روایتی از تواضع آیت الله خامنهای نسبت به یک خانواده شهید/ کاش آرزوی بزرگتری کرده بودید!
دقیقهای بعد آقا روی صندلی و خانواده شهید اطرافشان نشسته بودند. پدر شهید در حالی که بیش از همیشه گلگون و شاداب بود، درباره زمان شهادت فرزندش گفت: «این هفته آقای صدوقی شهید شدند و هفته بعد، پسر من.»خواهر شهید با صدایی که از فرط خوشحالی لرزش داشت گفت: «از تلویزیون دیدم که چفیه خودتان را به دختری دادید. آرزو کردم کاش من هم این سعادت را داشتم!»
کد خبر :
226084
سرویس فرهنگی «فردا»: سفرهای رهبر حکیم انقلاب متفاوت از وجه غالب سفرهای رسمی مسئولان به نقاط مختلف کشور است. این امر را می توان با مطالعه سفرنامه هایی که حال و هوای این سفرها را روایت می کنند،دریافت. در همین رابطه بخشی از کتاب «قایق راندن به اقیانوس» به قلم مظفر سالاری که درباره سفر رهبری به استان یزد نوشته شده است از نظرتان می گذرد: بالای ایوان بود که آقا عصازنان وارد حیاط شدند. پدر شهید را در آغوش کشیدند و در حالی که از دیدن آن حیاط و ایوان اتاقهای بالا محظوظ شده بودند، آرامآرام همراه با پدر شهید و همراهان به سمت پلهها پیش آمدند. دقیقهای بعد آقا روی
صندلی و خانواده شهید اطرافشان نشسته بودند. پدر شهید در حالی که بیش از همیشه گلگون و شاداب بود، درباره زمان شهادت فرزندش گفت: «این هفته آقای صدوقی شهید شدند و هفته بعد، پسر من.» خواهر شهید با صدایی که از فرط خوشحالی لرزش داشت گفت: «از تلویزیون دیدم که چفیه خودتان را به دختری دادید. آرزو کردم کاش من هم این سعادت را داشتم!» آقا بلافاصله چفیهشان را با کمک یکی از همراهان از دور گردن برداشتند، از زیر عبا بیرون کشیدند و به او هدیه دادند. خواهر شهید گفت: «خدا را شکر که به این آرزو رسیدم!» آقا گفتند: «کاش آرزوی بزرگتری کرده بودید!» ـ آرزوی اصلی همه ما سلامتی و طول عمر
شماست.
شیخ (راوی) اندکی زودتر اتاق را ترک کرد و از بالای ایوان به حیاط و تکدرخت باغچه نگریست. میخواست آن صحنه را که شبیه یک رؤیای شیرین بود به خاطر بسپارد. از پشت شیشه اتاق میتوانست آقا را ببیند که هنوز مانند نگینی در حلقه خانواده شهید بودند. آرام از پلهها پایین آمد. سعی کرد خودش را جای آقا بگذارد و از منظر ایشان حیاط را بنگرد. پایین پلهها، سمت راست، آشپزخانهای مرتب و ساده بود که شیشههای بزرگ و کوچک مربا و آبغوره از روی رفها و طاقچهها، طعم ملس زندگی سعادتمندانه را داشت. زیر ایوان،
پنجرههای مشبک و آجری رنگ زیر زمین، به حیاط حالتی اسرارآمیز میداد. در آنجا ریشهها و باورهای عمیق با بیآلایشی و سادهزیستی جمع آمده بود. شهید انتظاری در چنان محیطی پرورانده شده بود. آن طرف حیاط، کنار راهرو ایستاد و آن قدر به حیاط نگاه کرد تا آنکه آقا در میان خانواده شهید از اتاق بیرون آمدند. روی ایوان، پایین پلهها و میان حیاط مکثی کردند و در فضای کهربایی خانه را تماشا کردند. شیخ پشت سر آقا و پدر شهید وارد راهرو شد و به کوچه رسید. پدیداری کوچه به معنای پایان یافتن یک سفر از نوع نقب زدن به ملکوت بود. در کوچه جمعیتی از همسایهها کنار در خانههایشان ایستاده
بودند و بیرون آمدن آقا را انتظار میکشیدند. با دیدن آقا صلوات فرستادند و شعارهایی دادند. آقا لبخندزنان برای آنها دست تکان دادند و پیشانی پدر شهید را بوسیدند و سوار ماشین شدند و رفتند. ماشین آقا که از پیچ کوچه گذشت، انگار ماه پشت ابر پنهان شده باشد، جلوهای مهتابی و قدسی از کوجه رخت بربست و همه چیز به وضع عادیاش بازگشت. همسایهها خوشحال از زیارت آقا به سوی پدر شهید پیش آمدند تا از آنچه در آن خانه گذشته بود سؤال کنند. مینیبوس گوشهای ایستاده بود. آقای عظیمی که آنجا انتظار شیخ را میکشید از او پرسید: «حاج آقا چه خبر؟ چطور بود؟» معلوم بود که از آنچه بر شیخ
گذشته است خبر دارد. شیخ گفت: «یک سفر روحانی بود. تکهای از بهشت را نشانمان دادند. به قول طلبهها 'یدرک و لا یوصف'بود.» اگر نویسندهای توانمند باشد، از همین یک ساعت میتواند یک کتاب ماندگار بسازد. در عالم نویسندگی هر چه واردات بهتر باشد، میتواند نویدبخش صادراتی مطلوب شود.» در مینیبوس سید بشیر به عظیمی گفت: «در خصوص نگارش هر چه بهتر چنین سفرنامههایی لازم است صحبتی با آقا مسعود داشته باشیم. خواهش میکنم وقتی در نظر بگیرید که بتوانیم نقطه نظرهایمان را مطرح کنیم.» عظیمی گفت: «به ایشان میگویم.»