محسن رفیقدوست اولین روز جنگ كجا بود؟
جنگ كه شروع شد، من در فرودگاه دمشق هواپیما پیاده شده بودم، دیدم همة ایرانیها آنجا منتظر بودند كه با همین هواپیما برگردند. یعنی دیگر فرودگاه بسته شده بود. یكی از دوستانم آقای حاج اصغر رخصفت آنجا تو فرودگاه من را دید. گفت خبر داری؟ گفتم نه، گفت عراق حمله كرده به ایران و فرودگاهها را بمباران كرده و فرودگاه بسته شده است.
محسن رفیقدوست در وبسایت خود نوشت: آخرین هواپیمایی كه از تهران روز 31 شهریور 1359 پرواز كرد، هواپیمایی بود كه من با هواپیما رفتم دمشق. قبل از نقل آن خاطره یك مقدمه لازم است. قبل از پیروزی انقلاب توسط شهید محمدصالح حسینی یك سفر به سوریه رفتم؛ هم در سوریه و هم در لبنان ، با بعضی از مقامات ملاقات كرده بودم كه پس از آن هم به زندان افتادم. بعد از پیروزی انقلاب كه همان ماههای اول بود كه من یك سفر رفتم سوریه و آن دوستانم را دیدم و اولین ملاقات را من با حافظ اسد آن موقع داشتم. كه تقریباً از آن موقع دیگر من با اسد دوست شدم. یعنی وقتی كه میرفتم خوب ایشان رئیس جمهور سوریه بود و شخصیت ممتازی هم در دنیای عرب بود، به این سادگی هم هر كسی به ملاقاتش نمیرفت ولی من هر وقت میرفتم سوریه و درخواست ملاقات میكردم این ملاقات میسر میشد. شاید من تا سال 66 كه میرفتم توی این 7، 8 ده ساله شاید بیش از 30 بار هر چند ماه یك دفعه میرفتم. در آن ملاقات اولیه، اسد هم نسبت به انقلاب اظهار خوشحالی و پشتیبانی كرد و هم اعلام كرد كه از من هر كاری برمیآید انجام میدهم. این بود تا جنگ شروع شد. جنگ كه شروع شد، من در فرودگاه دمشق هواپیما پیاده شده بودم، دیدم همة ایرانیها آنجا منتظر بودند كه با همین هواپیما برگردند. یعنی دیگر فرودگاه بسته شده بود. یكی از دوستانم آقای حاج اصغر رخصفت آنجا تو فرودگاه من را دید. گفت خبر داری؟ گفتم نه، گفت عراق حمله كرده به ایران و فرودگاهها را بمباران كرده و فرودگاه بسته شده است. فردا یا پسفردای آن من به ملاقات اسد رفتم. در آن سفر گفتم كه شما قول دادید. گفت هر كار از من بربیاید، میكنم . چند روز اجباراً ماندم كه بعد یك هواپیمای 330 من را از دمشق یكسر بُرد دزفول. رفتیم جبهه. ما رفتیم تحقیق كردیم دیدیم كه یكی از كارهایی كه می توانیم از سوریه استفاده بكنیم به عنوان یك مركز نقل و انتقال است. یعنی ما در محاصره شدید نظامی هستیم. میتوانیم خیلی چیزها را از خیلی جاهای دنیا، از همان هایی كه حجم بزرگی ندارد، حالا خیلی حساس نیست بخریم، بیاوریم سوریه و از سوریه حمل كنیم به ایران. كه ایشان دستور داده بود و در فرودگاه دمشق، یك بخش خاصی، ما یك انباری داشتیم كه چیزهای مختلف را از جاهای مختلف میخریدیم، آنجا میآوردیم و به اندازة یك هواپیما كه میشد، هواپیما میفرستادیم میآورد. اینگونه روز اول جنگ برای من رقم خورد.