آن پاواروتی شرق ... آن صاحب چهچه‌های پرزرق و برق

نقل است در دوران جوانی، چنان که افتد دانی، درپی کسب روزی حلال مزرعه‌ای اجاره کرد. از قضا شبی آتشی در نیستانش شعله گرفت و شیخنا را بغض در گلو فرو گرفت و خواند: یک شب آتش در نیستانی فتاد!.....

کد خبر : 147445
مطلب پیش روی شما پنجمین مطلب ستون ویژه " تذکرة الرجال " سایت فردا است. "رفیق بی کلک" و "پ.خالتور" نویسندگان این بخش هستند که در نظر دارند با نگاهی متفاوت و طنزگونه به بررسی احوالات چهره های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و .. بپردازند. در این مطلب این دو عزیز به سراغ شهرام ناظری، شوالیه آواز ایران رفته اند.

آن اژدهای آواز، آن صاحب لحن‌های پر رمز و راز، آن موسیقی ایرانی را شوالیه، آنکه کارهاش از نظر خودش عالیه! آن پاواروتی شرق، آن صاحب چهچه‌های پرزرق و برق، آن دارای تحریرهای نو پدید، آن آیت بدعت و تجربه‌های جدید، آن دارای حرف و سخن تازه، آنکه هنگام خواندن دهنش خیلی بازه، آن پرچمدار نوآوری، استادنا شیخ شهرام ناظری! ‍ اهل کرمانشاه بود و مریدانش را شاه بود و در پی کسب شهرت و جاه! از خاطرات مشترک او با شاعران، به خصوص فردوسی و مولانا بسیار گفته‌اند! نقل است شبی یکی ازمنکران بی‌شمارش به خواب دید‌ عده‌ای کثیر مولانا جلال الدین محمد بلخی و فردوسی علیه رحمه را چون گوهری گران‌ب‌ها در میان گرفته‌اند. درآن هنگام شهرامنا از راه برسید و به میان معرکه پرید و سکوت و تواضع را مصلحت ندید و گفت: ‌ «ما سه نفر را کجا می‌برید؟!» نقل است آن منکر از دیدن این صحنه عرفانی چند شبانه روز خوابش نبرد و سرانجام در اثر بی‌خوابی جان به جان آفرین تسلیم کرد! روزی او را پرسیدند: «کدام مصرع از مولانا را دوست‌تر می‌داری؟!» گفت: مصرع «‌وین عجبا من چه منم!» گفتند: «مرادا! این علاقه را سبب چیست؟!» گفت: «این مصرع پر مغز نشان می‌دهد که مولانا هفت صد سال پیش به مقام شامخ من معترف بوده است!» گویند مریدان با شنیدن این سخن گیس خود کشیدند و خود محوری شیخ را پسندیدند! در تذکره‌ها ثبت است که روزی مریدی سینه چاک او را پرسید: «یا شیخ! شما چه نسبتی با فردوسی علیه رحمه دارید که روز و شب سنگش را بر سر خوانندگان هم دوره‌تان می‌زنید؟!» شیخ طبق سنّت همیشگی کنسرت‌های زنده و غیر زنده‌اش سرفه‌ای گوش‌نواز کرد و دست بر آسمان بلند کرد و در گوشه‌ای مهجور فریاد سر داد: «من آنم که رستم بود پهلوان اگر تو نمی‌دانی این را، بدان!» از میوه دل او حافظ پرسیدند: «چه گویی در باب کرامات و مقام عالی پدرت شهرام؟» گفت: «من به پدرم حسودیم می‌-شود!» گفتند: ‌ «یاللعجب! این سخن را چه حکمت در میان است؟!» گفت: «حسادت من از آن روست که پدرم شهرام، فرزندی چون من دارد! درحالی که من از این فیض محرومم!» در احوالات او نقل است که دایم الذّکر بود و شبش روز نمی‌-شد مگر اینکه ذکر‌ «سبحان الله! ما اعظم شانی!» را زیر لب زمزمه می‌کرد! نقل است در دوران جوانی، چنان که افتد دانی، درپی کسب روزی حلال مزرعه‌ای اجاره کرد. از قضا شبی آتشی در نیستانش شعله گرفت و شیخنا را بغض در گلو فرو گرفت و خواند:

«‌یک شب آتش در نیستانی فتاد!»
نقل است که استاد لطیف خوانی، مولانا‍ بنان به شهرامنا گفته بود: «چیزی بخوان!» شیخنا نیز این شعر مولانا را خوانده بود: «چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون / دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید / چو کشتی‌ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد / که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون.»
استادنا بنان گفت: «یا شیخ! این چه شعری است که برگزیدی؟ تخته، دریا و قلزم آواز را زخمت و نازیبا می‌-کند؛ شعری از سعدی بخوان!» نقل است که شهرامنا از آن پس جز اشعار مولانا هیچ نخواند‍‍‍‍‍‍‍‍ و اشعار حافظ و عطار و سعدی را نیز به نام مولانا ‌خواند! مریدان حلقه در گوش شیخنا آورده‌اند که در کنسرتی استادنا آنقدر سرفه کرد و سینه صاف کرد که ما یقیین کردیم این هم بخشی از موسیقی حماسی ایران است که به دست فراموشی سپرده شده است! ‍ گویند روزی مسولان فرهنگی فرانسه تصمیم گرفتند که به ناآشنا‌ترین و عجیب‌ترین الحانی که می‌توان از حنجره خارج نمود جایزه‌ای بدهند؛ ‌ پس شیخنا را که در تولید تحریرهای عجیب و خارجی پسند، ید طولایی داشت، شایسته مقام شوالیه یافتند!
رفیق بی کلک
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: