«روز کلمبوس»و فاجعهای به نام کشف آمریکا!/ سرزمینی برای «خشونت»
در بهار سال 1493 میلادی، کلمبوس به سرمایهگذار سفرهای خود نوشت، «این مردمان هنری ندارند و به آنچه دارند قانع شدهاند، تا آنجا که کسی چیزی باور نمیکند مگر آنکه به چشم خود دیده باشد. هرچه داشته باشند را بخواهید نه نخواهید شنید بلکه آدم را مجبور به قبول آن میکنند، و با عشق بسیار قلبهای خود را اهدا میکنند.» بعدها در نامهای کلمبوس نوشت، «والاحضرت باید بدانند تا هر آنچه لازم داشته باشند طلا برایشان ارسال خواهد شد... و هر تعداد برده لازم داشته باشند با کشتی ارسال خواهد شد.»
سرویس بین الملل«فردا»: در این روز ۱۲ اکتبر، كریستف كلمب (کریستوفر کلمبوس) كه برای كشف راه دریایی به هند از طریق غرب، اروپا را ترك كرده بود در این روز در سال ۱۴۹۲ به جزایر آنتیل رسید .سالروز رسیدن او به قاره ای است كه بعدا از سوی اروپاییان «امریكا» نام گرفت و سر آغاز نابودی بیشتر بومیان این قاره شد. در سال ۲۰۰۵ یك پژوهشگر آمریكایی به نام چارلز مان Charles C. Mannكتابی درباره رسیدن اروپاییان به آمریكا منتشر كرده كه در آن مطالب تازه ای به دست داده شده است ازجمله این كه ثابت كرده كه هنگام ورود كلمبوس به قاره آمریكا، این قاره ۹۰ تا ۱۱۰ میلیون جمعیت داشت (بیش از اروپای آن زمان). دارای شهرهای بزرگ، صنعت و كشاورزی، فرهنگ و تمدن چشمگیر بود. بومیان یا بر اثر میكربهایی كه از اروپا با مهاجران و حیوانات اهلی اروپا از جمله مرغ و اسب وارد شده بودند درگذشتند و یا به خاطر طلا و تصاحب اراضی شان كشته شدند. آنچه می خوانید روایتی است از دهشت این روز که در یکی از سایت های امریکایی درج شده است.
***********************************
من عاشق روز کلمبوس هستم. هر سال، آوازی بهخاطرم میرسد که در بچگی در مورد مردی آموختم که «امریکا» را کشف کرده بود. هنوز پسر معصومی در برابر چشمانم نقش میخورد که خیالپردازیهایش لبریز داستانی آکنده از ماجراجویی و کشف شده بود.
شعر میگفت:
در چهارصد و نود و دو
کلمبوس از اقیانوس آبی گذشت.
در روز کلمبوس، بر حقایق مرتبط به این کشف سرنوشتساز فکر میکنم. جزایر هیسپانیولا در زمان ورود کلمبوس به خاک قارهی امریکا خانهی تقریباً 300 هزار نفر از مردمان زمین بود. کلمبوس با دیدن مردمان آراوواک در دفتر خاطرات خود نوشت، «در طلوع خورشید انبوهی از مردمان به ساحل آمدند، همگی جوان با بدنهایی شایسته، و بسیار زیبا رو. چشمهایشان بزرگ و بسیار زیبا بود.» در همین یادداشت او میگوید، «بهنظرم رسید که این مردمان نبوغ دارند، و میتوانند خدمتکاران خوبی برایمان باشند و بهنظرم سریعاً مذهب مسیحیت را قبول خواهند کرد، البته الان بهنظر مذهبی ندارند.» کلمبوس بیش از 25 نفر از بومیان را ربود، هرچند فقط هفت یا هشت نفر از آنها در سفر بازگشت به اسپانیا زنده ماندند. تا سال 1496، تخمین زده میشود یک سوم جمعیت جزایر کشته یا به بردهداری برده شده بودند. در سال 1592، کمتر از 200 نفر از مردمان بومی باقی مانده بودند. تا سال 1555، هیچکدام از آنها دیگر زنده نبودند.
من تازه تمامی دروغها و تحریفهایی را فهمیدهام که در سرزمین من، در تمامی این سالها و در تمامی کلاسهای درس مدارس بازگو شده است.
من عاشق روز کلمبوس هستم. این روز اغلب برایم یادآور خاطرههایی زیبا است، هرچند مردمانی که بیشتر از همه از خدا میترسند، میتوانند بیشتر از همگان گمراه شوند. در بهار سال 1493 میلادی، کلمبوس به سرمایهگذار سفرهای خود نوشت، «این مردمان هنری ندارند و به آنچه دارند قانع شدهاند، تا آنجا که کسی چیزی باور نمیکند مگر آنکه به چشم خود دیده باشد. هرچه داشته باشند را بخواهید نه نخواهید شنید بلکه آدم را مجبور به قبول آن میکنند، و با عشق بسیار قلبهای خود را اهدا میکنند.» بعدها در نامهای کلمبوس نوشت، «والاحضرت باید بدانند تا هر آنچه لازم داشته باشند طلا برایشان ارسال خواهد شد... و هر تعداد برده لازم داشته باشند با کشتی ارسال خواهد شد.» کلمبوس بر بخشندگی و مناعت طبع بومیان آگاهی داشت، با این وجود تصمیم به استعمار آنان گرفت. کلمبوس اولین تاجر برده در قارهی امریکا بود.
روز کلمبوس به یاد من میآورد پایههای سرزمینم بر خشونت استوار شده است، و بر استعمار، نژادپرستی و نسلکشی. وقتی جمعیت بومی مردمان امریکا بر اثر بیماریها، جنگ و خشونت کاهش مییافت، نیازی مبرم احساس شد تا از افریقا بردههای مفت به «قارهی جدید» بیاورند تا کارهای سخت را بهدستشان بسپارند. در طول سالیانی که امریکا جمهوریای بردهدار بود، ثروتمندترین امریکایی کسانی بودند که بیشتر از همگان صاحب انسانها بودند. هرچند نباید فراموش کنیم همین صاحبان برده بودند که طبقات را در این سرزمین ساختند. پس همین امریکا، کشوری که بر پایهی برابری علایق، ارزشها، نظرها و حقوق مردمان ساخته شده بود. این سرزمین درحقیقت باید «سرزمینی آزاد، خانهی شجاعترینها» میشد.
من عاشق روز کلمبوس هستم. این روز برایم یادآور حرص و فساد ویرانگر و گسترده است. کلمبوس به جزایر هیسپانیولا برگشت تا جزیره را مستعمره بسازد. تا سال 1495 کلمبوس و مردماناش مردمان جزیره را وحشتزده ساخته بودند، رئیسهای آنان را دزدیده و از آنها خواستند با طلا رئیسها را آزاد کنند. کسانیکه طلای کافی نداشتند را قطع عضو شده به مردمان خود باز میگرداندند تا مثالی برای بقیه باشند. این مردمان، سربازهایی بودند که مردمان بومی را برای تفریح کشته و بدن انسان به سگهایشان میخوراندند. خود کلمبوس بهصورتی مستند از کودکان منطقهی خود به عنوان «والی» آنان سوءاستفادهی جنسی میکرد.
امروز در امریکا از هر چهار افریقایی-امریکایی، یک نفر به زندان رفته است. در «جنگ با مواد مخدر»، سیاهپوستان و نژاد لاتینی بیشتر از همه دستگیر، زندانی و به حبس محکوم شدند، خیلی خیلی بیشتر از نژاد سفید. زندانهای کشور امریکا خصوصیسازی شدند تا سودده باشند، و سهام آنان در وال استریت خرید و فروش میشود. اگر شما در یکی از زندانهای کشور زندانی سیاهپوست، زن یا مرد باشید، یا اگر شما در کارهای غیررسمی زیر آفتاب در مزارع آمریکا مشغول باشید، به شما با پول خرد پرداخت میشود تا دیگران از کار شما ثروتمندتر بشوند.
بانکها میلیونها سیاهپوست و نژادهای دیگر را از املاک خود بیرون راندهاند. اسناد مالکیت بیش از 10 میلیون خانوار لغو شده است، 40 درصد آنها سیاهپوست یا از نژاد لاتین بودهاند. جوامع رنگینپوست به انتهای طبقات کشور رانده میشوند. ثروت آنان به بزرگترین بانکهای امریکا منتقل میشود. همانطور که بانکها ثروتمند میشوند، سرقتهایشان بدون هیچ چالشی دنبال میشود، تازه بانکها از کمکهای دولت فدرال برای پرداخت قرضهای خود استفاده میکنند و حالا شرکتهای سرمایهگذار بهدنبال اجاره دادن خانهها به همان مردمانی هستند که خانههایشان توسط بانکها به سرقت رفته است.
در سال 1868، ایالات متحده استفادهی نامحدود از سیوکس را به قبلیهی بلک هیلز واگذار کرد. در آنجا طلا یافت شد، تمام اسناد موجود کنار گذاشته شد و امریکا خیلی راحت آنها را از بومیان گرفت.
من عاشق روز کلمبوس هستم، چون همین روز میتواند به ما بگوید چگونه جورج بوش به این راحتی خود را مردی «دلشیفتهی محافظهکاری» توصیف میکند و میتواند به همین نام و به اسم آزادی مردمان را شکنجه کند. باراک اوباما میتواند برندهی نوبل صلح باشد و همزمان دستور حمله به مردمان عادی با هواپیماهای بدون سرنشین را بدهد و بدون حکم دادگاه جان آنها را بگیرد. مادلین آلبرایت، رودررو با مرگ 500 هزار کودک عراقی میتواند بگوید «این بهایی بود که پرداخت آن ارزشاش را داشت.» او هماکنون مینویسد و سخنرانی میکند و خود را انسانی توصیف میکند «شیفتهی حقوق بشر». همین شیفتگی و ایدهی زندان تدریجی است که اجازه میدهد تحریمها بر ایران حاکم بشود و مردمان کشور به نابودی بیافتند. دارو در بیمارستانهای این کشور یافت نمیشود و ارزش سهام سقوط کرده است. ریال 15 درصد ارزش خود را یک شبه از دست میدهد. کمی مانده تا قحطی بچهها دوباره شروع بشود.
میتوانیم به افغانستان و عراق نگاهی بیاندازیم و ببینیم رد پایهی امپریالیسم گسترش یافته است. ارزش معدنهای افغانستان را هزارها میلیارد دلار برآورد کردهاند و عراق صاحب گسترهای از نقت است، البته اگر خود مردمان این سرزمینها به چنین مواردی اشاره کنند «آسیب زننده» عنوان خواهند شد. در همین حال، ما دولتهایی تحمیل کردهایم و به آنها قراردادهایی دیکته میکنیم تا منابع آنها را بدزدیم و شهروندانشان را فقیر نگه داریم. امپریالیسم پا بر گردن مردم بومی نهاده است.
و فلسطین، و مردمان آنها چه؟ امریکا سلاح، پول و پوشش برای اسرائیل مهیا میکند تا مردمان فلسطین را از زمین و منابع خود بیرون براند. یک سرباز اسرائیلی یک مرتبه به من گفت به خانهات برو و آنجا موضوع مردم خودت را بررسی کن قبل از اینکه به من در مورد حقوق فلسطینیها بگویی. او درست میگفت که رابطهای بین نسلکشی در گذشتهی سرزمین امریکا و پاکسازی فلسطینیان وجود دارد.
در حالی که کشورها ویران شده و مردم در ویرانههایشان قدم برمیدارند، نسل بعدی آنها به خشونت و نابودی بیشتر کشانده میشوند و ما «پیروزی» را به خود تبریک میگویی و به نبرد بعدی پیش میتازیم. امریکاییها هم به همین خوبی سرگشتهاند. در تصویر وهمآلود خود از این سرزمین سرگشتهاند که صلح برای جهان میآورد، ما نابینا به «شوک و وحشت» باقی ماندهایم، نابینا به حملهی هواپیماهای بدون سرنشین، یورشهای شبانه و شکنجه، درحالی که دولت ما تمامی این حرکات را تایید میکند. امریکا میگوید ایران تهدیدکننده است و میخواهد به این کشور حمله کند. ما ادعا میکنیم، «آزادی! دموکراسی! این مردمان چقدر خوشبخت خواهند شد! چرا متوجه نیستند آنها را آزاد خواهیم ساخت؟ چرا از ما متنفر میشوند؟ ما فقط میخواهیم آزادیدهندهشان باشیم.» پرچمهایمان را تکان میدهیم، ستاره نقش میزنیم و خطوط پرچم امریکا بر صورت و میخوانیم: «امریکا! امریکا! امریکا!»
روز کلمبوس روز خوبی است تا به خودم یادآور بشوم که هستم. من به کوهستان بزرگ، به چهار صورت نقش بسته رفتهام. من داستانهای نابودی، سرقت، فقر و تقلا را شنیدهایم. من به مراسمهای ترحیم بسیاری در مارواهین، جینین، بیت، لاهیا و غزه رفتهام. من بر ویرانههای الامیریه، غنا، بنت جبل، رفع و کابل نشستهام. همراه مادربزرگهای پناهنده گریستهام که خانوادههایشان مثل غبار در باد محو شدهاند. با مادرهایی گریستهام که فرزندانشان زیر بمبهای خوشهای کشته شدهاند و پسرانشان در نبرد با سربازان ما مردهاند. همراه مردانی گریستهام که بدن همسران خود را و بچههایشان را در ویرانهی خانههایشان دفن میکردند. یاد رفیقمان کلمبوس افتاده بودیم و یاد ادعاهای آشنای سرزمین ما از آزادی، تمامی اینها برایم هیچ نبودند به جز بیوقاری و بدون هیچ افتخاری تماشا میکردم.
و خون بر زمین جاری بود.