جانستان کابلستان/ رضا امیرخانی

و آخرین جملات کتاب را که می خوانم، وقتی همراه امیرخانی بغض می کنم برای کودک خُرد هشتماهۀ هم زبانم که معلوم نیست چطور و در چه شرایطی قرار است کلان شود، ناخودآگاه جانستان کابلستان را به نمایندگی از افغانستان بغل می کنم.

کد خبر : 156037

مریم السادات اوشلی در وبلاگش (جیغ و جار حروف)نوشت: در میانه های راهِ خواندن نفحات نفت م و مسرور از خواندن کتاب که زنگ می زنم شهر کتاب ببینم نفحات نفت را دارند که بخرمش. این نسخه که دستم است امانتی است ولی کتاب ارزش خریدن را دارد. متصدی شهر کتاب می گوید نفحات نفت را تمام کرده ولی از امیرخانی جانستان کابلستان را دارد. و من همان جا پشت تلفن کلی ذوق می کنم و ابراز شادمانی! دلم می خواهد به آقای پشت خط بگویم که نگهش دارید تا بیایم دنبالش! ولی خود-دار می شوم و بیش از این آبرو ریزی نمی کنم. و کتاب را که می خرم یک شادی ای می ریزد توی دلم و من که پیش از این تکه هایی از جانستان را در داستان همشهری خوانده بودم و بسیار خوش یافته بودمش و این همه منتظر انتشارش بودم، الان دارم با جانستان می روم خانه. همین فکر خوشحال ترم میکند! خوشی خاصی است این خوشی. یک جور حس کودکانه. مشابه حس دختر بچه ای که برای اولین بار کفش تق تقی قرمز ِ پاپیون-دار می پوشد و به جای اینکه توی خیابان دور و اطراف را نگاه کند سرش پائین است و نگاهش دنبال کفشهای تق تقی قرمزش! (این حس را تجربه کرده ام. خیلی سالها پیش. وقتی برای اولین بار کفش تق تقی قرمز داشتم و توی خیابان آنقدر چشمم به کفشم بود که همان روز پاپیون یک لنگه کفشم افتاد و گم شد!) در آستانۀ نزول اجلال میهمانهای شهرستانی و اتراق کنمان هستیم پس خیلی وقتی ندارم برای کتاب خواندن ولی به نیت تورق و شبیه به تفال، کتاب را باز می کنم. چند سطری میخوانم از وسطش ولی چون این شیوه به دلم نیست، می روم سراغ صفحۀ اول و بسم الله... شروعش می کنم و منی که قریب به یک ماه است به هیچ کتاب و هیچ نوشتۀ بیش از یک صفحه ای اصلا دل نداده ام، با اشتیاقی زائد الوصف جملات کتاب را می بلعم رسماً! عین محرومیت کشیده ها. در موردش زیاد شنیده اید و خوانده اید. جانستانِ کابلستان است ولی من دوست دارم صدایش کنم جانستان-کابلستان. مثل داستانِ سیستان که من صدایش می زنم داستان-سیستان! سفرنامه ی کشور دوست و همسایه (!)، افغانستان است، به قلم امیرخانی. اندر شایعات پیرامونش همین بس که امسال که در نمایشگاه بین المللی کتاب رونمایی شد همان روز اول همۀ نسخه هایش فروش رفت. و اینجا توی نهاد رهبری دانشگاه ما، به سبک هزارۀ پیش از میلاد، ثبت نام می کردند و هر کس که می خواست برایش از شهر می آوردندش! من البته آبرو داری کردم و به شیوۀ مدرن-انه ای خودم رفتم خیلی شیک از آقای کتابفروشی فرهنگسرا خریدمش. و این نسخه ای هم که خریدم چاپ دومش است. یعنی به دو ماه نکشیده کتاب تجدید چاپ شده. مثل همۀ کتابهای امیرخانی این یکی هم نثر خاص خودش را دارد و رسم الخط خاص خودش را. و نثر این یکی به مذاق من کمی شیرین تر آمد از نثر او در دیگر آثارش. دست کم شیرین تر از نثر امیرخانی در نفحات نفت. شاید به خاطر کثرت واژگان شیرین افغانی در کتاب. شاید هم به این خاطر که سخنانش از دل برآمده و لاجرم بر دل می نشیند. شاید هم چون من بشخصه روایت و داستانهای روایی را دوست تر می دارم. طنز و خوش مزه گی هم که مثل همیشه الی ماشالله در متن موجود است تا کتاب خوشخوان تر و دوست داشتنی تر شود. قصدم دراز گویی نیست اما یک مزیتی دارد کتاب که حیفم می آید به آن اشاره نکنم. و آن نتیجۀ فرهنگی ای است که از خواندنش نصیب خواننده می شود. برای مای ایرانی که «افغانی» یکی از فحشهای کثیرالکاربردمان (!) است، و هر حرکت ضایعی که از هر کس و ناکسی ببینیم فوری با فحش «افغانی» مستفیضش می سازیم، و بی رو در واسی تصورمان از «افغانی» مطابقت تام و تمام دارد با فرودست ترین و بی فرهنگ ترین مردمانی که خداوند خلق کرده، خواندن این کتاب و آشنایی با فرهنگ افغانها که بقول امیرخانی جوانمرد مردمانی هستند مردم این دیار، بسیار مفید است. وقتی همراه امیرخانی هرات را و مزار شریف را و کابل را سیر می کنیم و نبض افغانستان می آید زیر دستمان و می بینیم که چقدر نزدیکیم به مردمان آن دیار و این مرزهای قراردادی «مید این بریطانیای کبیر»! است که ما را از هم جدا انداخته، نقشه های جغرافیای را ناخودآگاه لعنت می فرستیم. مرزهای جغرافیایی که ما ملت هم دل و هم زبان و هم دین را آنقدر از هم دور کرده که «افغانی» برای ما شده فحش در حالیکه تا همین دویست سال پیش هرات از آن ما بود و اشتراکات فرهنگی میانمان بسیار زیاد است. و لذاست که به نظرم اگر به تعداد نسخه هایی که از این کتاب فروش می رود و سپس خوانده می شود، تغییر نگاه ایجاد شود در نگریستن به مردمان افغان، کار بزرگی انجام شده توسط امیرخانی. کاری بزرگ و در خور ستایش. به جز این گریزهای سیاسی گاه و بیگاه امیرخانی هم شایستۀ تامل اند. علی الخصوص که مربوط می شوند به انتخابات ریاست جمهوری سال88. از این گریزهای سیاسی فقط اشاره کنم به توجیه شسته رفته و خوبی که امیرخانی در اواخر کتاب برای لزوم وحدت ملی می آورد در مقایسه ای که انجام می دهد میان افغانستان و ایران. توجیهی که شاید سرجمع پنج صفحه هم نباشد ولی خیلی خوب گفته شده و قانع کننده و دوزاری شخص بنده تازه می افتد که چرا عاقل مردان عرصۀ سیاست اینقدر روی این مقوله تاکید دارند. روی مقولۀ حفظ وحدت ملی، بخصوص به هنگام وقوع اختلافات داخلی که «اگر ما مردم قدر یکدیگر ندانیم و قدر کشور ندانیم و قدر نظام ندانیم و افسار مملکت را بدهیم دستِ جاه طلبیِ چهار نفر قدرت طلبِ بی فرهنگِ سیاسی، یقین بدانیم که ظرف 5 سال بدل خواهیم شد به نسخۀ برابر ِ اصل ِ هم سایه [یعنی افغانستان]» و آخرین جملات کتاب را که می خوانم، وقتی همراه امیرخانی بغض می کنم برای کودک خُرد هشتماهۀ هم زبانم که معلوم نیست چطور و در چه شرایطی قرار است کلان شود، ناخودآگاه جانستان کابلستان را به نمایندگی از افغانستان بغل می کنم.

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: