ماجرای بازداشت آیت‌الله‌انواری اززبان‌خودش

در میان خاطراتی که آیت الله انواری برای رسول جعفریان تعریف کرده، از نحوه بازداشت و بازجویی های خود و شکنجه شدن آیت الله رفسنجانی توسط ساواک گفته است.

کد خبر : 226894

خبرآنلاین: در خاطرات آیت الله انواری در گفت و گو با دکتر رسول جعفریان آمده است: " پس از ترور حسنعلی منصور به دست فدائیان اسلام، با این که آیت الله انواری هیچ نقشی در این حادثه نداشت، اما ساواک به او مظنون شده و برای بازداشت وی اقدام کرد. شرح ماجرای بازداشت آیت الله انواری در خاطراتی که بیان کرده به شرح زیر است: (زمانی که ساواک برای بازداشت من آمدند) همان وقت آقای میلانی یک نامه نوشته بود که راجع به مؤتلفه بود. من وارد اتاق شدم و نامه را دادم به همسرم تا بگذارد در جیبش. آقای میلانی اصل مؤتلفه را درست کرد، بعد امام آمد و این ها را تأیید کرد. اگر نامه های آقای میلانی را دیده بودند برای ایشان بد می شد. بعد آمدند همه کتاب های بازرگان و نهضت آزادی را جمع آوری کردند. بعد ما را بردند اداره اطلاعات. (ما یک شرح حال برای آقا تهیه کرده بودیم.) شب قبل من خواب دیده بودم که از یک در چرخان مرا بردند یک سرسرا و وارد حیاط کریدوری کردند. دیدم از پله هایی مرا بالا بردند. از پله ها که بالا رفتم خواب دیدم شلیک کردند. احساس کردم من زخمی شدم. فردا همان جا مرا بردند . یک ماه ما را نگه داشتند و بازجوئی هم نکردند. بعد بردند کمیته مشترک. احمد شهاب و رضوی هم آن جا بودند. 20 روزی کمیته مشترک بودم. بعد از آن مرا به قزل قلعه، بند 1 بردند. دیدم تعدادی از بچه های ما آن جا بودند. الته درجه دو ها. در آن جا شکنجه می کردند و از آنها اعتراف می گرفتند. یک ماه ماندیم. به ما چیزی نگفتند. آقای هاشمی را من آن جا دیدم که البته از هم جدا بودیم. ولی در هواخوری از دور همدیگر را می دیدیم. هاشمی را متهم کرده بودند که درکتک زدن به رئیس شهربانی دست داشتند. چون چیزی به شیخ غلامرضا پیشکار شریعتمدار گفته بود. او هم خبر داده بود و او را متهم کرده بودند رابط علما و انقلابیون بوده. با سیگار او را خیلی اذیت کرده بودند. در تمام این مدت گروه اول را بازجویی کرده،‌ محاکمه کرده و همه را آماده کرده بودند. و بعد همه را یک جا آوردند و ما را هم محاکمه کردند. ما را به عنوان محرک آوردند. چند روزی بودیم تا ما را خواستند. تیمساری بود. خیلی مؤدبانه صحبت می کرد. برای من سفارش شده بود. به من حتی یک تلنگر نزدند. بی ادبی هم نکردند. خوب بقیه همه چیز را گفته بودند. گفت: چند سؤال دارم. چایی آورد و سیگار داشتم، برایم روشن کرد. بعد شروع کرد از روابط ما با حاج صادق و جلسات و ارتباط با مؤتلفه سخن گفت. از آقای امانی گفت که نزد شما می آمده و از شما پرسیده؛ چرا سراغ شما آمده است؟ می نوشت و بنا بود من جواب را بنویسم.گفتم نمی دانم باید از خود او بپرسید چرا سراغ من آمده. از مسجد و جلسات پرسید، گفتم. گفت: نظر شما چه بود؟ گفتم: من نظری نداشتم. من از مرجعش سؤال کردم و ایشان نهی کردند و امانی هم نکرد (مربوط به زمان اسدالله علم بود). از آشنایی با بخارایی و غیره پرسید که گفتم: آشنایی ندارم، اینها در حوزه های دیگر بوده اند.گفت: یک جلسه دیگر داریم. جلسه بعد صادق را آوردندکه از او پرسید که چرا از آقای انواری استسفار کردید.گفت: چون ایشان محل اعتماد مرجع من بود از ایشان پرسدم. به صادق همان جا گفتم:آقای امانی شما از من فتوا خواستید؟ گفت نه. و تایید کرد که نهی آقای خمینی را من به آنها ابلاغ کرده ام. تیمسار بهزادی گفت: لازم نبود نظام را از اقدام اینها آگاه کنید؟ من گفتم: مگر من مأمور نظام بودم؟ من امین مردم هستم. اسرارخانوادگی شان را برای من می گفتند. دلیلی ندارد من برای کسی خبر ببرم. ما ماندیم تا بردند دادگاه. " /

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: