارم با خودکار قرمز بر روی آن نوشته است : داماد فوت شده است. آری پدر عروس تعریف کرد که داماد حالا فوت شده‌اش دچار درد کلیه می‌شود و به پزشک مراجعه می‌کند. پزشک تشخیص سرطان بدخیم می‌دهد و مسعود در آستانه بزرگترین رویداد زندگی‌اش ، چندماه بعد در آغوش خاک جای می‌گیرد. تجربه یک عاقد : مرگ واقعی‌ترین و قطعی‌ترین رخداد زندگی است و هنگام نمی‌شناسد...

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: