خمینیجان! بعثیهابهسینمایمارسیدهاند
خدايا! ما كجا بوديم، به كجا رسيدهايم؟ بابا نظير! دلم برايت تنگ شده است! امشب دلم مثل شبهاي شلمچه، خونآلود و زخمي است.
محمدحسين جعفريان پس ديدن فيلم ضدايراني يك خانواده محترم در روزناه جوان نوشت: امشب چقدر حالم بد است! علي پورمحمدي! دلم برايت تنگ شده است. حاج اصغر محراب! چقدر جايت خالي است. آقا سيد مرتضي آويني! كجايي بيوفا! محمود جان! محمود بزرگ! كاوه بينظير! حسن آقاي باقري! سردار بزرگ، ناصري عزيز! حاج رشيد پار يا و فلاح! شهيد حاج ابراهيم همت! باكري بزرگ! خميني جان! آقاجان! امام باشكوه من! سيد روحالله الموسوي الخميني! كجاييد شما؟ كجاييد كه برايم شانهاي بهر گريستن حتي نمانده است. اين پاي افليج، اين ستون فقرات كج! اين دردهاي مدام و هولناك، امانم را بريده بود اما ياد شما هنور، دلگرمم ميكرد. تا مرگ، مرگ شيرين فرا برسد. آي! همه بچههايي كه فرداي بيتالمقدس ۸ را نديديد! خوش به حالتان! يوسف غلامزاده، شهيد بروني! عليمرداني بيهمتا! خوش به حالتان! به خدا ديگر طاقت اين زمان و زمانه را ندارم. چرا يك نفرتان مرا صدا نميكند! مگر شما هم مثل ما دچار فراموشي شدهايد؟! چرا مرا در همهمه هولناك خيابان انقلاب رها كرديد؟ در هياهوي اين سالنهاي وهمانگيز و بينور سينماها! به خدا بعثيها هنوز حمله ميكنند! دوستان مرا، فرزندانم را مقابل چشانم ميكشند! اما تيربارهاي ما را گرفتهاند. حاج امير! حاج امير قياسي! مثل كردستان! درست همانطور كه ديدي! ناگهان در سكوت سر ميرسند. حالا با سلاح غنيمتي خودمان! جلو چشم تمام فرماندهان سرها را ميبرند و هديه ميبرند به جبهه خودشان! اما اينجا همه ميخندند! براي قاتلها كف ميزنند و سوت ميكشند و چند سال حقوق بسيجيها را، يكجا دستخوش به اينها ميدهند. ميدهند تا از شما، نمايشهاي خندهآور بسازند. مردم نيازمند شادياند. اما همانطور كه همه ميخندند، آنها سرها را ميبرند، گوش تا گوش! خون فوران ميزند و پرده سپيد سينماها را سرخ ميكند. خون به صندليها و چهرهها ميپاشد حتي، اما بقيه ميخندند. همچنان تشويق ميكنند سربريدنها را جلادان دستمزدهاي كلان ميگيرند و بر صدر مينشينند و قدر ميبينند. خميني جان! بعثيها به سينماهاي تهران رسيدهاند. از پردههاي سپيد در سياهي سالنها، پايين ميآيند و فرزندان مجروح تو را، زجركش ميكنند. پس بر گورهاي دسته جمعي سرود ميخوانند و چشمان جسدها را در ميآورند. آقا جان! صدام را امريكاييها بردند و صدها صدام اما تا دورترين قريههاي ما فرستادند. سرباز نفرستادند. خود صدام را تكثير كردند. خود صدام را فرستادند از ريلها، از آنتنها، از حروف چاپي مرموز، از ... حالا هيچ مسيري امن نيست. حالا ما در ملك تو بيگانه ترينيم. حالا در سينماها ما را براي مجروح شدن در كربلاي ۵، محاكمه ميكنند. ما را براي آنكه به جان تو دعا كرديم، براي آنكه به خرمشهر بازگشتيم، محاكمه ميكنند. جانورها، حيوانها... حالا بناست ما را اينگونه صدا كنند! خدايا! شهادت را دريغ كردي از بيچارگاني چون ما، مرگ را دريغ نكن!