خواهی تو که من مبلغت گردم،لا! ... من و بهارِ اسفندی؟این نتوانم!!
مریدی تازه به دوران رسیده او را عرضه داشت: «یا حکیم! برخی گویند مقصودتان از عبارت «تازه بهار»، که در شعر بالا خواندید، مهر تاییدی است که بر جمله جنجالی زنده باد بهار بزدید!» پس مولانا خیام تا این سخن شنید او را گفت: « در کتب کیمیاگری خوانده بودم که روزی بیاید که چسبی موثرتر از سیریش اختراع شود، که با آن توانند هر چه را خواهند به چیز دیگر بچسبانند!
نقل است که هنگامه بهار بود و مولانا خیام نیشابوری بر دشت خوش و خرم این شعر همی با خود زمزمه می کرد:
افسوس که نامه جوانی طی شد - و آن «تازه بهار» زندگانی دی شد!
آن مرغ طرب که نام او بود شباب - افسوس ندانم که کی آمد کی شد!
پس به ناگاه مریدی تازه به دوران رسیده او را عرضه داشت: «یا حکیم! برخی گویند مقصودتان از عبارت «تازه بهار»، که در شعر بالا خواندید، مهر تاییدی است که بر جمله جنجالی زنده باد بهار بزدید!» پس مولانا خیام تا این سخن شنید ابتدا دلی سیر خندید، سپس او را گفت: « در کتب کیمیاگری خوانده بودم که روزی بیاید که چسبی موثرتر از سیریش اختراع شود، که با آن توانند هر چه را خواهند به چیز دیگر بچسبانند! اما اکنون به عینه خاصیت این چسب بدیدم!!! ساحت ما حکما از این تفاسیر دور باد!!!» سپس این شعر به بداهت، در احوال روزگار همی سرود:
این فکر خطا از خم پوتین بُود - این بدعت ناکوک، از چین بُود
این دسته که بر گردن او می بینید - بی شک که به دوش چاوز بُود
پس آن مرید که انحراف در حرکات و سکناتش موج می زد، بی آنکه پند گیرد، بر طریق گیر دادن او را گفت: «یا مراد! یعنی شما در لفافه مریدان را گویید که مرده باد بهار یا زنده باد پاییز؟!» پس مولانا خیام او را گفت:
«ای نابخرد! نخست کنار رو، شاید که بادی آید! آنگاه جوابت چنان دهم که دیگر سوال کردن از یادت برود!» پس مرید چنان کرد و فی الفور بادی خوش بر فضا وزیدن گرفت! به طوری که چشمه ذوق مولانا جوشیدن گرفت و این شعر به بداهت بر خواند:
«من مرده و زنده باد را نتوانم! - من بحث و جدل با منحرف نتوانم!!!
خواهی تو که من مبلغت گردم، لا! - من بهار اسفندی؟! این نتوانم!!!»
پس این سخن و ایهام مستتر در آن، آنچنان بر جان مریدان کارگر افتاد، که خطاب به مولانا خیام این شعر بخواندند که:
خیام اگر ز باده مستی خوش باش!- با اهل جدل اگر نشستی خوش باش!
چون عاقبت انحراف نیستی است - انگار که نیستند، چو هستی خوش!
پس چون سخن به این جا رسید، مولانا به همراه مریدان به کارگاه کوزه گری درآمد و به نشان اعتراض گل لگد همی کرد و در حالی که خشم بر او چیره شد بود، با حرکتی مرید پسند، آن یاغی بر سر دست بلند کرد و کرد آن چه کرد و این شعر بخواند:
در کارگه کوزه گری رفتم دوش - از دست یکی مرید پر روی چموش!
از دم مرید یاغی ام بگرفتم! - تا کوزه اوردم و انداختم توش!
رفیق بی کلک