شما فقط خوانده اید، ندیده اید...

شیرین بهرامی نوا/ شما از دور در حال تماشای جریانی هستید که اصلاً درک و فهمش برایتان دشوار است؛ فقط خوانده‌اید. ندیده‌اید. «جرم» را در کتاب می‌بینید و از تاثیر آن بر زندگی، توانایی، سرنوشت و به طور کلی آینده، درکی ندارید.

کد خبر : 147882

خواهر «آمنه» دختر قربانی اسیدپاشی در نامه‌ای تکاندهنده درباره پرونده خواهرش خطاب به منتقدان قصاص، عنوان کرد: «آیا شما تضمین می‌کنید، اگر مجید موحدی بدون قصاص آزاد شد، خواهر من و خانواده ما و من که شاکی اولیه بودم در امان خواهیم بود؟ شما درمان آمنه را که خانواده موحدی هیچ بخشی از آن را نپرداختند و زحمت تهیه پولش را هم به خود تحمیل نکردند به شکل واقعی و جدی نمی‌بینید؟ شما می‌دانید هر عمل آمنه با وجود تخفیف‌ها چقدر هزینه برداشته است؟ هر عمل، دو الی هفت‌هزار یورو. به آن اضافه کنید هزینه انواع دارو‌ها و پماد‌ها و کرم‌ها را؛ آن هم چندبار در طی روز. روزی که آمنه به تنهایی برای دوش‌گرفتن رفت و کاسه چشمش را خالی یافت وغش کرد، شما کجا بودید؟» به گزارش «فردا» ، شیرین بهرامی‌نوا، خواهر «آمنه» قربانی پرونده جنجالی اسیدپاشی در این نامه خطاب به یکی از منتقدان قصاص خواهرش نوشت: شما از دور در حال تماشای جریانی هستید که اصلاً درک و فهمش برایتان دشوار است؛ فقط خوانده‌اید. ندیده‌اید. «جرم» را در کتاب می‌بینید و از تاثیر آن بر زندگی، توانایی، سرنوشت و به طور کلی آینده، درکی ندارید. سخن گفتن چه زیبا و ساده است وعمل کردن چه دشوار. اگر به جای خواهرم بودید جز قصاص نمی‌خواستید. کما این‌که او به حبس ابد راضی است؛ اما به عملی شدن آن امیدوار نیست. پس بهتر می‌بیند دست دراز مردسالار و مغرور مجید را با قصاص از تجاوز و آسیب مجدد به او کوتاه کند. در ضمن، آمنه نه «ناموس» مجید بوده و هست و نه دیگری؛ حتی پدرش و برادرانش. پدرم همیشه از این الفاظ دوری می‌کرد و ما را با اندیشه برابری و دور از تعصبات، ناموس و هرآن‌چه جامعه مردسالار علاقه‌مند به نام‌گذاری آن است تربیت کرده. ما آموختیم به «کرامت انسانی» خود و دیگری احترام بگذاریم. لغت «ناموس» شما برایم تهوع‌آور و مشم‍ئزکننده است. متاسفم که اینگونه سخن می‌گویم. این‌ها امروز در فرهنگ لغت لمپن‌ها یافت می‌شوند نه در اذهان زنان و مردان آزاد‌اندیش که در پی آزادی و آزادگی رنج می‌برند و رد پای جهل و ظلم را بر سر و صورت خود می‌بینند. اگر جهت جدب مخاطب نوشته‌اید مسئله دیگری است. آیا شما تضمین می‌کنید، اگر مجید موحدی بدون قصاص آزاد شد، خواهر من و خانواده ما و من که شاکی اولیه بودم در امان خواهیم بود؟ شما درمان آمنه را که خانواده موحدی هیچ بخشی از آن را نپرداختند و زحمت تهیه پولش را هم به خود تحمیل نکردند به شکل واقعی و جدی نمی‌بینید؟ شما می‌دانید هر عمل آمنه با وجود تخفیف‌ها چقدر هزینه برداشته است؟ هر عمل، دو الی هفت‌هزار یورو. به آن اضافه کنید هزینه انواع دارو‌ها و پماد‌ها و کرم‌ها را؛ آن هم چندبار در طی روز. روزی که آمنه به تنهایی برای دوش‌گرفتن رفت و کاسه چشمش را خالی یافت وغش کرد، شما کجا بودید؟ آمنه قوی است؛ بسیار قوی. جلوی ما نه گریه کرد نه ناله، نه شکایت. همیشه به همه دلداری داد. حقش نیست که به انتقام‌جویی و سنگدلی متهم شود و قضاوت ناعادلانه و سرخوشانه جهت بذل توجه به دیگری. وقتی از موضوعی سخن می‌گویید اول بسیار فکر کنید. این قصه نیست. حقیقتی است که واقع شده و سرنوشت و زندگی ما را واژگون کرده است. پرستاری شبانه‌روزی، انتظار و دلواپسی همیشگیِ بد‌تر شدن اوضاع جسم و جانش، محو شدن چشم و ابرو و گونه و از فرم افتادن لب و گونه و این پرسش همیشگی از من که الان خیلی زشتم؟ و من چه داشتم بگویم به خواهرکم. راست یا دروغ یا تعارف؟ تا به حال جای من بوده‌اید که از زیبایی خود و سلامت خود شرمگین شوید؟ نه! اما من هر روز خجالت کشیده‌ام که زیبایی معمولی‌ام را دارم، که هنوز می‌بینم و خواهر کوچک‌ترم نمی‌بیند. احساس گناه و خجالت و شرمندگی کرده‌ام سال‌ها. وقتی خواهرم می‌پرسد کسی یا اتاقی یا فضایی، چه شکلی یا چگونه است، از درد به خودم می‌پیچم. وقتی هنگام راه رفتن به در و دیوار می‌خورد و هر که به او تنه می‌زند عذر می‌خواهد که نمی‌بیند، من رنج می‌برم اما سکوت می‌کنم. وقتی تنها و سرگردان- در اوایل که سعی داشت با عصا راه برود- می‌ماند، دنیا بر سرم آوار می‌شود و دلم می‌خواهد نباشم و محو شوم؛ اما شاهد این‌ها نباشم. شما از رنج حرف می‌زنید و ما آن را برده‌ایم. وقتی با همه ادبی که آموخته بودم مجبور بودم با دیگران تند برخورد کنم که از جملات مایوس‌کننده در برابر آمنه و مادر و پدر و خواهر و برادران کوچک‌ترم خودداری کنند، نمی‌دانید چه رنجی بردم. نمی‌دانید که وقتی مردم با دیدن آمنه نوچ‌نوچ راه می‌انداختند و با وجود نگاه تند من هنوز به ایجاد رعب و وحشت ناشی از همین حرکت به ظاهر ساده در دل خواهرم در راهروهای بیمارستان «لبافی‌نژاد» ادامه می‌دادند، دلم فرو می‌ریخت و با حرکات دست و‌گاه آمرانه‌، آنانی را که نمی‌شناختمشان به سکوت فرا می‌خواندم؛ چه رنجی می‌بردم از این همه التهاب وهیجان‌های یک‌سره منفی. یادم می‌آید روزی که برادرم بعد از سه ماه دوری از خانه و خدمت در اطراف شیراز، بی‌خبر به خانه آمد تا غافلگیرمان کند، چه بد غافلگیر شد. برادر دیگرم که در شوک و سکوت ناظر بود و ناباورانه فقط نگاه می‌کرد. صبحی که پلک آمنه افتاده بود و چشم سوخته بیرون مانده بود و مادر و برادرم در جایشان بی‌حرکت مانده بودند، هیچ یک از ما جرئت نداشتیم به چشم آمنه دست بزنیم؛ می‌ترسیدیم چشم سوخته هر آن بیرون بریزد؛ ولی کسی باید جرئت می‌کرد و پلک را بالا می‌کشید و روی چشم می‌گذاشت و من این کار را کردم و هنوز هم دلم از یاد‌آوری آن لحظه و لحظه‌های مشابه و‌گاه بد‌تر و وخیم‌تر می‌لرزد. برای پرسش‌های برادرم که می‌پرسید چرا مثل مرغ پرکنده دور خودش می‌چرخید و تاب می‌خورد و ایستادن و نشستن را تاب نمی‌آورد، هیچ جوابی نداشتم؛ و چه خوب که آمنه نبود تا گریه دست جمعی ما چهار خواهر و برادر را ببیند. او رفته بود برای پانسمان و بعد از آن گریه بود که ما قول دادیم جلوی آمنه صبور باشیم و او را بخندانیم و امیدوار کنیم. حال شما ساده‌انگارانه به «قضاوت» نشسته‌اید؟ این حق را از کجا آورده‌اید؟

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: