به آقای مقدم میسپارند که پیگیری کنند تا معلوم شود میتوان از راه قانونی، کاری برای زندانی و فرزند بیکار کرد یا نه. خب، خدا را شکر؛ یک بیکار هم صاحب شغل بشود، خودش کلی است. شاید بتواند بسیاری از مشکلات خانواده را برطرف کند. عجیب است که خانواده شهدا هم از این گرفتاریها دارند. شاید خیلیها فکر کنند آنها از امتیازات بسیارخاصی برخوردارند و امکانات به سویشان سرازیر میشود. اما چنین نیست ...
کد خبر :
226387
سرویس فرهنگی «فردا»: سفرهای رهبر حکیم انقلاب متفاوت از وجه غالب سفرهای رسمی مسئولان به نقاط مختلف کشور است. این امر را می توان با مطالعه سفرنامه هایی که حال و هوای این سفرها را روایت می کنند،دریافت. در همین رابطه بخشی از کتاب «در مینودر» به قلم محمدرضا بایرامی که درباره سفر رهبری به استان قزوین نوشته شده است از نظرتان می گذرد:
... آقا وارد میشوند و مردان اهل خانه برای روبوسی جلو میروند. مثل همیشه، محافظها نگرانند که کسی به شانه و گردن آقا فشار نیاورد. اما جرئت نمیکنند زیاد جلو بیایند. آقا دست پدر شهید را در دستشان نگه داشتهاند و با او احوالپرسی میکنند. پدر کمی عرق کرده و در جواب سؤالها، جوابهای کوتاهی میدهد. آن پشت دختر کوچولویی ایستاده که هی پا به پا میشود و منتظر است تا بزرگترها فرصتی بدهند که بیاید جلوتر. فرصتی که سرانجام در اختیارش قرار میگیرند. آقا لبخندی میزنند و جملاتی محبتآمیز به او
میگویند و بعد میپرسند: «کلاس چندمی؟» ـ اول همه مینشینیم. کمکم اهالی خانه، گرداگرد آقا جمع میشوند و ایشان با تکتک آنها خوش و بش میکنند و بعد در حق شهدا، دعای خیر. ـ پس مادر شهید کجا هستند؟ پدر شهدا توضیح میدهند که مادر فوت کرده است. آقا "عجبی؟" میگویند و از سال فوت ایشان میپرسند. اهالی خانه، لبخند آقا را که میبینند، احساس راحتی بیشتری میکنند. مینشینند. آقا نگاهی به اطرافیان میاندازند و رو میکنند به پدر شهدا. ـ خب این خانم دخترتان هستند، این خانم هم عروستان؟ پدر شهدا تأیید میکند. آقا از نوجوانی میپرسند: «کلاس چندی؟» و او میگوید
که پیش دانشگاهی است. یکی از زنهای خانه، میوه میآورد. ـ ای بابا! چرا اینقدر زحمت کشیدید؟ ـ زحمت نیست آقا، رحمت است. باورمان نمیشد که شما تشریف بیاورید. در باز میشود. چند نفری وارد میشوند. آقا با آنها احوالپرسی میکنند. در میان آنها زنی است که به زحمت فارسی حرف میزند. آقا سریع متوجه میشوند و شروع میکنند به ترکی حرف زدن با او. یکی از هفت فرزند خانواده، دانشجوی مدیریت است. آقا از او میپرسند: «هر ترمی چقدر پول میدهید؟» دانشجو، مقدار شهریه را میگوید. (...) همینطور که خانواده شهدا از مشکلاتشان میگویند و آقا با دقت گوش میدهند و گاهی دستور یا تذکری
به آقای استاندار یا مسئول امور اجتماعی دفتر میدهند، من یک چشمم به کریمی است و یک چشمم به حمید تا مبادا دستور حرکت بدهند و عقب بمانم. اما کریمی با خیال راحت، هنوز دارد فیلمبرداری میکند. دوربین کوچکش را سر دست گرفته و سعی میکند لحظات را از دست ندهد. از حمید هم خبری نیست. آقای کاسهساز هم دوربینش را آن دورتر و نزدیک در مستقر کرده تا لابد افق دید وسیعتری داشته باشد. در این میان، ناگهان چشم آقا به بچهها میافتد. مکثی میکنند و میگویند: «بگذارید بچهها بنشینند.» حالا کمکم سر و کلۀ همسایهها هم پیدا شده و اتاق شلوغ است، با این حال بزرگترها جابهجا
میشوند تا بچهها هم بتوانند بنشینند. آقا از زندگی خانواده میپرسند. پدر شهید میگوید که یک پسرش در زندان است و یک پسرش بیکار و دو پسر دیگر ازدواج کردهاند و در طبقه بالا ساکن هستند. جای آنها تنگ است و خانوار، خانوار پرجمعیتی است. پدر شهید دلش میخواهد خانهای داشته باشد برای فرزندانش، اما آقا قول بیخودی نمیدهند برای کمک. فقط به آقای مقدم میسپارند که پیگیری کنند تا معلوم شود میتوان از راه قانونی، کاری برای زندانی و فرزند بیکار کرد یا نه. آقای امامی هم میگوید که برای حل مشکل بیکاری برادر شهید آنها، میتوانند به استانداری مراجعه کنند. خب، خدا را شکر.
یک بیکار هم صاحب شغل بشود، خودش کلی است. شاید بتواند بسیاری از مشکلات خانواده را برطرف کند. عجیب است که خانواده شهدا هم از این دست گرفتاریها دارند. شاید خیلیها فکر کنند آنها از امتیازات بسیار خاصی برخوردارند و سیل امکانات به سویشان سرازیر میشود. اما چنین نیست ... عجالتاً به جز اشاره کریمی و حمید، رمز اصلی حرکت ما، آوردن قرآن است. بنابراین تا آقا قرآن میخواهند که پشت آن را امضا کنند و به خانواده شهید بدهند، نگاهی به کریمی میاندازم. او در جستوجوی آقا حمید است که به موقع حاضر میشود و اشاره میکند که بلند شویم. سریع برمیخیزیم و میرویم سراغ
کفشهامان. حتی فرصتی برای خداحافظی از خانواده شهدا نیست. عبدالحمیدی، هنوز دارد فیلم میگیرد. نمیدانم حرکت ما را میبیند یا نه، اما همچنان به کارش ادامه میدهد. تو حیاط جمع میشویم. ...