وقتي خواستند تير خلاص بزنند...
ایسنا: به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به ميهن اسلامي پنج نفر از آزادگان سرافراز كشورمان با حضور در خبرگزاري دانشجويان ايران منطقهي خوزستان از خاطرات دوران جبهه و اسارت گفتند. *** محمد فريسات يكي از جانبازان و آزادگان دفاع مقدس است كه در سن 17 سالگي به جبهه رفت و پس از شركت در چند عمليات به اسارت نيروهاي بعثي درآمد و چهار سال را در اردوگاههاي رژيم بعث گذراند. وي در اين نشست گفت: زمان جنگ در شهر بستان ساكن بوديم و به همين دليل حتي پيش از اعزام به جبهه، جنگ را از نزديك لمس كرده بودم. حتي زماني که عراقيها سوسنگرد را اشغال كرده بودند من به همراه چندنفر از دوستان پنهاني به اين شهر ميرفتيم و ايرانيها را نجات ميداديم. در اين بين چندبار هم به عنوان جاسوس دستگير شديم. آن زمان پدرم در شهرهاي حميديه، بستان و سوسنگرد با گروه جنگهاي نامنظم شهيد چمران همکاري داشت ولي به دليل سن كم من، با اعزام من مخالفت ميشد، به همين دليل براي من همسري اختيار كردند تا مثلا از رفتن به جبهه منصرف شوم. با اين وجود هنگامي كه به جبهه رفتم، پدرم يكي از اصليترين مشوقان من بود. حضرت امام راحل وعده نسل كربلايي را داده بودند نسلي که به جبهه رفت، نسلي كربلايي بود كه بايد ايجاد ميشد و در تاريخ اين مملكت جولان ميداد تا قدرتهاي بزرگ دنيا به لرزه درآيند. زماني كه امام خميني (ره) فرمدند كه سربازان من در گهوارهها هستند، وعده همين نسل را داده بود؛ اكنون هم اگر از من و امثال من بپرسيد که دقيقا چه شد که به جبهه رفتيد، شايد پاسخ دقيقي نداشته باشيم، ولي وعده اين نسل پيش از اين داده شده بود و ما هم به فرمان امام خود به جبههها رفتيم. وقتي خواستند تير خلاص بزنند... فتحالمبين، نخستين عملياتي بود كه در آن شركت كردم؛ آن زمان در گردان كربلا بودم. بعد از آن هم در چندين عمليات ديگر مانند عمليات فتح خرمشهر، رمضان، خيبر و والفجر 8 شركت كردم و در نهايت در «عمليات كربلاي4 » به اسارت نيروهاي بعثي درآمدم و چهار سال را در اردوگاههاي عراقيها گذراندم. آن زمان شرايط به گونهاي بود كه هرچه جنگ پيش ميرفت، سختتر ميشد. در عمليات كربلاي 4 هم ميتوان گفت جنگ به دوران پيچيدهاي رسيده بود. در اين عمليات با افراد بزرگي مانند شهيد اسماعيل فرجواني و شهيد موسي اسكندري همرزم بودم. پيش از عمليات احساس ميشد كه ممكن است عراقيها از موضوع عمليات باخبر شده باشند و به همين دليل به بچهها ميگفتند كه اكنون وقت انتخاب است، زيرا ممكن است اين رفتن بازگشتي نداشته باشد. در مقابل ما هم سپاه هفتم عراق به فرماندهي "ماهرعبدالرشيد" حضور داشت؛ ولي بچهها لحظهاي شك نكردند، چون هدف آنها مشخص بود. در اين عمليات بسياري از بچهها مجروح شدند. من هم هر دو دست و پاهايم تير خورد و بيهوش شدم. ساعت 12 ظهر كه به هوش آمدم، ديدم عراقيها بالاي سر افراد مجروح هستند و به آنها تير خلاص ميزنند. آنها از كنار بچهها رد ميشدند و با ميلگرد به سر آنها ميزدند و هركدام كه زنده بود و از درد فرياد ميكشيد، به او تير خلاص ميزدند. من و يكي از دوستانم به نام "محمود" تا صبح فرداي آن روز در همان حالت بيحركت مانديم تا آنكه يكي از عراقيها متوجه شد من زنده هستم و با اسلحه بالاي سرم آمد. آنجا بود كه حلقه ازدواج و ساعتم را به او دادم و سرباز عراقي هم گفت كه خودت را به مردن بزن. ولي بعد آمد و من را برد و اينچنين بود كه به اسارت بعثيها درآمدم. روضه حضرت زينب (س) در ميدان اصلي بصره بعد از اسارت، بعثيها ما را در بصره گرداندند و 27 نفر مجروحي كه اسير كرده بودند را دور ميدان اصلي شهر خواباندند. مردم شهر هم به ميدان آمده بودند. در آنجا يكي از سربازان عراقي براي مردم سخنراني كرد و گفت كه اينها قاتل فرزندان شما هستند. به قدري از ايرانيها بد گفت كه مردم بصره با چوب و سنگ به جان ما افتادند. بسياري از بچهها هم زخمي بودند و حتي نميتوانستيم از جاي خود حركت كنيم. در همين لحظه يكي از بچهها با صداي بلند روضه حضرت زينب(س) را خواند و بچهها گريه كردند. عراقيها فكر ميكردند بچهها از درد گريه ميكنند، ولي روضه حضرت زينب(س) بود كه ما را به گريه انداخته بود. در آن ميدان 10 شهيد داديم. تحمل چنين شرايطي تنها از نسلي كربلايي برميآمد، حال سخت است كه ببينيم برخي كارگردانهاي سينما، از جبهه تصويري ميسازند كه با واقعيت تفاوت زيادي دارند. ماجراي زير پيراهن و باز گشت از مرز براي روزي كه قرار بود آزاد شويم 10 دستگاه اتوبوس آورده بودند. زيرپوشهايي سفيد و تميز هم به ما دادند كه مثلا نشان دهند ما در شرايط خوبي بودهايم. مرحوم ابوترابي هم در اتوبوس اول بود و با توجه به اينكه بعثيها به هر بهانهاي او را آزار ميدادند، بچهها به حمايت از او زيرپوشها را پاره كردند و مانند امامه بر سر خود گذاشتند. همين كار موجب شد در مرز خسروي تنها اجازه عبور شش دستگاه اتوبوس را بدهند و چهار دستگاه اتوبوس ديگر را به اردوگاه برگرداندند كه من هم در يكي از اين اتوبوسها بودم. براي تنبيه، سه ماه ديگر ما را نگه داشتند. شكنجهگر اردوگاه تكريت در اهواز روزي در مركز شهر اهواز فردي را ديدم كه برايم خيلي آشنا بود. مسافتي را به دنبال او رفتم تا بالاخره او را شناختم. شكنجهگر اردوگاه تكريت بود. جلو رفتم و اسمش را صدا زدم. به سرعت من را شناخت و به گريه افتاد. گفتم: "يادت ميآيد با انبردست ابروهايمان را ميكشيدي؟" همسرش هم همراش بود. به او گفتم: "يادت ميآيد ميگفتم بچههاي حضرت زهرا(س) را آزاز نده؟" ميگفتند كه تحت تأثير نوحههاي "آهنگران" قرار گرفتيد مهدي هرمزينيا ديگر آزاده دفاع مقدس است كه در عمليات خيبر به اسارت نيروهاي عراقي درآمده بود. سالهاي 62 تا 69 را در اردوگاههاي بعثيها گذرانده و خاطرات بسياري از اين دوران دارد. هرمزنيا در اين نشست گفت:كلاس پنجم دبستان بودم كه انقلاب شد. يادم ميآيد اوايل انقلاب كتابهاي بسياري ميخواندم و با بسياري از اصطلاحات سياسي آشنا بودم. همسالان من هم همينطور بودند و در نتيجه، جبهه رفتن ما هم كاملا از روي آگاهي بود. همان زمان برخي افراد ميگفتند كه مثلا احساساتي شدهايد و تحت تاثير نوحههاي "آهنگران" ميخواهيد به جبهه برويد، ولي واقعيت اين نبود. يكي از روزها كه عراقيها اهواز را موشكباران كرده بودند، با مادرم به سمت سنگر عمومي ميدويديم كه او زمين خورد. يادم ميآيد آن موقع اين صحنه خيلي برايم عذابآور بود و من را غيرتي كرد. چند باري براي رفتن به جبهه تلاش كردم و هربار با مخالفت مواجه ميشدم؛تا اينكه در 15 سالگي و با دستكاري شناسنامه موفق شدم به جبهه بروم. آن زمان قرار بود عمليات خيبر انجام شود و با توجه به اينکه اولين عمليات آبيخاکي در آن وسعت بود، نياز بود نيروها آمادگي ويژهاي كسب كنند؛به همين دليل ابتدا چندماهي در دوره آموزشي شركت كرديم و بعد اعزام شديم. عراقيها صليب سرخ را فريب دادند در جريان عمليات در اطراف هويزه مستقر شده بوديم. هوا خيلي سرد بود و بسياري از بچهها براي اينكه بتوانند آن شرايط را تحمل كنند، با سرنيزه گودالي كنده بودند كه در آن ميخوابيدند تا كمي گرم شوند. در اين شرايط بود كه بعضي از بچهها تا صبح نماز شب ميخواندند و بعدها خيلي از همان بچهها هم شهيد شدند. وقتي در عمليات خيبر اسير شديم بيشتر بچهها زخمي بودند و به سختي حركت ميكردند. نيروهاي سپاه سوم عراق پشت سر ما هلهلهكنان ميآمدند و آنجا بود كه صحنه کربلا به ياد من آمد. صحنه دلگيري بود؛ به پشت سرم كه نگاه ميكردم، ايران را ميديديم كه در حال ترك آن بوديم و در روبهرو هم دنيايي بود كه هيچ تصوري از آن نداشتيم و نميدانستيم قرار است وارد چه دنيايي شويم. پس از آنكه مسافتي را به سختي طي كرديم، با سيم تلفن دستهاي ما را بستند و با كاميون به شهر "العماره" بردند. در اين شهر ما را به جايي كه شبيه به يك پاسگاه بود بردند. بسياري از بچهها زخمي بودند و حتي يكي از آنها تيري در گلويش خورده بود و خونريزي شديدي داشت. آن رزمنده هفت روز زنده ماند و بعد شهيد شد. در آن سالني كه بوديم، امكان رفتن به دستشويي وجود نداشت و غذاي درست و حسابي هم به بچهها داده نميشد. تنها يك تشت بزرگ آوردند كه مقداري برنج در آن بود و مجبور بوديم با همان دستهاي خونآلود از آن بخوريم. زماني كه از صليب سرخ براي گزارش ميآمدند، عراقيها افراد مجروح را در آمبولانس ميگذاشتند و وانمود ميكردند كه آنها را به بيمارستان ميبرند. پس از رفتن آنها، مجروحان را دوباره به اردوگاه برميگرداندند. سه روز بيآب و غذا در استخبارات پس از چند روز ما را به استخبارات بغداد منتقل كردند. در بغداد به مدت دو شب در اتاقي كوچك زنداني بوديم كه حتي جاي نشستن هم نبود و خيلي از بچهها اين دو شب را ايستاده گذراندند. پس از بازجوييها به سولهاي بزرگ كه شبيه گاوداري بود منتقل شديم؛ هزار و 700 نفر از رزمندگان عمليات خيبر در آن سوله زنداني بودند. در آنجا سه روز بيآب و غذا مانديم و حتي امكان رفتن به دستشويي هم نبود. پس از آن به اردوگاه "موصل" منتقل شديم. تزريق آمپول براي جلوگيري از عزاداري در اردوگاه «رمادي 2» كه بيشتر دوران اسارت را در آنجا بودم، از هر شهر و روستاي ايران اسير وجود داشت؛ با توجه به اينكه شرايط سخت بود و اصلا از آينده هيچ تصوري در ذهن ما نبود، بايد شرايطي ايجاد ميكرديم كه بچهها از نظر روحي تقويت شوند، به همين دليل كارهاي فرهنگي آغاز شد و هر كه هرچه بلد بود به بقيه ياد ميداد. كمكم كلاسهاي آموزش زبان و قرآن آغاز شد و كارهايي فرهنگي مانند تئاتر اجرا ميكرديم. عراقيها در روزهاي محرم براي اينكه مانع عزاداري بچهها شوند، آمپولي به آنها تزريق ميكردند كه موجب سردرد و بيحالي اسرا ميشد. در اين بين بعضيها با ترفندهايي از تزريق اين آمپول فرار ميكردند و وظيفه پرستاري و مراقبت از ديگر اسرا را بر عهده ميگرفتند. پس از شنيدن خبر آزادي شادي نكرديم زماني كه صدام شرايط ايران را پذيرفت در اردوگاه تكريت 17 بوديم. صداي او از بلندگوها پخش شد و آنجا بود كه پيروزي واقعي را احساس كرديم؛ با اين حال هيچ احساس خاصي درباره آزادي نداشتيم و يادم ميآيد به جاي شادي، به كلاس درس ادامه داديم. آن روز اجازه دادند كه پس از هفت سال شب را بيرون از آسايشگاه بگذرانيم و با توجه به اينكه بعد از مدتها بود كه به آسمان شب نگاه ميكرديم، خيلي از بچهها سردرد گرفتند. در نهايت چهارم شهريورماه سال 69 آزاد شدم." سيد محمدهادي حسيني هم ديگر آزاده حاضر در اين نشست بود. وي در 13 سالگي به جبهه رفته بود. او هم مانند خيلي از رزمندههاي آن دوران، شناسنامهاش را دستكاري كرده بود تا به او اجازه اعزام بدهند. حسيني كه در عمليات خيبر اسير شده بود، گفت: هر وقت ميديدم پسرعمويم به جبهه ميرفت خيلي دوست داشتم من هم بروم. ولي 13 ساله بودم و قدم هم كوتاه بود، به همين دليل هربار به بهانهاي من را اعزام نميكردند. آن زمان ساكن "هفتكل" بوديم و "قدرتالله کلاهکج" فرمانده بسيج بود. يک روز پيش او رفتم و برايش توضيح دادم که ميخواهم به جبهه بروم، او هم قول داد که من را در ليست اعزاميها قرار دهد، ولي باز هم در نوبت اعزام بعدي اسم من نبود و مدام ميگفت در نوبت هستي. يکي از روزها که اعزام بود و مردم محل هم در مسجد جمع شده بودند، پنهاني سوار يکي از ماشينها شدم، ولي به خارج از شهر نرسيده بوديم که متوجه شدند و من را پياده کردند. چگونه دو سال بزرگتر شدم... اوايل سال 62 بود که ديگر طاقت نداشتم و دوست داشتم هرچه زودتر اعزام شوم؛ با مداد مشكي سنم را در شناسنامهام تغيير دادم و به اين ترتيب دو سال بزرگتر شدم. يک کپي از شناسنامه گرفتم و رفتم پيش فرمانده بسيج. براي اينکه قدم بلندتر شود هم روي يک بلوک بتني ايستادم و کپي را به او دادم. ولي بازهم نگذاشتند و گفتند بايد سهنفر به عنوان معرف درخواست شما را امضا کنند من رفتم پيش آشناها و فاميل و هرطور شده با قسم و آيه سه امضا گرفتم و دوباره برگشتم پيش فرمانده بسيج. آنجا بود که با اعزام من موافقت شد. فرمانده هم گفت فهميده است که شناسنامهام را دستکاري کردهام، ولي با اعزامم موافقت کرد. يك شب در روستاي عراق اواخر ديماه اعزام شدم و اسفندماه به اسارت دشمن درآمدم. در جريان عمليات خيبر به "هور" اعزام شده بوديم. زماني كه از طريق آب به دل دشمن زديم قايق ما خراب شد و مجبور شديم شب را تا صبح در يكي از روستاهاي عراق بگذرانيم. نيمههاي شب عراقيها متوجه شدند و تا صبح با آنها درگير شديم. فرداي آن شب به بقيه بچهها پيوستيم و تا هشتم اسفند هم مقاومت کرديم، ولي سرانجام عراقيها پشت سر ما نيرو هليبرد كردند و محاصره شديم؛ مهمات اندکي هم داشتيم. غروب هشتم اسفند سال 62 به اسارت بعثيها درآمديم. تحمل فقدان حضرت امام (ره) بسيار سخت بود اسارت دوران انسانسازي بود. اگر از اذيت و آزار عراقيها بگذريم، دوران شيريني بود. در آن محيط هر كدام از اسرا تلاش ميكرد آنچه را بلد است به ديگران آموزش دهد و به اين ترتيب فعاليتهاي فرهنگي بسياري در آن محيط انجام ميشد. تا چندماه پس از آزادي گيج بودم و شرايط براي من قابل باور نبود. در دوران اسارت بارها پيش ميآمد كه اعلام ميكردند قرار است آزاد شويد، ولي با چشمهاي بسته ما را سوار اتوبوس ميكردند و و دور ميدادند و دوباره به اردوگاه برميگشتيم. پس از آزادي، تحمل فقدان امام (ره) بسيار سخت بود؛ با فرمان او رفته بوديم و حالا كه برگشته بوديم، اما امام (ره) نبود. تا چند وقت احساس تنهايي ميكردم. *** هادي دبيري هم ديگر آزدهاي است كه در اين نشست حضور داشت. وي در 17 سالگي از اهواز به جبهه اعزام شده بود. 90 ماه و 14 روز هم در اسارت بوده و سرانجام اول شهريور 69 به ميهن بازگشته است. خودش اينچنين تعريف ميكند: 20 آبان سال 61 به جبهه رفتم و والفجر مقدماتي اولين عملياتي بود كه در آن حضور يافتم. در جريان اين عمليات كه به سمت عراقيها حركت ميكرديم،به موانع بسياري مانند كانال آب و ميدان مين برخورديم اما از همه آنها عبور كرديم. عراقيها متوجه حضور ما شدند و بچهها را هدف گلولههاي تيربار قرار دادند، با اين حال ما تا سنگر آنها پيش رفتيم. مبارزه تا نزديكيهاي صبح ادامه يافت و شدت آتش به حدي بود كه زمين زير پاي ما تكان ميخورد. اوايل صبح بود كه مهمات تمام شد و خيلي از بچهها هم مجروح شده بودند. نيروهاي پياده عراق هم از راه رسيده بودند و ما محاصره شديم. آنجا بود كه همه شهادتين گفتند. فرمانده عراقي نيروهايش را تحقير كرد عرقيها پس از اسارت ما را به مقرشان منتقل كردند و آنجا بود كه فرمانده عراقيها به نيروهايش گفت: ببينيد نيروهايي كه از آنها ميترسيديد چقدر كم سنوسال هستند. بعد از آن ما را به پاسگاهي در شهر "العماره" منتقل كردند و دو شب آنجا مانديم. پس از آن ما را به بغداد بردند و يكروز در شهر گرداندند و شادي كردند كه مثلا ما پيروز شدهايم و ايرانيها را به اسارت گرفتهايم. پس از انتقال به استخبارات عراق در بغداد، سربازهاي عراقي به صف شدند و با كابل و باتوم اسرا را كتك زدند. روزهاي نخست پس از اسارت شرايط بسيار دشوار بود و بسياري از اسرا روحيه خود را باخته بودند؛ ولي ما راه را خود انتخاب كرده بوديم و به همين دليل از خدا خواستيم قدرت تحمل شرايط را به ما بدهد. به اين ترتيب 14 ماه در اردوگاه موصل 2، چهار سال در اردوگاه رمادي 6 و حدود دو سال در اردوگاه "عنبر" اسير بودم. *** اما قصه "عيدي فعال" هم كه در اين نشست حضور داشت، متفاوت است. او پيش از انقلاب زنداني سياسي بوده و به خاطر مبارزاتش عليه رژيم شاه، چند سال را در زندانهاي ساواك گذرانده است. وي ميگويد: "فعاليت سياسي و مبارزاتيمان را از سال 47 و از مساجد آغاز كردم و هرچه امام (ره) ميگفت انجام ميداديم. در دزفول مبارزاتي را عليه رژيم پهلوي آغاز كرديم و 16 ساله بودم كه براي اولينبار به زندان ساواك منتقل شدم. در اين مرحله دو سال در زندان بودم و بسيار شكنجه شدم، ولي در همين دوران اسارت با افرادي مانند برادران جهانآرا آشنا شدم و موجب شد پس از آزادي، مبارزات وسيعتري را آغاز كنيم. پس از آزادي با تعدادي از انقلابيهاي دزفول تشكيلاتي به نام "منصورون" را ايجاد كرديم و سرانجام در سال 54 براي دومينبار به اسارت ساواك درآمدم. دوران اسارت ما در ساواك با اسارت رزمندگان در زندانهاي رژيم بعث شباهتهاي بسياري دارد. ساواك ما را شكنجه ميكرد و بعثيها هم رزمندگان را شكنجه ميكردند، ولي ايمان و هدف مشخص موجب ميشد در برابر اين شكنجهها مقاومت كنيم. ضمن اينكه مبارزان در دوران پيش از پيروزي انقلاب و مبارزان در جبههها هر دو پيرو فرمان امام (ره) بودند و همين موضوع مقاومت آنها را افزايش ميداد. در زندانهاي ساواك از ما ميخواستند دست از حمايت امام (ره) برداريم و در زندانهاي عراق هم از رزمندگان ميخواستند به امام (ره) بدگويي كنند، ولي هيچكدام زير بار نرفتيم و تا آخر مقاومت كرديم.