یادی از زنان شهیده سوسنگرد
جنگ که شروع شد، همه از شهر خارج شدند که شهر جای زندگی نبود و نیروهای سپاهی و ارتش هم مردم را به ترک شهر سفارش میکردند. چون دشمن بیرحمتر از آن بود که تصور میشد.
یکسال بود که از زادگاهش سوسنگرد، جدا شده بود و در یکسال چه شبهایی که خواب کوچه های خاکی اما با صفایش را میدید. خواب بالا رفتن پسربچهها از نخلهای کوتاه و چیدن خرماها. خواب بردن گاومیشها به رودخانه کنار شهر. روزها هم به یاد مدرسهای میافتاد که در آن درس خوانده بود و همکلاسیهایش یکسال بود از آنها بیخبر بود. جنگ که شروع شد، همه از شهر خارج شدند که شهر جای زندگی نبود و نیروهای سپاهی و ارتش هم مردم را به ترک شهر سفارش میکردند. چون دشمن بیرحمتر از آن بود که تصور میشد. رفتار زشت نیروهای بعثی با ساکنان روستاهای اشغال شده دل هر انسانی را جریحهدار میکرد و به همین دلیل، دستور ترک سوسنگرد صادر شده بود. آن روز که هفته آغاز تجاوز ارتش بعث عراق به ایران بود حبیبه با خانوادهاش همه چیز خود را در سوسنگرد گذاشتند و با هزار رنج و مشقت خود را به اهواز رسانیدند و یکسال در حسرت بازگشت به وطن بودند. حبیبه هر روز از مادر خد میپرسید: مادر جان! مادر جان پس کی به شهرمان باز میگردیم؟ اشک در چشمهای مادر حلقه میزد. و پاسخش میداد: دخترم دعا کن رزمندگان پیروز شوند تا ما به سوسنگرد بازگردیم و شهر را بسازیم. حبیبه دستان کوچکش را به سوی آسمان بلند میکرد و با صدای شکسته به خدا میگفت: خدایا تو میدانی چقدر دوست دارم به شهر برگردم پس خودت رزمندگان اسلام را پیروز کن. مهر ماه 1360 بود که هنوز سوسنگرد در دست دشمن بود. این روز و ماه گذشته بود و هر ساعت آن برای حبیبه نوجوان 14 ساله سوسنگردی یک قرن بود. طولانی طولانی. اما وقتی صفوف رزمندگان را میدید که با شور شوق به جبهه میرفتند، دوست داشت پسر بود و با نوجوانان بسیجی به جبهه میرفت. میرفت و با دشمنان متجاوز میجنگید و شهرش را از آنها باز پس میگرفت. دیدن آنهمه رزمنده با پیشانی بند یا حسین که با لبخند عشق به سمت جبههها میشتافتند امید را به دل کوچک و مهربان حبیبه جاری میکرد. بسیجی ها را که میدید به آنها سلام میکرد و از آنها میخواست که اگر به سوسنگرد رفتند،به جای او خاکش را ببوسند. این شوق و شور، او و خانوادهاش را به سوسنگرد کشانید. چهار روز قبل از عملیات بزرگ ثامن الائمه (ع) و شکست حصر آبادان بود که به سوسنگرد مسافرت کردند. یکسال جدایی از زادگاه، پایان یافته بود.مادر، خم شد و زمین را بوسید.پدر که ماه ها در کنار رزمندگان بودف اشک میریخت و حبیبه دوید و نخلهای ترکش خورده را در آغوش کشید،سرش را بلند کرد و مثل آنکه خالد پسر همسایه شان را میدید که از بالای نخل برای او و نرجس رطب پرتاب میکرد. اما وقتی یادش آمد که خالد در یکی از بمبارانها با نرجس خواهرش شهید شده، اشک در چشمانش دوید. با دستهای کوچکش اشکهایش را پاک کرد و دید که مادر، اشک میریزد و یکی یکی همسایهها را که در حمله هواپیماها به شهادت رسیده بودند،صدا میکرد: ام یاسر، ام جاسم، کجایید؟ و ببینید ما برگشته ایم؟ اولین روز مهر سال 1360 بود و سوسنگرد، بوی شهادت میداد. شهر، پر از نیروهای رزمنده بود که به سمت خط مقدم میرفتند.شهر بیشتر به پادگان شبیه بود تا به محل زندگی و این را دشمن به خوبی میدانست. حبیبه در خاطرات خود غوطه ور بود.خاطرات مدرسه، خاطرات بعد از ظهرها که با دختران همسایه بازی میکرد و صبحهای جمعه که همه جمع میشدند و با هم درس میخواندند. ناگهان همه چیز به هم خورد.دشمن، شهر را بمباران کرد و مهمان کوچک سوسنگرد، به همکلاسیهای شهیدش پیوست. خون حبیبه که به روی آسفالت جاری شد، عطر شهادت در شهر پیچید. همه به طرف حبیبه شتافتند. و جیغ و فریاد مادرش دلها را کباب میکرد اما حبیبه ارام و ساکت خوابیده بود.تاریخ هیچگاه حبیبه و آن مظلومیت شهدای سوسنگرد را فراموش نخواهد کرد. کتاب: آینههای روبرو یادنامه زنان شهیده شهرستان