"این معجزات را با چشمان خودم دیدم"
گروه تدارکات همه دور و اطراف را زیر پا گذاشته بودند و اسب مناسب پیدا نکرده بودند، وقت کورسهای فصلی گنبدکاووس بود و همه اسبهای خوبشان را فرستاده بودند آنجا.
افكار نيوز: سالهای سال است که روز واقعه تنها اتفاق جدی سینمای ایران درباره واقعه عاشوراست. ماجرای عبدالله جوانی نصرانی که در گیرودار ازدواج با دختری مسلمان برای یاری امام حسین(ع) به کربلا فراخوانده میشود و عزم رفتن میکند اما پس از واقعه به کربلا میرسد. علیرضا شجاعنوری بازیگر نقش اول فیلم پس از 18سال از تجربه روز واقعه میگوید و معجزاتی که سر فیلم با چشمان خودش دیده: به یک اسب احتیاج داشتیم که زیبا و باهوش باشد، بتواند با دوربین کنار بیايد و از صحنه نترسد. گروه تدارکات همه دور و اطراف را زیر پا گذاشته بودند و اسب مناسب پیدا نکرده بودند، وقت کورسهای فصلی گنبدکاووس بود و همه اسبهای خوبشان را فرستاده بودند آنجا. بچهها شنیده بودند در دهی نزدیک شیراز یکی چند تا اسب دارد که ممکن است مناسب کار ما باشد. آخرهای شب پرسانپرسان رفته بودند درِ خانهاش و او هم اسبهای اصطبلش را نشان داده بود که البته هیچکدام چنگی به دل نمیزدند. بچهها ناامید و خسته داشتند از اصطبل بیرون میآمدند که صدای شیهه اسبی از آن طرف حیاط به گوششان میرسد، وقتی از صاحب اسبها میپرسند كه صداي چی بود، اول اصلا منکر صدا میشود اما اسب دوباره شیهه میکشد و صاحبش میخندد و گروه را میبرد پیش اسب. اسبِ دومِ عبدالله اینطوری پیدا شد. صاحب اسب گفته بود اگر خودش میخواهد بیايد من نمیتوانم جلويش را بگیرم. اولش که قرار شد در روز واقعه بازی کنم هیچ فکر نمیکردم هجده سال بعد از فيلم این همه با اشتیاق از آن یاد کنم. خاطرههایش، کمرنگ و پررنگ هنوز برايم شیریناند. خاطرات بد، همان اوایل از ذهنم رفت مثل شکستن دندهام که الان دیگر جزئیاتش یادم نیست. اینکار هم مثل باقی فیلمها درست روزهای آخرِ پیشتولید بهام پیشنهاد شد. شهراماسدی آمد دفترم و گفت همه بازیگرها انتخاب شدهاند، تمام لباسها و لوکیشنها مشخص شدهاند و فقط جای هنرپیشه نقش اول خالیست که هنوز پیدا نکردیم و اگر تو بازی نکنی، ساخت فیلم با مشکل روبهرو میشود. وقتی رسیدیم سر محل فيلمبرداری، همهچیز آماده بود و باید بلافاصله کار را شروع میكرديم، هیچ دلیلی هم برای تاخیر وجود نداشت اما کارگردان از زاویهي سایهها در تصویر خوشش نمیآمد و از ترس اعتراضِ سایر عوامل حرفی نمیزد. ميخواست کمی صبر کنیم تا سایهها برگردند، ناگهان شتری که مدتها برای انتخابش وقت گذاشته بودند و قرار بود یکی از نقشهای اصلی را ایفا کند فرار کرد و توی درهای بین چندتا کوه گم شد، حتی ساربانش هم نتوانست پیدايش کند. همه معطل شتر بودیم که طرفهای بعدازظهر، بدون هیچ خجالتی سرش را انداخت پایین و برگشت. سایههای زیبای مد نظر کارگردان هم برگشته بودند. بالاخره فيلمبرداری انجام شد. این شتر مربوط به صحنهای بود که راهب نصرانی از عبدالله میپرسد: «آیا در بین دختران نصرانی دختر نبود که تو به همسری برگزینی؟» در سکانس برکه و نخل باید طوری توفان میشد که برگهای بالای نخلها هم تکان بخورند، بزرگترین هواکشهای موجود در سینما امتحان شدند، با آنها فقط میشد برگها را تکان داد اما گردوخاک نمیشد، زورِ بادسازها نمیرسید که رملها را بلند کنند. با بالگرد میشد گردوخاک به پا كرد اما کنترلشده نبود. یعنی کار دوربین را هم مختل میکرد. چارهای پیدا نشد. گروه سر صحنه بودند، عوامل فنی و بازیگران و هنروران که خیلیهايشان از امورتربیتی یزد آمده بودند. آب از آب تکان نمیخورد و همه بیکار و علاف، منتظر بودند. بين هنرورها يك نفر از امورتربیتیها دم گرفته بود و نوحه میخواند و باقی هم همراهیاش میکردند. گهگاه هم مسؤول تدارکات چای میآورد. ناگهان توفان شروع شد. يك توفان ایدهآل و کاملا غیرمنتظره. سر نخلها تکان میخورد، گردوخاک از زمین بلند میشد و همه با حرکتِ سریع آماده شدند، فيلمبرداری شروع شد و این صحنه یکی از حیرتانگیزترین سکانسهای فیلم شد. این همان صحنه برگشتِ یاران امام حسین (ع) از کربلا قبل از عاشوراست، آنهایی که پشیماناند. آنقدر اتفاقات عجیبوغریب و یاریکننده سر راه فیلم پیش آمد که شهرام اسدی دیگر مطمئن بود حتی اگر در كار تداركات مشكلي ايجاد شود، همهچیز سرِ صحنه يك جوری فراهم میشود. نمیدانم چرا اینطور میشد. شاید به این دلیل که حال همهمان خوب بود. در گروهي به این بزرگی حتی يك نفر هم نداشتیم که حالش بد باشد. فيلمبرداری حدود چهارماه طول کشید. بهمنماه مجبور بودم بهعنوان مدیر جشنوارهي فجر به تهران برگردم. دو سه روز بیشتر وقت نداشتیم و آقای اسدی باید قبل از برگشتن من به تهران، صحنههای اساسی و اصلی شهر بافق را میگرفت تا در مدت تعطیلی پروژه، گروه بتواند صحنههای دیگر را که به حضور من نیاز نبود آماده کنند. سکانس آغاز فیلم و سکانس پایاني که از مهمترین صحنههای فیلم بودند، باید فيلمبرداري میشد. هر دو صحنه كه حال و هواي متفاوتي هم داشتند، پرجمعیت بودند و اجرای سختي داشتند. اولی، شاد و پر از نور و آفتاب و دومی، پر از غبار و ابر وغمگین. بهنظر کاملا غیرممکن میآمد. عجیب این که هر دوسکانس در دو روز پشت سر هم فيلمبرداری شدند؛ بیهیچ جلوهي ویژهای. روز اول، آسمان صاف و آفتابی بود و شادی در هوا موج میزد و فردای همان روز ابرها تیره شدند و گردوغبارِ خاکستری بود که از درو دیوار میریخت؛ یک جلوهي ويژهي کیهانی. این خیلی عجیب بود. من فکر میکنم سوژه از جنسي بود که عمق همدلی و هماهنگی را بیشتر میکرد. يك روز وسط رملهاي شهر بافق منتظر شروع فيلمبرداري بوديم و فاصلهمان تا نزديكترين آبادي با ماشين، حداقل چهلوپنج دقيقه بود. از وسط یکی از همان افقهای آشنای کویر متوجه لکهي کوچکی شدم. خیلی طول کشید تا بتوانم تشخیص دهم که کسی دارد به سمت ما ميآيد. آمد و آمد، نزدیک و نزدیکتر، خانمی بود با چادرگلدار و دمپایی. نزدیک که شد از زیر چادرش يك بقچهی نان درآورد. دوازدهتا نان محلی با عطر و طعمی که انگار از بهشت آمده بود. گفت که نیت کرده بود اگر نذرش ادا شود دوازدهتا نان بپزد و بیاورد سرفیلمِ امام حسین(ع). نانها را داد و کمي آب خورد و برگشت. از همان راهي كه آمده بود، برگشت. رفت و رفت و رفت تا شد يك نقطه توی خط افق. هروقت به این خاطره فکر میکنم، حتی هنوز بعد از هجده سال یاد کودکیام میافتم. همان افق حک شده در ذهن من، انتهای کوچهي باریک خانهي کودکیام در شیراز. کوچهای که افقش همیشه مرا به یاد بهشت و جهنم میانداخت و عبور از آن در دوران کودکی، ترسي بزرگ آمیخته با كنجكاوي با خود داشت.