یک حبه قند با جذامیان روستای بصری
وقتی خوره به جانت میافتد نه صورت زیبایی داری نه زندگی راحتی. جذام که گرفتی همه رویشان را از تو برمیگردانند. زنگولهای به دور گردنت میبندند که بدانند کجایی تا آنها نباشند. اما خورهای که صورت زیبا را از جذامیان تبعیدی روستای بصری مهاباد گرفته هنوز نتوانسته سیرت زیبای آنها را بگیرد. پس ببوس روی ماه این جذامی را... .
مهر: "وقتی اهالی این روستا از خانه بیرون میآیند مردم شهر از آنها می ترسند، حتما مریضی شان واگیر داشته که قرنطینه شده اند! صورتی وحشتناک دارند و روستا نیز هوایی آلوده. به آنها دست نزن، نزدیکشون نشو و چیزی نخور، اصلا مگر سوژه قحط است که به سراغ مردم این روستا آمدهای . " به سمت غار گردشگری سهولان جاده ای تازه ساخت هدایتم می کند به سمت روستایی که آن را کوه هایی بلند در آغوش پهناور خود پنهان کرده اند انگار طبیعت هم می خواهد اهالی این روستا را جایی پنهان کند که دست هیچکس به آنها نرسد. اینجا بصری، روستای جذامیان تبعید شده ازاستانهای آذربایجان غربی، کردستان، همدان و آذربایجان شرقی است. وارد روستا که می شوم غریبه بودنم توی ذوق پیرزن و پیرمردهای جذام گرفته ای که از پشت پنجره حواسشان به همه جا هست می خورد. تا نگاهم به آنها می افتد محکم پنجره ها را می بندند و پرده ها را می کشند. * "اومدی عکسمونو بگیری که چی؟" دلم نه از ترس صدای فریادش در سکوت مرگبار روستا در ظهر یک روز زمستانی بلکه با دیدن صورت درهم کشیده اش ریخت. پوستی که در هم پیچیده بود، چشمانی که گرچه باز اما سفید بود و جز سیاهی چیزی نمی دید. پیرزن، انگشتانی که در مچ دستش درحال حل شدن بود را به شانه ام زد تا بگوید: "اومدی عکسمونو توی تلویزیون پخش کنی تا هر جا ما رو دیدن فرار کنن؟" صورتش را می پوشاند می خواهد برود که دوربینم را توی دستش می گذارم تا مطمئن شود اگر نخواهد عکسی نمی گیرم. آرام می شود. فاطمه خانم از راه می رسد و می گوید:" بچههامون تو شهرهای دیگر عکسمون رو می بینن و غصه می خورن. می گن عکس مادر و پدرمون رو گرفتن تا دل همه به حالشون بسوزه! تو هم می خوای مثل همه اونهای دیگه ما رو مسخره خودت کنی! یا عکس بگیری که دیگرون وقتی صورتمون رو دیدن بفهمن جذامی هستیم و فرار کنن." قول می دهم از صورتش عکس نگیرم تا کسی او را نشناسد. فقط اجازه می دهد از دستانش عکس بگیرم. * "از من می ترسی؟" از پرسیدن این سوال جا می خورم. می ترسم. می گویم: "چرا باید بترسم؟" دستش را آرام روی صورتم می کشد خیره به چشمانم می شود تا ببیند می تواند تغییری را در صورتم حس کند! حرکتی نمی کنم انگشتانش مثل آجر سخت است. می گویم: "اگر فکر می کنی می خواهم اذیتت کنم نفرین کن منهم به حال تو دچار شوم." حالا او بود که از این حرفم تعجب می کرد. سرم را می بوسد. "خدا نکنه جوونی نمی تونی طاقت بیاری. وقتی فامیلت می فهمن جذام گرفتی ازت فاصله می گیرن. حتی شوهرت". اسمش عالیه است. وقتی دو دخترش را به دنیا آورد جذام گرفت. شوهرش هم به درد او دچار شد چون وضعیت بهداشت روستایشان بسیار بد بوده است. 20 سال پیش که چند دکتر در سنندج آمار جذامی های روستایشان را می گرفتند او را به بصری آورند تا مثل بقیه اهالی اینجا دور از چشم بقیه زندگی راحت تری داشته باشد. وقتی خوره به تماشای چای خوردنم در استکان جذامی نشست! خوره کنار لب فاطمه خانم نشسته هنوز واکسن به او اجازه نداده از گوشه لبش تکان بخورد. با این حال تا جایی که توانسته پوست صورت فاطمه را در هم کشیده. مرا خواهر صدا می کند! به خانه اش دعوت می شوم. استکان چای را با شک و تردید تعارفم می کند. یک حبه قند را به زحمت با انگشتان نداشته اش از قندان برداشته در کف دستش می گذارد و به من می دهد. خیره می ماند تا ببیند چه واکنشی دارم. شاید اگر دقت می کردم لبخند مرموز خوره ی نشسته کنج لبش را می توانستم ببینم که منتظر است بگویم ممنون. نمی خورم یا میل ندارم آن وقت بزند زیر خنده ای سرد و بلند! چای را می خورم. یک لحظه توهم به سراغم می آید، ته استکان صورتم را می بینم که در هم رفته و اطرافیانم جذامی صدایم می زنند! فاطمه و عالیه نگاهم می کنند. از طعم خوش چای تعریف می کنم. تلاش خوره برای خندیدن به من ناکام ماند. پس برای دیدن بقیه جذامیان این روستا همراهم می شوند. پیرمرد دور افتاده از زندگی فقط زنده است 40 سال پیش جذامیانی که از شهرهای دیگر باید تحت درمان قرار می گرفتند به این جا تبعید شدند تا ساکنانش از زخم نگاه دیگران در امان باشند. حالا 20 زن و 20 مرد در روستا جذام دارند و بقیه اهالی سالم هستند حتی بچه های جذامیان. چون این 40 پیرزن و پیرمرد آخرین نسل جذامی ها هستند. داخل یکی از این خانه ها پیرمردی تنها زندگی می کند اجازه نمی دهد کسی وارد خانه اش شود. کسی از حالش خبر ندارد هر از گاهی اهالی روستا از پشت پنجره نگاهش می کنند تا بدانند زنده است. پروانه، عروس فاطمه خانم هم به جمع ما می آید. برای پرستاری از بیماران به روستا آمد که همین جا ازدواج کرد و ماندگار شد. می گوید: " هر از گاهی مردم خیر غذاهای نذریشان را اینجا می آورند اما اهالی روستا بسیاری از اوقات گرسنه می مانند. همسایه ها هم نمی توانند به یکدیگر کمک کنند چون خودشان هم فقیرند." پروانه آشپزخانه روستا را نشانم می دهد که اگرچه زمانی برای تهیه غذای روستاییان ساخته شد اما مدتهاست که اجاقش کور است! گریه کودک، لذت دیدن شهر را به وحشت تبدیل کرد به خانه دیگری سر می زنم که نازبانو یکی دیگر از اهالی جذام گرفته و تبعیدی روستای بصری در آن زندگی می کند. با هیچ کسی حرفی نمی زند. فرزندانش 20 سال پیش وقتی فهمیدند مادر و پدرشان بیمارند آنها را در اتاقی قرنطینه کردند و بعد از اینکه اداره بهداشت آن زمان اعلام کرد جذامی ها را معرفی کنید آنها را از روستایشان در همدان به بصری آوردند و دیگر هیچگاه سراغی از آنها نگرفتند. هنوز جای زنگوله ای که سالها پیش اهالی روستایشان از ترس به گردن او بسته بودند پیداست. نازبانو و شوهرش همین چند سال پیش هوس کردند از روستا بیرون بروند که پسر بچه ای با دیدن انگشتان نداشته آنها گریه اش گرفت و مادرش از ترس او را دور کرد. به همین دلیل آنها از همان راهی که آمده بودند، برگشتند و دیگر حاضر نشدند پایشان را از روستا بیرون بگذارند! در خانه ناز بانو و شوهرش را نمی زنم راهم را به سمت خانه کافیه کج می کنم. زنی که ضایعات استخوانی جذام مچ دست و پایش را از او گرفته و چشمانش دیگر نمی بیند. وقتی در خانه اش را می زنم اصرار می کند برای ناهار مهمانش شوم. کافیه نمی تواند کار کند، چون حسی در دستانش ندارد تا به حال چندین بار دستانش روی شعله سوخته و او متوجه نشده است. به همین دلیل بیشتر مواقع دست و پایش را با پارچه می بندد تا اگر سوخت پارچه بسوزد نه پوستش. کافیه خانم درجوانی جذام گرفت و خانواده اش او را قرنطینه کردند. شوهرش طلاقش داد تا اینکه به اینجا آمد. می گوید: " فکر کنم 50 ، 60 یا 70 سالم باشد!" کافیه هر شب روزهای تلخی که پشت سر گذاشته را به یاد می آورد و به تنهایی دردهایش را با داروهایی که دیگر قدرتی برای کاهش دردش ندارند، تحمل می کند. اما هرروز صبح مرغ و خروسهایش در انتظار دانه و آبی جلوی در خانه اش غوغا می کنند. کافیه که تا همین ده سال پیش پسرش را ندیده بود، به سیامک نوه پسری اش دلخوش است. به کمک سیامک قیمه ای را تهیه می کند که نظیرش را در خانه خودم هم نخورده بودم. سیامک 6 ماه از سال را در کنار کافیه زندگی می کند. او می گوید: "تلخی نگاه مردم در مواجه با یک جذامی دردناکتر از خود این بیماری است." از کافیه خانم بابت پذیرفتنم در خانه اش تشکر می کنم. دستش را به نشانه خداحافظی در دستم می گیرم و روی ماهش را می بوسم... . فاطمه، عالیه، کافیه، پروانه خانم و بقیه اهالی روستای بصری با قومیتهای متفاوت، حتی پیرمرد پشت پنجره با صورتهایی در هم کشیده، پوستی زمخت و دلی مهربان تا خروجی روستا بدرقهام می کنند. آنها نه ترس دارند و نه واگیر. تنها آنچه که از ذهنشان هیچ وقت بیرون نمی رود ترس از برخورد ناگهانی و نامهربان مردمی است که ممکن است هنوز از آنها و بیماریشان وحشت داشته باشند و اجازه ندهند از خلوتگاهشان بیرون بیایند و مانند بقیه افراد جامعه عمر باقیمانده خود را در میان جمع سپری کنند.