آن مارلون براندوی ایران، آن آل پاچینو و رابرت دنیرویِ دوران

متولّد مشهد بود و وضع مالی‌اش پیش از شهرت بد بود و در اغلب جشنواره‌های فیلم فجر نامزد بود و حاصل تلاشش در کلاس سوم راهنمایی سه بار نمرهٔ رد بود و نویسندهٔ فیلمنامه‌ای به نام «مرتد» بود و در تعریف از خود بسیار کار بلد بود!...

کد خبر : 156421
مطلب پیش روی شما بیستمین مطلب ستون ویژه " تذکرة الرجال " سایت فردا است. "رفیق بی کلک" و "پ.خالتور" نویسندگان این بخش هستند که در نظر دارند با نگاهی متفاوت و طنزگونه به بررسی احوالات چهره های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و .. بپردازند. در این مطلب این دو عزیز به سراغ حامد بهداد بازیگر جوان و پر شور کشورمان رفته اند.
آن مارلون براندوی سینمای ایران، آن آل پاچینو و رابرت دنیرویِ دوران، آن با فریبرز عرب نیا دهن به دهن، آن لقلقهٔ زبانش ذکرِ من، آن بازیگر فیلم دلخون، آن خودشیفتهٔ بی‌قرار و مجنون، آن موافق آزادی بیان در فضای هنری و فرهنگی، آنکه در پاسخ به دست مزد کم می‌گفت: « اِهِکی زرنگی! »، آن بازیگرِ فیلم بوتیک، آن دارای حرکات بدنی آنتیک، آن در هنگام حرف زدن پر انرژِی و بی‌قرار، آن دارای ژست‌های غیر عادی و دیوانه وار!!! آن صاحبِ استعدادِ بازیگریِ خداداد، مولانا شیخ حامد خانِ بهداد!
متولّد مشهد بود و وضع مالی‌اش پیش از شهرت بد بود و در اغلب جشنواره‌های فیلم فجر نامزد بود و حاصل تلاشش در کلاس سوم راهنمایی سه بار نمرهٔ رد بود و نویسندهٔ فیلمنامه‌ای به نام «مرتد» بود و در تعریف از خود بسیار کار بلد بود!
از کودکی مولانا نقل کرده‌اند که بسیار بازی گوش بود و در دعواهای خاصِ اطفال، بسیار پرجنب و جوش بود. از آن جمله نقل است که روزی به مادرش گفت: «یا مادر! اجازه می‌دهی با کودکان کوی و برزن بازی کنم؟!» پس پاسخ شنید: «‌خیر! برو درسَت را بخوان بچّه!» پس عرض کرد: «‌حال که نمی‌گذاری با ایشان بازی کنم، پس لااقل اجازه بده با آن‌ها دعوا کنم!» ‌ از همین روی بود که در میان انواع رشته‌های ورزشی ارادتی خاص به ورزش بوکس داشت و محمد علی کِلی را بسیار دوست می‌داشت!
اولین فیلمش «آخرِ بازی» بود و از دید خودش آخرِ بازی بود و از کارنامهٔ هنریش بسیار راضی بود و به اعتراف دوست و دشمن، بسیار از خود راضی بود!
مولانا اعتقاد داشت که روی خانواده‌ و اطرافیانش بسیار تاثیرگذار بوده و حتی بر روی خودش نیز تأثیر گذاشته است! امّا هیچ‌گاه نگفت که این تأثیر مثبت بوده است یا منفی؟! الله اعلم باالصّواب!
از سجایای اخلاقی مولانا این بود که بسیار مَنم مَنم می‌کرد و اعتقاد داشت که از همه هنرپیشه‏هاى این مملکت تماشایى‏‌تر است!
شیخنا خود را از مردم می‌دانست و بسیار دغدغهٔ ایشان داشت. چنانکه روزی مریدی او را گفت: «یا حامد! آیا تو هم روزی ایران را ترک خواهی کرد؟» پس فرمود: «من قصد کرده بودم از ایران بروم، اما کلاه خودم را قاضی کردم و دیدم حیف است مردم جواهرى چون مرا از دست بدهند! پس ماندم!» و شیخنا کلاً به همین منوال پاس خاطرِ مردم هنر دوست را نگاه می‌داشت!
حکایات عجیب و غریب بسیاری از بهدادنا نقل کرده‌اند؛ از آن جمله روزی او را دیدند که ظرف آبی در دست گرفته بود و مشغول آبیاری چراغ راهنمایی و رانندگی محله‌شان بود. مریدان حکمت این کار از او جویا شدند؛ پس فرمود: «اگر بگذارید و مرا به حال خود واگذارید، ‌به خلق خدا خدمتی بی‌روی و ریا می‌کنم!» ‌ پس روی از آنان درهم کشید و به آبیاری چراغ ادامه داد. پس عرض کردند: «شیخا! رخ از رندان بی‌سامان مپوشان و جرعه‌ای از حکمت این کار ما را بنوشان!» پس فرمود: «چراغ راهنمایی از آن آب دهم تا سبز شود و این گونه وقت کمتری از خلق الله تلف شود!» پس مریدان تا این بشنیدند جملگی از شوق رم بکردند و ناله‌ها سر دادند!
گویند شیخنا هر وقت دلتنگ یار و دیار خود مشهد می‌شد، به آژانس هواپیمایی می‌رفت و بلیتی در قسمت انتهایی هواپیما رزرو می‌کرد. روزی مریدی پا رکاب از او پرسید: «‌یا بهداد! چرا این قدر تأکید داری که در قسمت انتهایی هواپیما بنشینی؟!» پس شیخنا نگاهی نافذ به او انداخت و گفت: ‌ «این راز با تو می‌گویم، امّا با خود دار که اگر دیگران نیز بدانند زین پس چنین کنند و دیگر جایی برای ما باقی نخواهد ماند؛ اگر دقّت کرده باشی هرگاه هواپیمایی سقوط کند، سرنشینان آن جملگی جان به جان آفرین تسلیم کنند؛ ما ته می‌نشینیم که از آسیب اجل در امان مانیم! خوش نداریم سینمای کشور را داغدار دردانهٔ یگانه‌ای چون خویش کنیم!» پس گویند مرید فراست مولانا را تحسین کرد و از شوق دانستن این راز تا مشهد دیگر دم نزد!
از جمله کمالات دیگر مولانا نیم دانگ صدایی بود که در گروه دارکوب از آن بهره‌ها می‌برد و دل مریدان دلسوخته‌اش را با خواندن اشعاری در وصف خود می‌برد و سر هر شنونده‌ی آشنا به موسیقی را می‌خورد! از آن همه شعر، این دو بیت شهرتی عام یافته است:
«من حامد بهدادم، از بازی خود شادم! از این همه بازیگر، دلدادهٔ بهدادم!
مجنون رخ خویشم، خودشیفتگی کیشم! هرگز نرود از سر، این حُسن خدادادم!
من حامد بهدادم، از بازی خود شادم!»
رفیقِ بی‌کلک
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: