عکسهای منتشرنشده از آیتالله خوشوقت
روزی در مشهد مقدس نزد آیتالله خوشوقت تنها بودم و از ایشان سؤال کردم؛ وقتی که به حرم امام رضا(ع) مشرف میشوید، کدام زیاتنامه را میخوانید. فکر کردم ایشان زیارت جامعه و زیارت امینالله را مطرح میکند، ولی گفتند، هیچکدام و من تعجب کردم. آیتالله خوشوقت گفتند هیچ زیارتی نمیخوانم و من پرسیدم پس در حرم چه میخوانید؟ ایشان در پاسخ گفتند، خودم با حضرت حرف میزنم، میگویم و میشنوم».
فارس: رحیم مخدومی نویسنده دفاع مقدس و انقلابی کشورمان یادداشتی را با عنوان «محسنیه خوشبخت» درباره مرحوم آیتالله خوشوقت نوشته و آن را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است. «محسنیه خوشبخت» * آن که دست ورامین را در دست خوشبختی گذاشت آیتالله معصومی طبیب دوّاری است که واسطه وصل ورامین به حضرت آیتالله خوشوقت شده. خود، دست پرورده اوست که این چنین خوش میدرخشد. آدمی پا به سن گذاشته، اما دائم السفر و اهل تحمّل سختیهای ارشاد و هدایت و اتصال زمینیان به آسمان. بی چشمداشت از این شهر به آن شهر، به آن روستا، خانه، محله و مدرسه می رود تا طبابت دل کند! چه تحفهای میتواند چشم مردی را پر کند که سیدمهدی نوجوانش را با افتخار فدایی دفاع از نظام ولایی کرد، جز پرورش نسلی ولایی؟. یکبار آمده بود ورامین. نمیدانم در این نسل 15 خرداد چه دید که هدیه گرانبهایی به عطش زدگان معرفت این شهرستان ارزانی کرد. تشنگانی که از آبا و اجداد خود یاد گرفته بودند سرباز خوبی برای حریم ولایت باشند، چه هدیهای شایسته نهال جوانمردیشان بود، بهتر از خورشید!. حاج آقا معصومی خورشید بزرگی در آسمان کوچک شهرستان ورامین نهاد، به نام «خوشبخت»، مردی درشت قامت، متواضع، خوش رو و شوخ طبع، کم حرف و پر حوصله، با محاسنی که کاملاً سفید نبود و کمتر از سن واقعی اش نشان میداد. خوشوقت برای ما خوشبخت بود! تا چند سال بعد که او هر هفته جمعه ها به شهرستان ما میآمد و ما را غرق نور میکرد، او را خوشبخت میشناختیم. نمیدانستیم این سیره اوست و نامش خوشوقت است. تا اینکه کاندیداتوری مجلس خبرگان نام واقعیاش را آشکار کرد. نامی که خرسندمان نکرد چرا که خودش را خوشبخت یافته بودیم و دوست نداشتیم اسمش جز این باشد.
* محسنیه خوشبخت مطلع حاج آقا معصومی در ورامین، منزل یک کشاورز بود. با عنایت او بود که همین منزل، مطلع آیتالله خوشوقت هم شد. منزل حاج احمد علیخانی؛ پدر شهید محسن علیخانی. حاج احمد با کفن پوشی در قیام خونین 15 خرداد 42، به خود و فرزندانش یاد داده بود حق حریم ولایت را با جانبازی ادا کنند. محسن نوجوان بهترین بازیگر این نقش در کربلای دفاع مقدس بود. به یمن همین نام تأسی گرفته شده از محسن حضرت زهرا (س) بود که به پیشنهاد آیتالله خوشوقت، این منزل به نام محسنیه شهید علیخانی نام گرفت، تا کانونی شود برای روشنگریهای دینی و انقلابی شهرستان. آن جمعه شریف و شفیق که خوشوقت، محسنیه را خوشبخت کرد، کسی چه میدانست از آن پس اتفاق دیگری در شهر حامیان نهضت حضرت امام رخ خواهد داد! کسی چه میدانست جمعه به جمعه او طلوع خواهد کرد؛ ولو برای یک جمع ده - پانزده نفره. ولو در کوچهای باریک، منزلی غریب، بدون هیچ دعوتی رسمی و دعوتنامهای معتبر به امضای بزرگان. آه و افسوس! که این اتفاقها بسیار بسیار کم یاب است در هزارههای این کرهی خاکی! آیا ورامین یک بار دیگر چنین نعیمی به خود خواهد دید؟!. ما باریکی کوچه را میدیدیم، گمنامی خانه را و قلت جمع را. او بیت شهید را میدید و پاکی سفره را و دلهای تشنه و کویرزده را و آینده نزدیک را که محسنیه به بزرگترین کانون روشنگری انقلابی شهرستان بدل میشد!.
* پیامبری به نام صلوات از کودکی آموخته بودیم صلوات تجلیل پیامبر است و تبرک مجالس و زینت مسلمین. چه میدانستیم صلوات مستعد انسانسازی، جامعهسازی و فرهنگسازی! چه می دانستیم صلوات اردوگاه عظیمیست نیازمند مربیای از جبهه پیامبر و از جنس پیامبران عصر غیبت که با کهولت سن، تمام بار کهن اندوختههای علمی و سنگینی فضایل اخلاقی عجین شده با جسم و روح خود را جمعه به جمعه وارد مجلس کند، مثل امپراطوری مقتدر و مسلط در رأس مجلس بنشیند و صلواتها را معماری کند. همه در سکوت صلوات بفرستند و او خود نیز. صلوات، صلوات، دهها، صدها، هزاران، دهها هزار...! یاد آن پیش دستیهای کوچک که با یک نخ تسبیح و چند دانه شکلات، سربازان اردوگاه صلوات خوشبخت را به ذکر صلوات برای اهدا به معصومین دعوت میکرد، به خیر! ما صلوات میفرستادیم و او در ملکوت خود از قطرات صلوات ما رودی میساخت جاری به اقیانوس. که هر درد لاعلاجی را علاج میکرد؛ صلواتها پیامبری میشد برای جلای دلها، برای شکستن بنبست اندیشهها، برای زدودن رذیلتها. آنگاه محسنیه مستعد شنیدن حرف حق میشد و حاج آقا آغاز میکرد: بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین و هو خیرُ مُوفقٍ و مُعین... هر چه که می گفت، از هر دری که وارد میشد، همه چیز و همه چیز و همه چیز حول محور دو جمله خلاصه میشد: انجام واجبات ... ترک محرّمات! همین دو جملهای که محسنیه را شکوفا کرد. بینشها و روشهای سیاسی مذهبی را نظم و نسق داد. دهها جوان مستعد را طلبهای فاضل کرد و جوانان انقلابی را روشنترین و پاکترین در موضعگیریهای سیاسی و انقلابیترین پاکارترین در میادین دفاعی.
* دو رکعت خبرگان هم مرجع علمی و اخلاقیمان بود، هم مرجع سیاسی. یکبار وقت گرفتیم اختصاصاً برای رهنمود سیاسی. رفتیم منزلش. خودش در را باز کرد، تنها بود. زمزمه کاندیداتوری نهمین دورهی ریاست جمهوری تازه مطرح شده بود. حاج آقا گفت خیلی از کاندیداها آمدهاند اینجا، ولی برگشتهاند. مضمون حرفش این بود که مهر حمایت نگرفتهاند. او حتی کاندیدای مورد تائید خودش را نگذاشته بود، قصر در برود. نصیحتش کرده بود به تقوا و عدم غفلت از شیطان. چندی گذشت. کسی برای چندمین بار زمزمه شورای رهبری را مطرح کرد. حاج آقا که اهل کاندیداتوری نبود، مکلفانه کاندیدای خبرگان رهبری شد تا جلوی زمزمههای مشکوک را بگیرد. به عمرم کاندیدایی به راحتی و کم خرجی او ندیده بودم. ورود خودش را تکلیف میدانست. مابقی تکلیف با دیگران بود. سخنرانی، معرفی، تبلیغ، بچههای ورامین در این آزمون هم انصافاً سنگ تمام گذاشتند. خودشان پول گذاشتند برای تبلیغات. اما گویا دیگران باید وظایفشان را جدیتر ایفا میکردند. که نکردند و حاج آقا رأی نیاورد و تکلیف از گردنش ساقط شد. نزدیکانش دیده بودند که پیش، حین و بعد از انتخابات ذرهای تفاوت در او حس نمیشود. برای او گویا وقت فریضهای رسیده بود و او مکلّفانه به پا خاسته بود برای ادامه فریضه. او نمازش را درست و به سر وقت ادا کرده بود، هر چند مکبّر و مأمومین کمی عقب مانده بودند!
* کلیم الرضا میهمان آقا علیبن موسیالرضا علیه السلام بودم؛ در مشهد مقدس. دوستان گفتند حاج آقا آمده مشهد! ساعت حضورش در حرم را پرسیدم. دوست داشتم هم خودش را زیارت کنم، هم چگونگی زیارتش را. این که بزرگان چگونه زیارت میکنند، سوژه جالبی بود. نشستم به تماشای او که ظاهراً نشسته بود به تماشای ضریح، از فاصلهای حدوداً بیست متری. متفکرانه نگاه میکرد. در سکوت و تأمل. مریدان و مشتاقان او در اطراف زیر نظرش داشتند. جزیره سکوت او و مریدانش که مثل یک تیم حفاظت در اطراف پخش و پلا بودند، در میان ذکر و گریه و صدای همهمه جمعیت دعاخوانی که ناخودآگاه جزیره را در بر گرفته بود، سنگینی محسوسی داشت. نیم ساعتی طی شد؛ لااقل. بعد، حاج آقا برخاست. مثل کشیدن سرنخی که دهها کس را بجنباند، تیم ارادت از گوشه و کنار جنبیدند. حاج آقای هشتاد و چهار ساله، شاد و قبراق از چیزی عزم صحن مجاور را داشت و مریدان شتابان از پی او عزم ادراک. حاج آقا را روی یک صندلی نشانده، دورش حلقه زدند. حاج آقا را که انگار از فتح الفتوحی برگشته بود؛ به طراوت و جوانی یک نوجوان بازیگوش! لب باز میکردی، میبست به شوخی و خنده. درونش سرریز بود از شور و شعف. فریاد لبخند ملیح او و صدای خندههای پی در پی جوانان اطرافش به گونهای بود که زائران عبوری را میکشاند به قصد جستجو؛ یکی دو نفر خارجی بودند با لهجهای عربی. نشاط جمع بی آنکه بدانند برای چیست، به دلشان بلوتوث شده بود. با لبی خندان پرسیدند: «این آقا کیست؟». گفتم: مرجع تقلیدی است. خم شدند به دست بوسی حاج آقا و ارتباطی کلامی به عربی. وقتی حاج آقا با اطرافیانش به راه افتاد، من هم سرشار بودم از شور و شعف، اما برای چه؟ خودم نمیدانستم. مثل نوزادی که کامش را شیرین کرده باشند. گنگ و سردرگم.
بعدها که حاج آقا محمدی گلپایگانی گفت: «روزی در مشهد مقدس نزد آیتالله خوشوقت تنها بودم و از ایشان سؤال کردم؛ وقتی که به حرم امام رضا(ع) مشرف میشوید، کدام زیاتنامه را میخوانید. فکر کردم ایشان زیارت جامعه و زیارت امینالله را مطرح میکند، ولی گفتند، هیچکدام و من تعجب کردم. آیتالله خوشوقت گفتند هیچ زیارتی نمیخوانم و من پرسیدم پس در حرم چه میخوانید؟ ایشان در پاسخ گفتند، خودم با حضرت حرف میزنم، میگویم و میشنوم». سری تکان دادم به حسرت و افسوس.