امشب آتش در نیستانش فتاد... سوخت ساسی، خرمنش تا بامداد!
در این هنگام ساسی که از مهلکه گریخته بود او را گفت: «آری! من نگرانم که مباد که موسیقی ایرانی از رخوتی که در آن در افتاده است بیرون بیاید و جایگاه رفیع موسیقی زیر زمینی برباید!» پس این جملات بگفت و قاه قاه کنان پا به فرار گذاشت! پس مولانا شهرام چون این سخن شنید هیچ خود را نباخت و به سرعت به دنبال او تاخت و از سر تقصیراتش گذشت و لحظه ای بعد با اسب از رویش گذشت!!
سرویس خواندنیهای «فردا»: «مناظره الرجال» بخش جدیدی از مطالب طنز « فردا » است که حال و هوایی مشابه با تذکره الرجال دارد. در این سری مطالب میان رجال مباحثاتی در می گیرد که به زبان طنز نیم نگاهی به مسائل روز دارد. بدیهی است که نظرات سازنده شما کاربران عزیز می تواند به بهترین وجه به غنای این مطالب یاری کند.در این مطلب « پ .خالتور» روایت مباحثه ای میان «شهرام ناظری» با «ساسی مانکن» را برعهده گرفته است.
**********************
نقل است که مولانا شهرام ناظری پس از خواندن آوازی حماسی لحظه ای دیده بر هم نهاد و در عالم رویا خود را در مجلسی شاهانه دید که مرحوم باربد و نکیسا و بتهون و موزارت و بسیاری دیگر
زین دو هزار خواننده، ای عجبا من چه منم!
گوش بنه نغمه را، دست منه بر دهنم!»
من چه منم!! من چه منم!!! من چه منم!!! من چه منم!
پس همگان او را به به و چه چه کنان تشویق ها کردند، جز مولانا باربد که او را گفت: « تو اگر راست گویی که نشان شوالیه آواز با خود داری باید آنچه من گویم به تمامی انجام دهی !» پس او را بگفت: «به تهران رو و جوانکی را که ساسی مانکنش نامند، با مامش آشتی ده! زیرا از وقتی که با مادرش قهر کرده و آواز خواندن آغاز کرده، اوضاع موسیقی ایرانی بر هم ریخته است!»
پس در این هنگام مولانا شهرام به خود آمد و نشانه شوالیه فرانسه بر سینه نهاد و چون دون کیشوت به قصد نجات موسیقی ایرانی شمشیر بر دست گرفت و سوار بر اسبی شد به سمت مخفیگاه ساسی حرکت کرد! پس چون او بیافت فرمود: «یا مو قشنگ! چرا با مادرت قهر بکردی و وضع موسیقی به این حال و روز انداختی؟!» پس او را گفت: «چند وقت پيش با مادرم بگو مگو کردم و او دستش بالا برد که بر صورتم ضربه زند! پس من به یکباره رفتم توی فاز هندي گفتم: بزن مادر! بزن! بزن بذار بفهمم که مادر بالا سرمه! بزن که بفهمم هنوز بي صاحاب نشدم! بزن مادر! »... در نهايت ناباوري مادرم زد تو گوشم! پس این گونه بود که با خود عهد کردم که دیگر از پای ننشینم تا اینکه خواننده شوم! و فردای همان روز بود به خواسته ام رسیدم!!!»
پس استاد این شعر شاهنامه برایش بخواند که:
«چنانت بکوبم به گرز گران
که زود آشتی کنی با مامان!»
پس مولانا ساسی او را گفت: « با من زیر دیپلم سخن بگو! اما بدان که من هرگز آشتی نکنم!!!»
سپس این شعر در ریتم 6 و 9 برای او بخواند که:
«شیش و نه مانكن آورده ... شورشو در آورده!
شهرام شمشیر آورده... نکنه که کم آورده!»
پس مولانا ناظری که دید گویا او مطلب را نگرفته، باز هم از در آَشتی وارد شد و با زبانی عامیانه این شعر برایش بخواند که :
«رو آشتی کن با مامان ... ور نه بکوبم بر سرت،
خونت فتد بر گردنم!
فردا نگیری دامنم... کز من چرا رنجیده ای؟!»
پس ساسی باز هم زیر بار نرفت! آورده اند که چون کار به اینجا رسید گردن ساسی بگرفت و چون خواست جانش بگیرد، ساسی مویه کنان او را گفت: « با وفا یه تریپ به ما وقت بده! مگر این سخن من را نشنیدی که من بیش از هر کس دیگر نگران موسیقی ایران هستم!!!» پس مولانا شهرام را تغییری در حال پدید آمد و موی بر تنش راست شد و او را گفت: «واقعا؟!» پس در این هنگام ساسی که از مهلکه گریخته بود او را گفت: «آری! من نگرانم که مباد که موسیقی ایرانی از رخوتی که در آن در افتاده است بیرون بیاید و جایگاه رفیع موسیقی زیر زمینی برباید!!!» پس این جملات بگفت و قاه قاه کنان پا به فرار گذاشت!!! پس مولانا شهرام چون این سخن شنید هیچ خود را نباخت و به سرعت به دنبال او تاخت و از سر تقصیراتش گذشت و لحظه ای بعد با اسب از رویش گذشت!!! و این اشعار به نشان پیروزی بخواند:
«امشب آتش در نیستانش فتاد!
سوخت ساسی، خرمنش تا بامداد ! گفت شهرام با سبب او کوفتم!
دعوی بی معنیش را سوختم!»
آورده اند که پس از این ماجرا دیگر کسی از ساسی خبری نشنید و چهره خالتور پسندش ندید!!! ادام الله غیبته!!!
پ.خالتور