آمپول زدن با لُنگ و آب دهان!
با آمبولانسی که با گِل استتار کرده بودم، تعدادی مجروح به تهران آوردم که بین مجروحان حال یکی خیلی بد بود، به من گفتند که اگر خونریزی پایش زیاد شد یا بیقراری کرد، یک آمپول مسکن به او بزن؛ من که کار پزشکی بلد نبودم، وقتی دیدم آن مجروح خیلی بیقراری میکند، پنبه و الکل هم نداشتم، دم دستم لنگی بود که با آن شیشه گلآلود ماشین را پاک میکردم تا بتوانم مسیر را ببینیم.
فارس: پای او قطع شده بود و درد میکشید، الکل و پنبه هم در آمبولانس نداشتم، لنگ ماشین را با آب دهان خیس کردم، روی پای مجروح مالیدم و آمپول را تزریق کردم. وضع و اوضاع بهداری هم در دوران دفاع مقدس تعریفی نداشت، تجهیزات و نیروهای پزشکی محدود، دیگر پاسخگوی آن همه مجروح در منطقه و حتی در پشت خط نبودند، گاهی کف بیمارستانهای صحرایی یا حتی شهری پر از مجروح بود اما با تمام این سختیها خداوند همواره یار و یاور رزمندگان بود. مرحوم «رضا جافَر» یکی از رانندگان آمبولانس در دوران دفاع مقدس بود؛ او گاهی از منطقه مجروح به تهران میآورد، بدون اینکه به خانواده سر بزند، مستقیم به منطقه میرفت، یکی از خاطرات وی در کتاب «تاوان شیرین» آمده است، میخوانیم: *** با آمبولانسی که با گِل استتار کرده بودم، تعدادی مجروح به تهران آوردم که بین مجروحان حال یکی خیلی بد بود، به من گفتند که اگر خونریزی پایش زیاد شد یا بیقراری کرد، یک آمپول مسکن به او بزن؛ من که کار پزشکی بلد نبودم، وقتی دیدم آن مجروح خیلی بیقراری میکند، پنبه و الکل هم نداشتم، دم دستم لنگی بود که با آن شیشه گلآلود ماشین را پاک میکردم تا بتوانم مسیر را ببینیم. چارهای نبود، مجروح داشت درد میکشید، لنگ ماشین را با آب دهان خیس کردم، روی پای مجروح مالیدم و آمپول را تزریق کردم، مجروحها را به بیمارستان تهران رساندم، خوشبختانه به خواست خدا، حال آن مریض بهتر شد و زنده ماند! به گزارش توانا، مرحوم «رضا جافر» جانباز شیمیایی و پرستار برادر جانبازش «مرتضی جافر» بود که چند سال پیش بر روی سینه برادر جانبازش به رحمت خدا رفت.