روایت منتشرنشده خاتمی از آیتالله بهشتی
شهید بهشتی یک دوره چهار ساله در هامبورگ فعالیت داشتند که به نوعی دوره باروری شخصیت اجتماعی ایشان به حساب میآید، اما وجوه شخصیت ایشان بزرگتر از آن است که بخواهیم آن را در قالب مرکز اسلامی هامبورگ ببینیم. ایشان را باید در افق وسیعتری دید.
ماهنامه «نسیم بیداری» روایت منتشرنشدهای از سیدمحمد خاتمی درباره آیتالله سیدمحمد حسینی بهشتی را به چاپ رسانده که برگرفته از گفتوگوی مفصل خاتمی با بنیاد آثار و اندیشههای شهید بهشتی است. خاتمی که به پیشنهاد شهید بهشتی برای اداره مرکز اسلامی هامبورگ انتخاب شد، قرار بود بعد از پیروزی انقلاب تا ده، پانزده سال در آنجا بماند اما به تشویق بهشتی به ایران برگشت. آنچه در پی میآید بخشهایی از روایت منتشرشده از خاتمی است: * شهید بهشتی یک دوره چهار ساله در هامبورگ فعالیت داشتند که به نوعی دوره باروری شخصیت اجتماعی ایشان به حساب میآید، اما وجوه شخصیت ایشان بزرگتر از آن است که بخواهیم آن را در قالب مرکز اسلامی هامبورگ ببینیم. ایشان را باید در افق وسیعتری دید. * با این مقدمه، من آقای بهشتی را اینگونه توصیف میکنم که ایشان انسان عالم پرهیزگاری است که جهان خودش را میشناسد، نسبت به دین خودش دغدغه خاطر دارد و در عین حال باور دارد که این دین، دین حقانی است و باید در عرصه زندگی حضور داشته باشد و نیز کسی است که معتقد است امروز هر کاری که بخواهیم انجام بدهیم باید با اتکای به میراث گران بهای ما از دین باشد، ولی در عین حال، اکتفا کردن به این میراث و اینکه با ابزار این میراث بخواهیم همه مسائلمان را حل کنیم، هم کاری نادرست است و هم کاری ناشدنی. بلکه باید با استفاده از این منابع و مآخذ، پاسخهای دین به پرسشهای زمان حاضر را در عین حفظ هویت و اصالت دین استخراج کرد. * اولین موضوع، تبار شهید بهشتی، تبار علم و فضیلت و نوعی اشرافیت معنوی است (گرچه شاید تعبیر اشرافیت هم درست نباشد که ترجمه اریستوکراسی غربی است)، ولی مرادم از اشرافیت معنوی، همان اشرافیتی است که در بعضی از روایات ما هم آمده و ستوده هم هست. این تبار، تبار مهمی است. یعنی واقعا اینکه آدم از کدام ریشه باشد و از کجا آمده باشد، خیلی مهم است. آدمهای بیریشه همیشه کار را خراب میکنند. آدمهای بیریشه همیشه چون ظرفیت کافی را ندارند، مشکل ایجاد میکنند و همین است که میبینیم در کلام امیرالمومنین و دیگر بزرگان دین و آئین ما که به اولیای امر خطاب میکنند که برای سپردن امور مردم سراغ کسانی بروید که دارای ریشههای عمیق هستند، چه از نظر جایگاه اجتماعی، چه از نظر جایگاه علمی. * دومین موضوع استعداد فوقالعاده ایشان است. من تعبیری از مرحوم داماد که بزرگترین اساتید ایشان بودند و عمده آموزشهای فقه و اصول شهید بهشتی نزد آقای داماد انجام شد، شنیدم که ایشان گفته بود من هیچ کسی را به استعداد آقای بهشتی ندیدهام و حتما میدانید که برجستهترین فضلایی که هنوز هم برخی از آنها هستند، و برخی دیگر هم رفتهاند شاگرد آقای داماد بودند. این قضاوت، قضاوت کسی نیست که مثلا پنجاه یا صد نفر شاگرد داشته باشند و در میانشان یک نفر مثل آقای بهشتی شاخص باشد و این تعبیر را در مورد او به کار برد. قریب به اتفاق شاگردان ایشان شاخص بودند و وقتی که آقای داماد میگویند استعدادی مثل ایشان ندیدم واقعا این نشانه نخبگی شهید بهشتی است. شاهد دیگر این سخنم، کلام آیتالله آقای موسی شبیری زنجانی درباره شهید بهشتی است. آیتالله شبیری زنجانی و امام موسی صدر و فضلای دیگری با آیتالله بهشتی هم درس و هم مباحثه بودند. من از سال ۱۳۵۳ این افتخار را پیدا کردم که درس خاصی را با آیتالله آقای آقاموسی زنجانی شروع کنم و در روزهایی که تقریبا موضوع رفتن من به آلمان و ارتباطم با آقای بهشتی روشن و قطعی شده بود، ایشان خاطرههایی از شهید بهشتی ذکر کردند. یکی از تعابیری که از ایشان در مورد آقای بهشتی شنیدم این بود که فرمودند آقای بهشتی یقینا مجتهد است. آقای آقاموسی شبیری زنجانی انسان بسیار محتاطی هستند و به سادگی قضاوت نمیکند و قضاوت علمی درباره افراد بسیار برایشان دشوار است، ولی برای من خیلی جالب بود که گفتند یقینا آقای بهشتی مجتهد است. این روزها الحمدالله! عناوین آیتالله و مجتهد و بالاتر و پایینتر از این خیلی زیاد شده، ولی مجتهد واقعی و مجتهد به آن معنایی که به آن قله درک و استنباط رسیده باشد، انگشتشمار است، آن هم زمانی که آقای آقاموسی شبیری زنجانی بگوید کسی یقینا مجتهد است. این نشانه علم و فضل ایشان و جایگاه والای علمی ایشان است. بله، آیتالله بهشتی در عین حال که از نظر فکر و اندیشه بسیار قوی و کارکرده بودند، فلسفه خوانده بودند، فقه و اصول خوانده بودند، زمان خودشان را میشناختند. ما هنوز هم کمتر کسی را داریم که مثل آقای بهشتی بر سه زبان زنده دنیا مسلط باشد. * من بین سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۴ در قم بودم و از سال ۱۳۴۴ تا ۱۳۴۸ برای تحصیل به اصفهان رفتم. از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰ هم برای گذراندن دوره نظام وظیفه به تهران آمدم و با آقای بهشتی دور را دور آشنا بودم. اتفاقا نخستین باری که ایشان را دیدم. زمانی بود که از حسینیه ارشاد بیرون آمده بودم و ایشان هم همزمان بیرون آمده بودند. آمدند به سمت من، من ایشان را میشناختم، ولی ایشان من را نمیشناختند. دیده بودند یک بچه طلبه آنجاست، آمدند جلو و خیلی برخورد گرمی داشتند. این اولین دیدار رودرروی من با آقای بهشتی بود، اولین دیداری که با هم مواجه شدیم و صحبت کردیم. در سال ۱۳۴۰ که من در قم درس میخواندم، ایشان مدرسه دین و دانش قم را اداره میکردند. برای طلبهها کلاس زبان گذاشته بودند؛ از جمله کسانی که من به خاطر میآورم آقای سیدهادی خسروشاهی، آقای مصباح و فکر میکنم آقای مصطفی محقق داماد به مدرسه ایشان میرفتند. اکثر علمایی که زبان یاد گرفته (کم یا زیاد) در آنجا فرا گرفتهاند. ایشان خودش به زبان انگلیسی مسلط بود. * به یک معنی مرکز اسلامی هامبورگ با حضور آقای بهشتی بنیانگذاری شد، همانطور که اعتقاد دارم آقای بهشتی بودند که نقش اول را در شکلدهی و سامان بخشیدن به نظام جمهوری اسلامی ایفا کردند. مرکز اسلامی هامبورگ طبیعتا یک مرکز شیعی بود و نامش هم امام علی علیهالسلام بود. و طبیعی است که در چنین مرکزی یک عده ایرانیان مسلمان دور هم جمع شوند و کار را سر و سامان دهند و به شیعه بودن خود هم افتخار کنند، اما این مرکز شیعی که به مسائل رویکردی شیعی داشت، با حضور آقای بهشتی به یک «مرکز اسلامی» شد؛ «مرکز اسلامی جامع»، به گونهای که این مرکز همچنان که با شیعیان ایرانی در ارتباط با سایر مسلمانان غیرشیعهای که مهاجر یا محصل بودند، هم همان ارتباط را داشت، همان طور که با مسلمانهای آلمانی مقیم. یعنی آقای بهشتی سه شعبه ارتباط را برقرار کرد، نه تنها با ایرانیان و نهتنها با اهالی هامبورگ، بلکه کل آلمان به یک معنا و تا حدودی با دیگر کشورهای غربی. * البته من آقای بهشتی را به عنوان رییس و امام مرکز اسلامی درک نکردم. میان ریاست ایشان و دوران مسوولیت من، پنج ـ شش سال فاصله افتاده بود. وقتی که به آلمان میرفتم چون رژیم میخواست اداره این مرکز را از دست ما در بیاورد و تحت سلطه خودش قرار بدهد، آقای بهشتی خیلی نگران بودند، آقای شبستری هم میخواستند برگردند و نگرانی عمده این بود که این مرکز به دست رژیم نیفتد. درست مقارن آغاز مرحله جدید نهضت. سال ۱۳۵۶ بود که من با ایشان برای رفتن به آلمان صحبت میکردم و سال ۱۳۵۷ که دیگر اوج مسائلی بود که به انقلاب منجر شد، به آلمان رفتم و یک نوع ارتباطی که این مرکز باید با انقلاب اسلامی داشته باشد، طراحی شد. موقعی که من به آنجا میرفتم نمیدانستیم که انقلاب به این زودی به پیروزی میرسد، لذا آقای بهشتی به من میگفتند که شما حداقل بنا را بر این بگذار که ۱۰ سال به ایران نخواهی آمد. گرچه ممکن است بیشتر از این نتوانی بیایی. آن طور که من و شما میخواهیم مرکز را اداره کنیم، خوشایند رژیم نیست و بنابراین آمدن شما به ایران هم تا دوام این رژیم ممکن نیست، بنابراین شما برو بنا را بر این بگذار که باید ده سال یا بیشتر در آنجا بمانی. بعد از پیروزی انقلاب هم بنا بود ده پانزده سالی در آنجا بمانم و کار کنم و کم کم بر زبان آلمانی هم مسلط شده بودم و میتوانستم بیش از پیش مفید باشم، ولی آقای بهشتی دوباره من را تشویق کردند که به ایران برگردم. انتخابات مجلس که شروع شد از اردکان آمدند و اصرار کردند که شما نامزد بشوید. من گفتم نمیتوانم این کار را بکنم. دلم میخواهد به ایران برگردم، ولی الان در آلمان هستم و میخواهم در این راه و افق تازهای که به رویم گشوده شده، پیش بروم و موثر باشم. دوستان نزد آقای بهشتی رفتند و ایشان هم همانطور که با قدرت استدلالشان رأی مرا برای رفتن به آلمان تغییر داده بودند، مرا قانع کردند که برگردم به ایران و من در سال ۱۳۵۹ به ایران بازگشتم.