پیشنهادی که از سوی شهید احمدی روشن رد شد

کد خبر : 185077
کیهان نوشت: هميشه براي ما نسل سومي ها سؤال بوده كه به راستي همت و باكري و باقري و خرازي و کیهان نوشت: كاوه و جواناني از اين دست، در آن سن و سال چگونه به آن جايگاه رسيدند كه لشگر قلوب را فرماندهي مي كردند و خاكريزهاي حماسه را فتح. آيا افسانه نبودند؟ و رسالت مصطفي اين بود كه پاسخي زنده باشد براي اين سوال. جواني كه دانسته بود امروز صحنه نبرد حق و باطل كجاست و در خط مقدم اين ميدان بود.
آنهايي كه گمان مي كنند انقلاب پير و خسته شده بايد مصطفي را بشناسند. او كه همنام چمران است و يادش را زنده كرد؛ مرد علم و جهاد. و چه كوته نگر است آن دشمني كه گمان مي كند با گلوله مي توان اين حركت مجاهدانه را متوقف كرد. آري! مصطفي ها نمي ميرند.
از همان روزهاي اول حاج حسين گفته بود برويم و با خانواده شهيد گفت و گو كنيم. مشتاق بوديم و عجله داشتيم اما آنها بشدت درگير بودند و هر روز يك جايي مراسمي بود. بالاخره توفيق رفيق راه شد و دو روز بعد از تشريف فرمايي حضرت آقا به خانه مصطفي، مهمان خانه پدر اين دانشمند شهيد شديم و آنچه مي خوانيد ماحصل گفت و گوي ما با رحيم احمدي روشن، صديقه سالاريان و فاطمه بلوري كاشاني -پدر، مادر و همسر شهيد- است.

بعد از ظهر بود كه رسيدم منزل پدر شهيد. با آن تصوير بزرگي كه از شهيد روي ديوار ساختمان نصب بود، پيدا كردن خانه شان در كوچه كار دشواري نبود. خانه ساكت بود. نيم ساعتي زودتر از قرارمان رسيده بودم. قاب عكس مصطفي گوشه پذيرايي بود و لبخند مي زد. تا مادر خانواده بيايد، كمي با آقا روح الله حرف زدم. دوست صميمي شهيد كه هر قدر هم مي خواست خودش را عادي نشان بدهد، چشمهايش داد مي زد كه چقدر داغدار است. داغ مصطفي... ¤ مصطفي فرزند دوم خانواده است و سه خواهر دارد. خواهر بزرگ تر كارشناسي ارشد اصلاح نباتات از دانشگاه تربيت مدرس، خواهر بعدي كارشناسي ارشد اقتصاد و آخرين خواهر هم دانشجوي كارشناسي ارشد پليمر در دانشگاه امير كبير. علم و دانش در خانواده احمدي روشن اپيدمي است! خودش هم كه دانش آموخته نخبه دانشگاه شريف در رشته شيمي. دوستش مي گويد مصطفي دنبال دكترا و مقاله ISI و اين جور حرف ها نبود. «بعضي ها دنبال اين هستند كه مقالات و تحقيقاتي داشته باشند كه از دانشگاه هاي خارج دعوتنامه بگيرند اما مصطفي نگاه مي كرد ببيند نياز واقعي كجاست، مي رفت سراغ همان.» مادر خانه دار است و مي گويد: «خودم را وقف تربيت و تحصيل بچه ها كردم و خيلي چيزهاي ديگر كه براي بعضي ها مهم است، براي من مهم نبود.» پدر مي گويد: «با هم رفيق بوديم. مثل دو تا دوست. هميشه مترصد بود به نحوي ما را خوشحال كند.» ¤ پدر مصطفي چند سال پيش از انقلاب وارد شهرباني مي شود. اما چون زير بار حرف زور و اوامر طاغوت نمي رفته، اغلب در زندان و زير شكنجه بوده است. اصليت پدر همداني است. مي فرستندش يزد. خانه اي مجردي اجاره مي كند. همانجاست كه صديقه خانم را كه آن روزها مدرسه مي رفته، مي بيند. آقا رحيم اهل مسجد محل هم هست. همان مسجدي كه مادر صديقه مي رود. شنيده پدر صديقه خانم به رحمت خدا رفته و مادرش شيرزني است كه چهار دختر را با آبرومندي بزرگ مي كند. اينها را كه مي فهمد، مصمم تر مي شود و خواستگاري مي كند. مادر از اينكه يك آدم نظامي اهل مسجد و مومن است، خوشش مي آيد و اينطور مي شود كه ازدواج مي كنند. شغل رحيم تعقيب و سركوب مخالفان رژيم است اما خودش هم جزء همين مخالفان است و اطاعت نمي كند. هر روز يك دردسر و داستاني برايش درست مي كنند و بيش از آنكه در محل كار باشد در زندان و بازداشت است. بعد از پيروزي انقلاب برمي گردند همدان، محله امام زاده عبدالله. اولين و آخرين پسر خانواده احمدي روشن در همين محله متولد مي شود. اسمش را مي گذارند مصطفي. چه كسي فكرش را مي كرد اين نوزاد نحيف كه موقع تولد فقط دو كيلو وزن داشت، يك روز چنان خار چشم دشمنان اين آب و خاك مي شود كه... جنگ كه شروع مي شود، رحيم هم عازم جبهه مي شود. آقا رحيم از حضورش در جبهه حرف چنداني نمي زند و عمداً طفره مي رود. مي پرسم در كدام عمليات ها بوديد؟ مي گويد؛ ما آن عقب ها بوديم! ¤ از روش تربيتي مصطفي كه مي پرسم، مادرش مي گويد؛ «مصطفي در خانواده اي تقريباً مذهبي به دنيا آمد.» توضيحات بعدي معلوم مي كند كه تقريباً مذهبي داريم تا تقريباً مذهبي! جد پدري و مادري مصطفي، هر دو مجتهد بوده اند. از طرف پدري، جدش ملامصطفي همداني است و از طرف مادري هم جدش مي رسد به آيت الله سيد مهدي مهدوي اردكاني كه هم دوره و هم درس آيت الله نخودكي بوده و در حوزه عليمه نجف درس مي خوانده و مزارش در يزد زيارتگاه است. پدر از همان اول هر جا مي رفت او را هم با خودش مي برد؛ مسجد، تشييع شهدا. بزرگ تر كه شد، خودجوش به اينطور مجالس مي رفت. هميشه خنده رو و بذله گو بود و اين موضوع در تمام عكس هايش هم هويداست كه لبخندي بر لب دارد. مصطفي علاقه عجيبي به مادر و پدرش داشت و همين علاقه بين مصطفي و عليرضاي چهار ساله اش هم بود. ¤ عموي مصطفي هم همان اوايل جنگ در سال 60 در كردستان مفقودالاثر شد. وقتي همرزمانش مجبور شدند تركش كنند، مجروح اما هنوز زنده بود. پيكرش هرگز بازنگشت. اسمش ابوالمحسن بود. مي گفت چشم هاي اين بچه نشان مي دهد مرد بزرگي خواهد شد. راست مي گفت. مصطفي آنقدر بزرگ شد كه رفت پيش عمويش. ¤ بعضي ها فكر مي كنند شهدا قديس هستند اما مصطفي زندگي را دوست داشت. شغلش را دوست داشت. همسر و بچه اش را دوست داشت. پدر و مادرش را هم دوست داشت. مسائل مادي زندگي اش را هم درست تامين مي كرد. با همه اينها، صادقانه خدمت مي كرد. هميشه مي گفت وجدانم راحت است كه در مقابل اين حقوقي كه مي گيرم، چندين برابر كار مي كنم. پست هاي مهمي هم به مصطفي پيشنهاد كرده بودند. از مديرعاملي ايران خودرو تا پست هاي كليدي در وزارت نفت و ... اينها را مي آمد خانه و به من مي گفت؛ مامان! الان محل خدمت اينجاها نيست. محل خدمت فقط در انرژي اتمي است. چيزي كه مظلوم واقع شده، اين است. من نمي توانم كارم را آنجا نيمه كاره بگذرام و بروم دنبال اين پست ها. بچه هايي كه با خودم بردم آنجا، آن بيست - بيست و پنج نفر را كه در خط رهبري هستند، نمي توانم رهايشان كنم و بروم. ¤ خط قرمز مصطفي، ولايت فقيه بود. به ندرت عصباني مي شد و آن موارد نادر هم زماني بود كه كسي مي خواست از اين خط قرمز عبور كند. خيلي وقت شركت در راهپيمايي نداشت. اما اگر يك روزي احساس مي كرد كه حضورش ضروري و امر رهبر است حتماً مي رفت، با همسرش. عليرضا را هم مي گذاشت روي دوشش و مي برد. حتي اگر شبش دير وقت از نطنز رسيده و خسته بود. مثل 9 دي. مادر مي خنديد و مي گفت؛ اين بچه را ديگر كجا مي بري؟ مصطفي جواب مي داد: نه مادر! عليرضا هم بايد ياد بگيرد. ¤ مصطفي شب امتحاني بود. آنقدر خوب درس را در كلاس مي گرفت كه نيازي نبود به او بگوييم درس بخوان. مي گفت رتبه ام سه رقمي مي شود و فقط هم مهندسي شيمي شريف. همين هم شد؛ 729 مهندسي شيمي شريف. چيزي هم كه باعث شد بعد از دانشگاه برود در انرژي اتمي، نه درس خواندن زياد كه كارهاي تحقيقاتي و عملي اش بود. مصطفي بيشتر از آنكه در كتابخانه و كلاس باشد، در آزمايشگاه بود. از اين آزمايشگاه به آن آزمايشگاه. در دانشگاه خيلي فعال بود. در كنار اين فعاليت ها به مسائل سياسي هم خيلي حساس بود. در زمينه مسائل علمي ادعايي نداشت. ادعايش در سياست بيشتر بود! بينش و بصيرتش بالا بود. مثل 9 دي. علاقه خاصي هم به سردار بي نشان احمد متوسليان داشت. عضو شوراي مركزي بسيج دانشجويي بود. كتابخانه و نوارخانه راه انداخته بود. مسئول فرهنگي بسيج بود. همانجا هم با خانمش آشنا شد. ¤ خواستگاري كه رفتند، نه سربازي رفته بود و نه كار داشت. خانواده دختر گفتند سربازي ات را كه رفتي و كار پيدا كردي بيا حرف بزنيم. يك سال نشد كه به خاطر قد و وزن معاف شد. شغل هم پيدا كرده بود. محرمانه بود و نمي توانست بگويد كار دارم. بالاخره راضي شدند. از همسر شهيد مي پرسم؛ مصطفي چه داشت كه براي همسري انتخابش كرديد؟ - دو خصوصيت اصلي داشت. صداقت و ايمان واقعي. وقتي با هم صحبت كرديم، درسش تمام نشده بود، سربازي نرفته بود و كار هم نداشت. اما فهميدم آدمي است كه روي اهدافش پايبند است و اهل كوتاه آمدن نيست. مهرباني اش هم كه جاي خود داشت. طوري برخورد و رفتار مي كرد كه جايي براي دغدغه هاي مادي و اينجور نگراني ها باقي نمي ماند. مصطفي هيچوقت براي پول كار نمي كرد. او از اصلي ترين افرادي بود كه سايت نطنز را راه اندازي كردند اما هرگز انتظار پاداش نداشت. خانواده اش هم همينطور. مي گفت ما هيچ چشم داشتي نداريم. و نداشت كه اگر داشت مستاجر نبود. ¤ همسر مصطفي از اول هم مي دانست عاقبت اين راه را. حتي خوابش را هم ديده بود؛ «هنوز عقد هم نكرده بوديم. خواب ديدم هوا باراني است و من سر قبري نشسته ام كه روي سنگش نوشته شده شهيد مصطفي احمدي روشن...» به خودش هم گفته بود اما مصطفي با شوخي و خنده ماجرا فيصله مي داد و مي گفت بادمجان بم آفت ندارد. يك بار كه خيلي پاپي اش مي شود خود مصطفي هم مي گويد؛ من در 30 سالگي شهيد خواهم شد... ¤ مي پرسم به اين همه كار و مشغله اعتراض نمي كرديد؟ همسر مصطفي مي گويد؛ سخت بود اما وقتي بود چنان بود كه آن نبودن ها جبران مي شد. گاهي سه بار در هفته مي رفت و مي آمد. يك شبي كه فردايش در نطنز جلسه داشت آمد. گفتم مگر شما فردا جلسه نداريد و نبايد آنجا باشيد؟مصطفي گفت بله. مي روم. آمدم شما را ببينم. دلم برايتان تنگ شده بود. ¤ آدم توداري بود. برخي كارها و فعاليت هاي مصطفي بعد از شهادتش براي خانواده آشكار مي شود. اسرار شغلي اش را به خوبي حفظ مي كرد. آن روزي كه قرار بود خبر غني سازي اعلام و جشن هسته اي گرفته شود، مصطفي چند دقيقه قبلش تماس مي گيرد و به مادرش مي گويد؛ «تلويزيون را روشن كنيد. تا چند دقيقه ديگر رئيس جمهور خبر مهمي مي دهد.» مادر فقط مي داند كه مصطفايش در سايت نطنز كار مي كند. 12 روز در محل كار است و يك روز مي آيد خانه. همين. ¤ عاشق مادربزرگش بود. هر وقت كارشان گره مي خورد، به مادرش زنگ مي زد و مي گفت؛ «مادر به ننه بگو برايمان نماز بخواند و دعا كند.» مصطفي حج تمتع هم رفته بود و حاجي بود. فقط پدر بود كه گاهي حاجي صدايش مي كرد اما مادربزرگش هميشه مي گفت؛ «حاج مصطفي». ¤ سرعت پيشرفت مصطفي آنقدر زيادي بود كه گاهي به شوخي مي گفتيم با اتوبوس تندرو مي رود! هر چند ماه يك بار، يك پست بالاتر و مهم تر مي گرفت. خواهرش شوخي مي كرد و مي گفت؛ اينجوري كه مي رود، دبير كل سازمان ملل مي شود! خانمش گاهي به شوخي مي گفت؛ اينقدر برايش دعا نكنيد كه بالاتر برود. يك وقت آنقدر بالا مي رود كه ديگر ماه ها و سال ها خانه نمي آيد و نه شما مي بينيدش و نه من. ¤ مصطفي هم با خيلي سرشناس ها رفت و آمد داشت و هم با قشر محروم و پايين. شايد روابطش با بالايي ها كمتر اما با پايين دستي ها بيشتر و گرمتر مي شد. هر چقدر بالاتر مي رفت، متواضع تر مي شد. خيلي ريزبين بود. يك روز مهمان داشتند. آمده بودند خواستگاري خواهرش. مادرش را صدا زد و آهسته گفت؛ مادر انگشترت را دربياور. مادر با تعجب مي پرسد چرا؟! اين انگشتر هميشه دست من است! مصطفي مي گويد: شايد فكر كنند اين انگشتر براي فخرفروشي است و ماديات براي ما ارزش است. ¤ حريت داشت. وقتي در جلسات خيلي عصباني مي شد، بلند مي شد و آستين هايش را مي زد بالا و مي گفت؛ به اين دست ها نگاه كنيد! اين پوست و استخوان مال طبقه سه جامعه است. من لاي پر قو بزرگ نشده ام و نمي گذارم شما اينطور و آنطور كنيد. هميشه مي گفت؛ من به باباي پير و زحمت كشم و مادري كه مرا تربيت كرده، افتخار مي كنم. مثل پدرش بود. زير بار حرف زور و ناحق نمي رفت. پدر مصطفي مي گويد: دو تا از بچه هاي نطنز را اخراج كرده بودند، به ناحق. ايستاد و آنقدر مقاومت كرد تا آنها را برگرداند. تحمل نمي كرد در حق زيردست اجحاف شود. ¤ بيابان هاي نطنز در زمستان سرماي وحشتناك و در تابستان، گرماي وحشتناكي دارد. ماه رمضان كه از نطنز بر مي گشت، لبهايش از تشنگي خشك شده و شكمش به گرده اش چسبيده بود اما باز هم حاضر نبود روزه نگيرد. هيچوقت در زمينه مسائل معنوي ادعايي نداشت. جهادش در كار بود. آرام و قرار نداشت. خانه هم كه بود، دائم به موبايلش زنگ مي زدند. بعضي وقت ها كه مي خوابيد، يواشكي مادرش موبايلش را از كنارش برمي داشت تا مصطفي كمي بتواند استراحت كند. ¤ به بيت المال به شدت حساس بود. بعضي از پيمانكارهايي كه با آنها كار مي كرد، گاهي مي گفتند مصطفي تو ديگر داري از رفاقت و آشنايي با ما سوءاستفاده مي كني! اينقدر كه طرف بيت المال را مي گيري. مصطفي هم جواب مي داد؛ عوضش من دنبال حق شما هستم. كسان ديگر شايد پيشنهادهاي بالاتري بدهند اما در پول دادن اذيتتان مي كنند. اما من سعي مي كنم سروقت حق و حقوقتان را بدهم. من در پول دادن با شما راه مي آيم و شما هم جنس خوب و ارزان تر و سروقت بدهيد. در يك معامله اي، يك سوم قيمت كالا را تخفيف گرفته بود. يكي از فروشنده ها مي گويد شما فلان قدر به سازمان سود رساندي. مصطفي مي گويد: سازمان نه! بيت المال مردم. سازمان كه از جيبش پول نمي دهد. اين پول براي مردم است. ماشين زير پايش يك پژو 405 بود. با همين ماشين مي رفت نطنز و مي آمد. گاهي هم با ماشين پدرش مي رفت. به شوخي مي گفتيم؛ ببخشيد! لااقل پول بنزينش را بده! مي خنديد و به شوخي مي گفت؛ اين لگن بنزين هم مي خواهد؟! اصلاً برداريد و ببريد. مال خودتان! ¤ چند سالي بود كه مادر دلشوره و استرس داشت. حتي قبل از اينكه ترورها شروع شود. مصطفي هم مي گفت: مادر جان! من كاره اي نيستم. يك هفته پيش از شهادتش بود كه مادر و خواهر به خانه مصطفي رفته بودند. وقتي بيرون مي آيند، مصطفي هم پشت سرشان بيرون مي آيد. مادر و خواهر بدون اينكه مصطفي متوجه شود سايه به سايه او مي روند و تعقيبش مي كنند تا برود مغازه و برگردد. نزديك خانه آنها را مي بيند و شروع مي كند به اعتراض! مگر شما خانه و زندگي نداريد كه دنبال من راه افتاده ايد؟! مصطفي اسلحه هم داشت. پدرش حمايل هم برايش خريده بود اما هيچوقت همراهش نبود. مادر معترض بود و او در جواب مي گفت؛ مادر! اين ماسماسك است! اين را ما دستمان مي گيريم كه دل شما خوش باشد والا آن كسي كه بخواهد مرا ترور كند فرصت استفاده به من نخواهد داد. اگر قرار باشد اجازه استفاده به من بدهد كه ديگر تروريست نيست! راست مي گفت. آنهايي كه مصطفي را ترور كردند، بدون شك او را خوب مي شناختند. مصطفي جوان چالاكي بود. اگر اندازه بمب هاي ترورهاي قبلي، وقت داشت حتماً نجات پيدا مي كرد. اما بمب طوري بود كه چهار-پنج ثانيه اي منفجر شد. مصطفي خوب مي دانست در چه راهي پا گذاشته است اما اهميتي نمي داد. مادر براي آنكه به همسرش دلداري بدهد مي گفت؛ همان خدايي كه در جبهه ها هست در شهر هم هست و تا چيزي مقدر نباشد اتفاق نخواهد افتاد. وقتي دلشوره ها زياد مي شد، مادر با خودش مي گفت اگر پسرم را از اين راهي كه مي رود منصرف كنم، پيمان شكني است. ما اينقدر شعار داديم و فريا زديم «انرژي هسته اي حق مسلم ماست» ، وقتي آن سه دانشمند را ترور كردند گفتيم بچه ها كوتاه نياييد و ادامه بدهيد، حالا كه موقع امتحان خودمان است چطور جا بزنيم و خودمان را كنار بكشيم. ¤ آخرين باري كه مصطفي رفته بود خانه پدرش، شب دوشنبه بود. دو روز پيش از اتفاق. ساعت 8 بود و هنوز نيامده بودند. مادر با اعتراض تماس مي گيرد و مي گويد مگر اينجا رستوران است كه بيايي و شام بخوري و بروي! مي خواهيم ببينيمتان. مصطفي زود خودش را مي رساند. فردايش مي رود نطنز و دو روز بعد بر مي گردد. صبح چهارشنبه مادر مي خواهد برود مصطفي را ببيند. با آقا رحيم مي روند بيرون. جايي كار دارند و از آنجا قرار است بروند پيش مصطفي. خبر دادن دوستان هم براي خودش ماجرايي است! دو مامور رفته اند منزل مصطفي و همسرش را سوال پيچ كرده اند! دو نفر هم آمده اند جلوي منزل پدرش. گفته بودند دكتر مصطفي احمدي روشن جلوي دانشگاه علامه ترور شده و با شما چه نسبتي دارد؟!! سراسيمه برمي گردند خانه. يكي از دخترها مي گويد مادر نگران نباش. مي گويند دكتر مصطفي احمدي روشن. مصطفي كه دكتر نيست! مادر مي گويد چقدر ساده اي دختر! مصطفاي ماست. مادر به هر كدام از دوستان زنگ مي زند، كسي جوابگو نيست. فقط موفق مي شود يكي را پيدا كند. مي پرسد: مهندس! فقط يك كلمه بگو. مصطفاي من زنده است؟ و او مي گويد: ان شاالله. پدر و مادر در آن شلوغي و ترافيك نمي فهمند چطور خودشان را مي رسانند خانه مصطفي. پدرخانم مصطفي جلوي در است و مي گويد نترسيد چيزي نشده. مادر مي گويد راستش را بگو حاجي. بغض مي تركد... شب دل مادر آرام ندارد. نيمه شب مي زند بيرون و در آن سرما در خيابان هاي اطراف خانه مصطفي راه مي رود. تا اينجاي حرف ها، مادر مصطفي آرام است اما ... «دلم مي خواست مصطفي را در همان لباس هاي خوني خودش و با همان وضع ببينم...» بغض و گريه امان نمي دهد... در معراج شهدا هم فقط يك لحظه طاقت ديدن صورت مصطفي را دارد. مصطفايي كه آنقدر دلبستگي به مادر داشت كه حتي زمان دانشجويي هم مثلا اگر مي خواست دكتر برود با مادرش مي رفت و رفقايش به او مي گفتند بچه ننه! ¤ از پدر مي پرسم اگر يك بار ديگر مصطفي را ببيني به او چه مي گويي؟ آقا رحيم آهي از ته دل مي كشد كه سوز آه همچون تيري به مغزم فرو مي رود و مي گويد؛ «ايشان الان هم حاضر و ناظر است. اين حرف من نيست، حرف خدا در قرآن است. ولا تحسبنّ الّذ ين قت لوا ف ي سب يل اللّه أمواتًا بل أحياأ ع ند رب ّه م يرزقون. به او مي گويم مصطفي جان! خوش به حالت. خوش به سعادتت كه در اين چند روز بي ارزش دنيا زحمت كشيدي و خدا مزد زحمتت را با شهادت داد. ممكن بود هزار اتفاق برايش بيفتد. خدا خيلي مصطفي را دوست داشت كه در ايام اربعين آقا امام حسين(ع) به فيض شهادت رسيد. شهادت در اين ايام چيز ديگري است.

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: