آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
محمدعلی مجاهدی
کد خبر :
232737
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام از در و دیوار عالم فتنه میبارید و من بیپناهان را بدین دارالامان آوردهام اندرین ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست کاروان را تا بدینجا با فغان آوردهام تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم یک جهان درد و غم و سوز نهان آوردهام قصه ویرانه شام ار نپرسی خوشتر است چون از آن گلزار، پیغام خزان آوردهام دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود از برایت دامنی اشک روان آوردهام تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم یک نیستان ناله و آه و فغان آوردهام تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو در کف خود از برایت نقد جان آوردهام تا دل مهرآفرینت را نرنجانم ز درد گوشهای از درد دل را بر زبان آوردهام