ماجرای ازدواج بدون مهریه شهید همت
احتمالاً پدر و مادرم مخالفت میکنند، صحبت با اینها با خود شما و دیگه اینکه من میخوام بدون مهریه ازدواج کنم. شما وقتی میرید پدرم رو راضی کنید، مهر تعیین نکنید.
برنا: در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده است و خزانی به دنبال ندارد. این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و برای همین با خون و اشک نوشته شده است؛ خونی که یک روز در این سرزمین بر خاک ریخته شد و اشکی که روزی در وداع، گوشه چادری پنهان شد و روزی دیگر بر سر مزاری به خاک فرو شد؛ و امروز باز هم جاری میشود تا یک بار دیگر گرد و غبار ناگزیر زمان را از چهره سرداران روزهای انتظار بشوید. در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده که سخت عاشقانه است. دفتری از فصل قطور تاریخ مربوط به زندگی، ازدواج و شهادت محمدابراهیم همت میشود که بخشی از آن را که از کتاب نیمه پنهان ماه 2 آوردهایم، در زیر میخوانید: تولد: 12 فروردین 1334 ورود به دانشسرای اصفهان: 1352 اعزام به کردستان: خرداد 1359 ازدواج با ژیلا بدیهیان: دی 1360 شهادت: 16 اسفند 1362 جوانی که از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، یک پیرهن چینی داشت و لبه جیبش عکس امام را زده بود که میخندید. شلوارش کُردی بود، هر چند به او نمیآمد کُرد باشد. جثهاش نحیف بود، ریشش بیش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را یاد اهواز انداخت، یاد روزهای بچگی؛ اهواز، تهران، تبریز؛ به خاطر شغل پدرش ایران را یک دور گشته بودند. رو کرد به دوستش، گفت: «بین برادرهای کُرد چه برادرهای خوبی پیدا میشن!» دوستش خندید، گفت: «برادر همت از بچههای اصفهانه. من توی دانشسرا باهاش همکلاس بودم. اینجا مسوول روابط عمومی سپاهه.» سرش را از روی بالش برداشت و نیمخیز شد، همت را دید. مثل دفعه پیش همانجا در قاب در ایستاده بود. کفشهایی شبیه به گالش به پا داشت و خاک و گل تا پاتاوههایش میرسید؛ لابد تازه از منطقه میآمد. دختر خواست تعارفش کند بیاید تو، اما نتوانست، گلویش خشک شده بود، از او میترسید. فقط زیر لب سلامش را علیک گفت و هر دو ساکت شدند. همت این پا و آن پا شد و به موهایش که از گرد و غبار قدری کدر بود، دست کشید. بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن؛ امروز این قدر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضیح داد و از همان دمِ در برگشت. دختر خندهاش گرفت. با خودش فکر کرد «مگه من فرماندهاش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد!» به حاجی گفتم:«خانواده من تیپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبی نیستند و از سپاهیها هم خوششون نمیآد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت میکنند، صحبت با اینها با خود شما و دیگه اینکه من میخوام بدون مهریه ازدواج کنم. شما وقتی میرید پدرم رو راضی کنید، مهر تعیین نکنید.» چقدر ادعا داشت آن روزها! چقدر خودش را حزباللهیتر از حاجی میدانست! وقتی قرار شد قبل از عقد با هم صحبت کنند او را قسم داد، گفت «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشه. اگر لله میخواید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم.» اما حالا میداند، یعنی حس میکند که اینها نبود. عشق و عاشقی هم نبود؛ از حاجی تا همان لحظه عقد خوشش نمیآمد، حتا بدش میآمد! یک جور توفیق بود یا رحمت، یک خوبی که خدا خواست و به او رسید؛ انگار سهم او باشد.