هتل سفرخارجي قرائتي
قذافی خودش میگفت: به من رهبر بگویید. من بالاتر از رئیس جمهور هستم. یكوقت هم به او گفتند: ایران نمیآیی؟ گفت: به شرطی ایران میآیم كه امام خمینی(ره) فرودگاه بیاید.
کد خبر :
177738
برنا: حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در جلسات درسهایی از قرآن این هفته در تلویزیون درباره "وظیفه ما در برابر حق و باطل" سخن گفته است. این واعظ مشهور همچنین در ادامه سخنانش درباره "دوری از كارهای باطل در خانواده و جامعه" ، "ترك مجالس گناه و اعراض از گنهكار" ، "دوری از كتمان حق و خطر اشتباه حق و باطل" ، "ایستادن در برابر حق، عامل سقوط در دنیا و آخرت" و ... سخن گفته است. آنچه در ادامه میخوانید گزیدهای از سخنان این استاد حوزه علیمه و دانشگاه است: ترك تشریفات در ادارات و مراكز دولتی خیلی از مهمانهای ما كه از ایران خارج میروند، میگویند: هتل پنج ستاره. میگوییم: خوب ساده هم میشود. میگوید: این در شأن ما نیست. مثلاً اگر من اینجا كه خوابیدم، هتل من آجری بود شأن من نیست. اگر پشت هتل سنگ مرمر بود شأن من است. آخر مرگ بر این شأنی كه با خشت میرود و با آجر میآید. با آجر میرود، با سنگ مرمر میآید. آخر این چه شأنی است برای خودمان درست كردیم؟ این شأنها ریشهاش كجاست؟ بله زندگی نباید با ذلت و فقر و محرومیت باشد، اما معنایش هم این نیست كه زندگی ما اشرافی باشد. نه اشرافی، نه فقیرانه، حد وسط! در یكی از كشورها رفتم.
هتل به قول امروزیها چند ستاره برای ما گرفتند. به سفیر گفتم: آقای سفیر، این سفارتخانه با این ساختمان مهم، هم قبلهاش معلوم است، هم اینهایی كه در آن هستند شناخته شدند، هم مسلمان هستند، هم حفاظت دارد، هم تمیز است، هم قشنگ است، خوب ما در همین اتاق میخوابیم. گفت: آخر اینجا اتاق كار است. گفتم: این اتاقی كه روزها كار است، شب كه خالی است. من یك پتو میاندازم و اینجا میخوابم. آخر شبی دویست، سیصد دلار با كم و زیادش میخواهید كرایه بدهید. دویست هزار تومان هر یك خُرخُر من میشود هجده هزار... گفت: آخر رسم نیست. گفتم: حالا رسمش كنید. وقتی یك مهمان دارید. بله یكوقت یك گروهی میآیند، هیأتی از ایران میآید خوب هیأت نمیشود در اتاق كار بخوابد. اما یك نفر شناخته شده است، خوب شناخته شده، آقا در این اتاق بگیر بخواب. آخر شأن ما، این شأن از كجاست؟ ما در دنیای خیال هستیم. خودمان پوك هستیم، با كیف و ژست شأن درست میكنیم. خبری نیست. تمام مسلمانها میگویند: «و اشهد ان محمداً» (صلوات حضار) آنوقت همین محمد سوار خر شد، روز فتح مكه. یك نفر گفت: آقا در شأن شما نیست. بیا پایین! بیا پایین! روز فتح مكه پیغمبر كسر شأنش نبود. حالا آقا
رفته نمیدانم میخواهد یك كار جزئی انجام دهد، شأنش... در شأن من نیست كه تالار كوچك بگیرید، باید فلان تالار باشد. در شأن من نیست، در شأن من نیست، همینطور خودمان را میسوزانیم. ادا هم درمیآوریم. حضرت عباسی بعضی از كفشهایی كه خانمها میپوشند شكنجه میشوند. اینقدر پایهاش باریك است كه پایش چنین است. راه رفتن روی این مهارت میخواهد. باید یك جایی دوره دید. من اگر این كفشها را پا كنم، دقیقهی اول میافتم. یك دوره باید دید كه آدم با این كفشها نیافتد. اما مثلاً در دنیای خیال فكر میكند كه اگر پاشنهی كفشش ده سانت بود، مهم است. اگر هشت سانت بود كم مهم است. پنج سانت بود كمتر مهم است. دو سانت بود هیچی مهم نیست. آخر ارزشی كه با پاشنهی كفش بالا برود، با پاشنهی كفش پایین میرود. آخر حضرت عباسی یك لحظه فكر كنید. دلت به چه خوش است؟ مبتكر هستی؟ مخترع هستی؟ گرهای را باز كردی؟ دانشمند هستی؟ چه مشكلی را حل كردی؟ درازی پاشنهی پا را دلیل بر شخصیت میداند. مرد ما هم اگر در فلان هتل بخوابد معلوم میشود دارای شأن است. ما تا كی مثلاً الآن سی و چند سال است از انقلاب میرود هنوز گرفتار چه چیزی هستیم؟ اگر یك فرمانده نظامی یا
انتظامی، سپاه، بسیج، ارتش، فرق نمیكند. نیروی دریایی، صحرایی، زمینی، دریایی، هوایی، اگر هر سرهنگی با یكی از این سربازها یك روز ناهار بخورد. خوب ناهار كه یكی است. بگوییم: آقا پسر بیا اینجا. امروز با هم دوتایی ناهار بخوریم. خوب بچهی كجا هستی؟ احوالت چطور است؟ این یك ربعی كه من با این سرباز، سرهنگ با این سرباز ناهار میخورد، تا آخر عمر این خاطره در ذهن این سرباز میماند و لذا این سرباز وقتی رفت بیرون داماد شد كارت عروسی برای سرهنگ میفرستد. الآن هر صد هزار نفر سربازی كه بیرون میروند، داماد میشوند، هر هزار تا یك نفر برای مسئولین پادگان كارت دعوت میفرستد؟ قداست نام خدا و اولیای خدا ما این شأنهایی كه برای خودمان درست كردیم، این شأنها را باید شكست. این شأنها پایش به جایی بند نیست. بله بعضی از شأنها حق است. نماز شأن دارد. قرآن شأن دارد. اسم الله است، اسم فاطمه است، اسم علی است، این اسمها را شما حق نداری به بدنت بچسبانی مگر اینكه وضو داشته باشی. بعضیها یك زنجیری را مثلاً یك اسم الله، حتی مثلاً لبیك یا حسین، بچهی بسیجی است، حزب اللهی است، اما كلمهی حسین به پیشانیاش چسبیده و این آقا وضو ندارد. این
بسیجی دائماً در حال گناه است. حزب اللهی هم هست ولی دائماً گناه میكند. امامان ما شأن دارند. اسمشان شأن دارد، خودشان شأن دارند. قرآن شأن دارد. اگر یك قرآنی در یك چاه بدی افتاد، آن چاه را باید درش را بست. یا باید قرآن را به هر قیمتی است بیرون آورد. یك چیزهایی شأن دارد. مقدسات، خدا به میگوید: «فَاخْلَعْ نَعْلَیكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً» (طه/۱۲) كوه طور جای مقدسی است. تو آمدهای تورات بگیری. كتاب آسمانی بگیری، پس كفشهایت را دربیاور. اینجا نزدیك مكه است، لباسهایت را بكن لباس احرام بپوش. یك جاهایی شأن دارد و خدا تعیین كرده است. اما ما حق نداریم، خودمان برای خودمان شأن درست كنیم. مردم گفتند: الله اكبر، خمینی رهبر! مردم به امام خمینی رهبر گفتند. اما امام نیامد بگوید: مردم، از این ساعت به بعد باید به من رهبر بگویید. شأن من رهبر است. قذافی خودش میگفت: به من رهبر بگویید. من بالاتر از رئیس جمهور هستم. یكوقت هم به او گفتند: ایران نمیآیی؟ گفت: به شرطی ایران میآیم كه امام خمینی فرودگاه بیاید. چون من رهبر هستم و او هم رهبر! قذافی خودش خودش را رهبر میدانست، به چه ذلتی افتاد. امام خمینی گفت: به من
رهبر نگویید من خدمتگزار هستم. خودش رهبری را از خودش جدا كرد، و رهبر دنیا شد. یعنی الآن بخواهند یا نخواهند نفس ایران دنیا را تكان داده. یعنی نفس ایران، سید حسن نصر الله را تكان داد، باقی كشورها تكان خوردند، دنیا تكان خورد. كسی كه میگوید: من رهبر نیستم، رهبر دنیا است. كسی كه میگوید: من رهبر هستم، در خانهی خودش هم قایم باشكی، پنهان میشود! اینطور نیست. با پاشنهی پا و با مدرك و با خانه و سنگ مرمر و تالار عروسی و... اشتباه میكنیم. روزی كه در تلویزیون رفتم گفتند: آقای قرائتی، علمی حرف بزن. اینطور كه حرف میزنی میگویند: قرائتی عوامی است. آنوقت مقام علمی نداری. مثلاً نگو همینطور كه پیش میرویم، بگو: در روند تكاملی تاریخ.... اوه... در روند تكاملی تاریخ، آنوقت علمی میشود! گفتم: آقا تو بگو: در روند تكاملی تاریخ، من میگویم: همینطور كه پیش میرویم. آن آقا آمد و گفت و رفت و محو شد، ما الآن ۳۲ سال است هستیم. اینطور نیست. یك نفر دیگر به من نصیحت میكرد میگفت كه: یك خرده در حرفهایت آب كن. تو سی تا سخنرانی كنی علمت تمام میشود. مثلاً میخواهی بگویی: ای مردم، بگو: ای مردم، كشاورز، روستایی، شهروند، كارمند، كارگر،
خانهدار، بسیجی، ارتشی! خوب همهاش یعنی ای مردم! چرا وقت مردم را میگیری؟ گفت: آخر اگر آبش نكنی ته میكشد. گفتم: ته كه شد میگویم: مردم ایران حرفهایم ته كشید، خداحافظ! دنبال چه چیزی ما میگردیم. یك كسی نزد من آمد همكار من باشد. این عمامهاش شصت رده داشت. همینطور مثل دانه شانه. گفتم: چند دقیقه طول كشید این عمامه را پیچیدی؟ گفت: چهل دقیقه! گفتم: آدمی كه چهل دقیقه صرف نیم كیلو پنبه میكند این اصلاً به درد من نمیخورد. برو دنبال كارت! اینقدر به خودت ور میروی. ما از درون پوك هستیم، به ظاهر ور میرویم. روغن نباتی خودش هم میداند چیست، میگوید: طعم كرده دارد! طعم روغن كرمانشاهی دارد. هرچه تبلیغ گُندهتر باشد، هرچه منار گندهتر باشد نماز بدتر میشود. منار اگر آرام باشد، پشت بامش نماز میخوانند. گنبدی كه شد دیگر كسی در آن نماز نمیخواند. «هرگز نخورد آب زمینی كه بلند است»! یك خرده كوتاه بیاییم. به واقعیت فكر كنیم. با خدا رفیق شویم. با حق رفیق شویم. این دكورها و شأنها و پرستیژهای كاذب را دور بریزیم، راحت میشویم. راحت میشویم. گیر ما این است كه خودمان در قالب خودمان گیر كردیم. گیر شرق نیستیم، گیر غرب نیستیم، و
حالا دیگر گیر خودمان افتادیم. آداب ما، رسوم ما، شأن ما، من دخترم لیسانس است به یك دیپلم بدهم؟ تا فوق لیسانس نیاید نمیدهم. دخترش ۳۴ سال شده منتظر فوق لیسانس است. بابا دیپلم پسر خوبی بود خوب به او بده. نه! در شأن من نیست. هیچی خوب بایست! بایست تا در شأن تو پیدا شود. اگر یك پسری آمد، شكلش، سلامتیاش، اخلاقش، ایمانش خوب بود، بده. آخر او محلهی پایین مینشیند، ما محلهی بالا. او ژیان سوار میشود و ما بنز سوار میشویم. او روی موكت نشسته، ما روی قالی مینشینیم. مگر ازدواج موكت و قالی است؟ مگر ازدواج بنز و ژیان است؟ ازدواج آدمها، اگر آدمها به هم میخورند دیگر باقیاش را گیر ندهید.