نام پدر : روح الله

راه رفتن در اتوبوس سخت است، نمی دانم این علیرضای بازیگوش چطور فاصله صندلی را تا صندلی آقای پاوه ای طی كرده و خودش را به ما رسانده ... گوشه لباسم را می كشد و می گوید: ببین ... یادم آمد اون جمله چی بود ... در اول كتاب داستانم نوشته بود رهبرمان گفته اند: این انقلاب در هیچ جای دنیا بی‌نام خمینی شناخته نمی‌شود.

کد خبر : 204089

ابرنا: مثل همه مسافرت های زیارتی التماس دعاگوها فراوانند‏، یكی می خواهد به جایش حمد و سوره ای بخوانم ‏، یكی آجیل مشكل گشا می دهد پخش كنم، بعضی ها هم با اینكه ساكتند اما درد دل هایشان را بدرقه ام می كنند. پای اتوبوس آنقدر جمعیت هست كه نمی شود تشخیص داد چه كسی مسافر است و كدام برای بدرقه آمده، آنهایی كه آمده اند بی توجه به آفتاب سوزان لباس مشكی پوشیده اند، مسافران یكی یكی از پله های اتوبوس بالا می روند و آنهایی كه پایین ماندند برایشان دست تكان می دهند و باز التماس دعا دارند. در اتوبوس آهنگی آشنا پخش می شود، آنقدر آشنا كه انگار همین دیروز آن را شنیده ام، همان ایام كه امتحانات ثلث سوم را می گذراندم ... صبح بود، بیدار شدم كه صبحانه بخورم و بروم سر درس و مشقم، دیدم پدر با لباس مشكی در كوچه ایستاده و مادر با چشم های از اشك سرخ شده پشت سرش آب می ریزد، مادر گفت: پدر می رود تهران، همان موقع بود كه از رادیو این سرود پخش می شد: 'دریغا ای دریغا ای دریغا .... خدا ای سایه ای رفت از سر ما ... ' و من از مادر پرسیدم: مامان دریغا ای دریغا یعنی چه؟ ... 23 سال از آن روز می گذرد، هنوز كه هنوز است وقتی آن سرود را می شنوم یاد سئوال دوران كودكی ام می افتم، چند سالی است 14 خرداد كه می شود مثل بابا راهی تهران می شوم خودم را می سپارم به جمعیتی كه آمده اند با هم بخوانند دریغا ای دریغا ای دریغا .... 'طاهره اسدی' یكی از مسافران است، 25 سال دارد، هنگام رحلت امام خمینی (ره) دو ساله بوده و امروز مسافر مرقد است، طاهره معلم است و می گوید: امام خمینی (ره) شخصیتی بزرگ و تربیت شده داشتند و بیشترین سفارش ایشان برای تربیت انسان ها بوده، برای همین است كه امروز می بینیم اشخاصی مثل من كه در زمان حیات ایشان كودك بودم و یا افرادی كه به دنیا نیامده اند شیفته شخصیت ایشان می شوند چون این آرمانها و رفتار و منش است كه نام ها را ماندگار می كند. دو ردیف جلوتر 'علیرضا' نشسته، هفت هشت ساله به نظر می رسد، می گوید: امتحاناتش تمام شده و همراه مادر برای زیارت مرقد مطهر به تهران می رود، می پرسم: علیرضا تو می دانی امام خمینی كی بود؟ می گوید: امام خمینی با بچه ها مهربان بود، با آنها بازی می كرد، من یك عكس از امام دیدم كه پای سماور ایستاده بود داشت چای می ریخت پس یعنی در خانه به خانواده كمك می كرد. تازه در كتاب داستانی كه از امام خمینی دارم یك جمله قشنگ در باره امام نوشته كه الان یادم نمی آید هر وقت یادم آمد برایت می گویم. البته اگر من مثل آن آقا لپ تاپ داشتم دیگر نیازی نبود همه چیز را حفظ كنم. نگاهم را می برم به سمتی كه علیرضا با انگشت به آن اشاره می كند. مردی 35 ساله به زحمت در بین دو صندلی اتوبوس لپ تاپش را باز كرده و مشغول كار كردن با آن است. اینكه در اتوبوس هم اینترنت لپ تاپ وصل است جالب بود، گفت: دارم وبلاگم را آپ دیت می كنم، موضوع مطلب جدیدی كه در صفحه می گذارم همین سفر است. اسمش 'امیر پاوه ای' است، مهندس كامپیوتر است و می گوید: در عصر ارتباطات باید ارزش ها را با روش های روز مثل همین وبلاگ ها به دنیا صادر كرد. پاوه ای استقلال‌خواهی، آزادی‌طلبی و ترویج اسلام را از آرمان های اصلی امام خمینی می داند و می گوید: حضور مردم در صحنه یكی دیگر از آرمان های امام راحل است، می خواهد این حضور در راهپیمایی 22 بهمن و روز قدس باشد می خواهد در مراسم سالگرد ارتحالشان. این حضور ماست كه به دنیا نشان می دهد اندیشه های امام خمینی (ره) هنوز منبع الهام، تحول و ارزش آفرینی در جامعه است. راه رفتن در اتوبوس سخت است، نمی دانم این علیرضای بازیگوش چطور فاصله صندلی را تا صندلی آقای پاوه ای طی كرده و خودش را به ما رسانده ... گوشه لباسم را می كشد و می گوید: ببین ... یادم آمد اون جمله چی بود ... در اول كتاب داستانم نوشته بود رهبرمان گفته اند: این انقلاب در هیچ جای دنیا بی‌نام خمینی شناخته نمی‌شود. علیرضا را به بهانه خوردن كلوچه به صندلی خودش برمی گردانم، اینجا هر كس برای خود كوله باری دارد، مثلا چند تا بطری آب، لقمه ای نان و پنیر و گردو، بعضی ها كتاب دعا آورده اند، بعضی ها تسبیح می گردانند، اما او تنها پیرمردی است كه با سكوت به جاده نگاه می كند و یك قاب عكس در بغل دارد، عكسی از دو پسر جوان كه خندان با لباس بسیجی دست در گردن هم ایستاده اند. نگاه خیره من به عكس ها را كه می بیند می گوید: پسرانم هستند، شهید شده اند. چقدر دل نازك است، گریه اش می گیرد، خانمی كه كنارش نشسته می گوید: حاجی گریه برای چشمهایت خوب نیست یادت رفت دكتر چی گفت نتیجه عمل خراب می شه ها! دستمال كاغذی را به او تعارف می كنم و می گویم: با شهدای كربلا محشور شوند، گریه نكنید پدر جان! با احتیاط اشك هایش را پاك می كند و می گوید: اولاد پسری ام همین دو تا بودند، دلشان با امام و انقلاب بود، رفتند، خوش به سعادتشان‏، هر سال سالگرد رحلت امام می رفتم مرقد، امسال چشمهایم را عمل كردم همسر و دخترم نگرانم بودند آنها هم با من راهی شدند، می دانم اگر پسرانم هم بودند محال بود به مرقد امام نیایند، بس كه امام را دوست داشتند، دیروز سر مزارشان بودم، گفتم می روم پیش امام، شما را هم با خودم می برم. عكسشان را با اشتیاق نشانم می دهد، یك پسر 18 ساله و یك پسر 21 ساله، دوباره عكس را در بغل می فشارد و خیره می شود به جاده ... تصویری زیبایی است ... پسرها در آغوش پدر. شاگرد راننده به من تذكر می دهد كه این قدر در اتوبوس راه نروم و بنشینم ... خجالت زده به صندلی ام برمی گردم، همین موقع است كه اتوبوس از مقابل نماد كوشك سمنان رد می شود، همان جایی كه چند شهید گمنام آرمیده اند، كوشك به سرعت از مقابل چشمانم رد می شود و باز تصویر قاب عكس پسرها را می بینم كه پدر با مهربانی آنها را در آغوش گرفته ... و خواب مرا می برد. در یك چشم به هم زدن به مقصد رسیدیم، همه از اتوبوس پیاده می شوند، از همه زودتر علیرضا و آخر از همه پدر آن دو پسر شهید. به سیل جمعیت می پیوندیم، گوشه ای سینه زنی می كنند، آن طرف تر دعا می خوانند، هر كس با اشك و آهی به بهشت زهرا آمده، یاد آن روز صبح می افتم ... پدر داشت به تهران می رفت و مادر با چشم های از اشك سرخ شده او را بدرقه می كرد، من كوچك بودم از تلویزیون سیل جمعیتی را می دیدم كه برای تشییع پیكر امام خمینی (ره) به تهران آمده بودند، و حالا بعد از 23 سال خودم یكی از آن قطره های دریا هستم، امروز می دانم دریغا ای دریغا یعنی چه ... ته دلم هنوز از اندوه آن صبح دلتنگ است و اینجا در چند قدمی مرقد مطهر آن مرد بزرگ می بینم مردمی كه او آنها را یاد بوی گل سوسن و یاسمن می انداخت هنوز به یاد عطر خوش اندیشه هایش هستند. طاهره هایی را می بینم كه او را الگوی معلمی خود قرار داده اند، امیرهایی كه سعی می كنند آرمان هایش را به گوش همه برسانند، علیرضاهای كوچكی كه فقط عكس های امام را دیده اند ولی آن مرد مهربان با لبخندهای شیرین را دوست دارند، اینجا پر از پدر و مادر و خانواده های شهداست. بیشترشان عكس عزیزانشان را آورده اند، یاد پسرهای پیرمرد اتوبوس خودمان می افتم و ناگهان تصویر كوشك سمنان از جلوی چشمانم عبور می كند. مثل همه مسافرت های زیارتی التماس دعاگوها فراوانند، برای آن كسی كه قول داده ام از طرفش نزدیك ضریح امام فاتحه ای بخوانم، حمد و سوره را می خوانم، ساكم را باز می كنم آجیل مشكل گشای نذری را هم پخش می كنم، باز یاد كوشك سمنان می افتم، جایی كه در آن چند شهید گمنام آرمیده اند، آنها بودند كه با سكوت از من التماس دعا داشتند، رو می كنم سمت گنبد حرم امام، می گویم: نمی دانم چرا همه اش یاد شهدای كوشك سمنانم، نمی دانم آنها از من برای شما چه می خواستند ... اشكم سرازیر می شود، خانمی بسته پلاستیكی كوچكی تعارفم می كند، او هم آجیل مشكل گشا آورده، برمی دارم و چشمم به تكه كاغذی كه در آن است می افتد، نوشته: '13 رجب آغاز ایام البیض گرامی باد.' راستی فردا روز پدر است ... پدر ... شهدای گمنام ... نوشته سنگ مزار جلوی چشمم ظاهر می شود ... 'شهید گمنام ... فرزند روح الله ' تند تند اشك هایم را پاك می كنم ... حالا می فهمم شهدای گمنامی كه همه اش به آنها فكر می كنم از من چه می خواستند ... فردا روز پدر است و هر كس برای پدر خود هدیه ای می برد. رو به قبله می ایستم ... در دل نیت می كنم ... دو ركعت نماز می خوانم هدیه به روح امام از طرف همه فرزندان گمنامش قربه الی الله ... الله اكبر ...

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: