ماجرای ترور نافرجام امام در پاریس
در پاریس یک مرتبه میخواستند امام خمینی(ره) را ترور کنند، یک روحانینما را انتخاب کردند تا در عمامه او صلاح بگذارند و امام را ترور کنند. به امام(ره) گفتند: فلان شیخ میخواهد شما را ببیند، امام فرمودند: عمامهاش را بردارد، بیاید! همه متعجّب شدند! وقتی انسان به پروردگار عالم متّصل شد؛ همین طور میشود.
فارس: در پاریس میخواستند امام خمینی(ره) را ترور کنند. به امام گفتند: فلان شیخ میخواهد شما را ببیند، امام فرمودند: عمامهاش را بردارد، بیاید! همه متعجّب شدند که جریان چیست. آیتالله روحالله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(ع) واقع در حکیمیه تهران، در تازهترین درس جلسه اخلاق خود به موضوع «اگر خداوند برای کسی اراده خیر کند؛ صلاحش را به او الهام میکند» پرداخت که گزیدهای از آن در ادامه میآید: *نمونههایی از الهامات غیبی به امام خمینی(ره) علّامه سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی به نقل از آسیّد هاشم حدّاد، آن عارف بزرگوار میفرمودند: پروردگار عالم به این سیّد عظیمالشّأن (یعنی امام(ره)) الهامات غیبی رسانده است؛ چون ملاک او خیرخواهی برای مردم است . یک نمونه برای شما عرض کنم، این آقای مرتضاییفر که یک موقعی هم در نماز جمعه مکبّر بود- میگفتند: خیلی سالهای پیش، قبل از این که آیتالله فاضل لنکرانی مرجع باشند؛ من در منزل ایشان بودم، یکی از فضلای مشهد هم در آنجا بود، آن فاضلی که از مشهد آمده بود، به نقل از یکی از دوستانش بیان کرد: در نجف خدمت حضرت امام(ره) بودیم-در آن آغاز انقلاب-، صحبت از ایران به میان آمد، من به ایشان عرض کردم: آقا! این چه فرمایشاتی است که شما در مورد بیرون کردن شاه بیان میفرمایید؟ مگر میشود شاه را از ایران بیرون کرد؟! یک مستأجر را نمیشود از خانه اجارهایاش بیرون کرد؛ آنوقت شما میخواهید شاه مملکت را از ایران بیرون کنید و میگویید شاه باید از ایران برود؟! این چه حرفی است؟! امام سکوت کردند، آن شخص میگوید: من فکر کردم که آقا عرض من را نشنیدند، لذا کمی بلندتر تکرار کردم، بعد از این که برای بار دوم حرفم را تکرار کردم، امام(ره) برآشفتند و فرمودند: چه میگویی؟! مگر حضرت بقیة الله، امام زمان(عج) نستجیربالله به من خلاف میفرمایند؟! همانطور که عرض کردم روز 21 بهمن، امام خمینی نمیخواستند آن مطلب را بیان کنند امّا از بس همه (حتّی شهید عظیمالشّأن، شهید مطهّری و دیگران) گفتند: این که شما میفرمایید چهار بعد از ظهر حکومت نظامی را بشکنید، صحیح نیست و ...؛ امام دیدند اینها دستبردار نیستند، لذا وقتی آیتالله طالقانی تماس گرفت و به امام عرض کرد: آقا! به نظر میرسد دوستان در شورای انقلاب میگویند شکستن حکومت نظامی، صلاح نیست؛ مجبور شدند به آیتالله طالقانی بگویند: آقای طالقانی! اگر دستور باشد، چه؟! میگویند: آقای طالقانی گوشی را گذاشتند و فرمودند: دیگر اعتراضی نکنید، این را امام زمان(عج) بیان فرمودهاند! *بگویید عمامهاش را بردارد، بیاید! در پاریس یک مرتبه میخواستند امام خمینی(ره) را ترور کنند، یک روحانینما را انتخاب کردند تا در عمامه او صلاح بگذارند و امام را ترور کنند. به امام(ره) گفتند: فلان شیخ میخواهد شما را ببیند، امام فرمودند: عمامهاش را بردارد، بیاید! همه متعجّب شدند! وقتی انسان به پروردگار عالم متّصل شد؛ همین طور میشود. *چه شد که امام(ره) این گونه عارف بالله شدند؟ بارها عرض کردم که عارف دامغانی، رفیق شفیق امام بود، آن مرد الهی، کسی بود که وقتی امام دلشان میرفت، به آسیّد احمد آقا میگفتند: ببین آقا معلّم میتوانند بیایند. در آن اوضاع و با این که امام خودشان امام العارفین بودند، میگفتند: ایشان از دامغان میآمد، ایشان عموی همین آقا معلّم دامغانی بودند که رییس فرهنگستان هنر است. من به این مرد عظیمالشّأن و عارف بالله عرض کردم: چه شد که امام(ره) اینطور شدند؟ یک جمله به ظاهر کوتاه فرمودند: امّا اگر تأمّل کنیم غوغا است! بیان فرمودند: ایشان دیندار بود! اگر کسی دین را بما هو دین، یعنی همان طوری که تبیین شده، عمل کند و آنچه را که ذوالجلال و الاکرام از او خواسته، انجام بدهد، ذوالجلال و الاکرام خیر باب خیر را برای او میگشاید، طوری که به او الهام میشود! لذا ببینید امام از کجا میدانستند این آقای به ظاهر روحانی، زیر عمامه خود یک اسلحه گذاشته که فرموده بودند: عمامه را از سر بردارد و بعد داخل شود؟! امّا امام همه اینها را میدانستند، امام حتّی میدانستند که اینها هواپیما را هم نمیتوانند بزنند. در آن بحبوحه و شلوغی جمعیّت در بهشت زهرا، روح امام بالجد از کالبد شریفشان رفت و این را کسانی که در بهشت زهرا نزدیک ایشان بودند، دیدند که دیگر قلب ایشان نزد امّا بعد از لحظاتی برگشتند و همه تعجّب کردند! آقای ناطق بیان میکردند: با این حال، امام بعد از اینکه به بیمارستان امام - که آن موقع هزار تخت خوابی بود - رفتند، تازه جمعیّت که آمدند، باز هم دست تکان دادند! چون ایشان میدانستند پروردگار عالم یک بار عظیمی را روی دوششان قرار داده و باید جلو بروند. *چرا آیتالله العظمی اراکی در اواخر عمر شریفشان مرجعیّت را پذیرفتند؟! یکی از اعاظم که در قید حیات هستند برای ما بیان کردند: یک موقعی آیتالله العظمی آسیّد محمّدتقی خوانساری مریض بودند - ایشان از مراجع ثلاثه آن زمان بودند؛ در آن زمان، آیتالله حجّت، آیتالله خوانساری و آیتالله کوهکمرهای؛ مرجعیّت قبل از آیتالله العظمی بروجردی را بر عهده داشتند - آیتالله آسیّد محمّدتقی خوانساری به آیتالله اراکی فرموده بودند: نمیخواهم درس تعطیل شود، معمولاً کسی که دارد درس میدهد، خودش میداند چگونه باید تبیین کند امّا ایشان به آیتالله اراکی فرموده بودند: در کرسی درس من بنشین و ادامه بحث را بگو. ایشان فرمودند: وقتی آیتالله العظمی اراکی درس را ادامه دادند، کأنّ آیتالله خوانساری داشتند درس میدادند و ما در آنجا مقام فقهی ایشان را فهمیدیم!، امّا چنین شخصیّتی نپذیرفتند به مرجعیّت وارد شوند، با اینکه 50 سال قبل از اینکه در اواخر عمرشان، مرجعیّت را بپذیرند، بر کتاب شریف فقهی عروه الوثقی آیتالله سیّد محمّدکاظم یزدی حاشیه زده بودند که وقتی کسی از بزرگان بر این کتاب حاشیه بزند، دلالت بر اجتهاد اوست. امّا ایشان تا این اواخر مرجعیّت را نپذیرفتند و در مقابل امام(ره) خضوع و خشوع بسیار داشتند. این پیرمرد که دیگر کمر مبارکشان خمیده بود، وقتی به امام(ره) میرسیدند، میگفتند: السّلام علیک یابن رسول الله! امّا چون بعد از امام خمینی گفتند: این سیّد عظیمالشّأن، امام المسلمین باید حمایت شود، لذا شما باید مرجعیّت را بپذیرید، ایشان هم پذیرفتند، تعجّب هم کردند که چرا ایشان به آسانی پذیرفتند. وقتی خدمتشان رفتند، فکر کردند مقاومت میکنند امّا فرمودند: میپذیرم! با تعبیری که آیتالله العظمی سیّد محمّدتقی خوانساری کرده بودند؛ یعنی بدانید بعد از من مرجع تقلید ایشان هست و مقلّدین من به ایشان مراجعه کنند، امّا ایشان نپذیرفتند و از بار مسئولیّت مرجعیّت فرار کردند و گفتند: میترسم، امّا اینجا چون میدانند باید بپذیرند؛ میپذیرند که نظام را حفظ کنند! *چند روز روزه و استغفار آیتالله بروجردی به چه جهت بود؟ یک طلبه در درس آیتالله بروجردی ایراد گرفت، ایشان 2 مرتبه توضیح دادند و دیدند او متوجّه نمیشود که خود آن طلبه هم بعداً گفت: من تازه بعد از درس دقّت کردم و متوجّه شدم که اشتباه کردم، آیتالله بروجردی جلوی جمع به او یک چیزی گفتند که یک مقدار ناراحت شد و اخم کرد. آقا متوجّه اخم او شدند، بعد که به منزل رفتند، ناراحت و پکر بودند. فرمودند: بروید به آن طلبه بگویید بیاید، یک عبا و یک نعلین - آن هم در آن زمان - به او دادند و او را بغل خودشان نشاندند و گفتند: از من راضی باش، من اشتباه کردم، گفت: نه آقا، شما درست گفتید، فرمودند: نه، منظورم آن برخورد است که تو را یک مقدار ناراحت کردم. دارد آقا برای همین یک کار خطا نیّت کردند، چند روز را روزه بگیرند و بعد مدام استغفار کردند. این است که مردان خدا، مردان الهی، به این جا میرسند.