دوئل مختار با حرمله؛ حقيقت يا تحريف
در قسمت سيام مجموعه تلويزيوني مختارنامه، «حرملةبن كاهل» يكي از شقيترين قاتلان دشت كربلا و سرسختترين دشمن مختار به سزاي اعمال جنايتكارانهاش رسيد.
فارس: در قسمت سيام سريال پربيننده «مختارنامه»، داوود ميرباقري در روايتي احساسي، گلوي «حرمله» را پاره كرد تا مرهمي باشد بر ديدگان خونبار عاشقان «علي اصغر». اما اين روايت تا چه ميزان بر شواهد تاريخي استوار است؟ شب گذشته (جمعه شب) و در قسمت سيام مجموعه تلويزيوني مختارنامه، «حرملةبن كاهل» يكي از شقيترين قاتلان دشت كربلا و سرسختترين دشمن مختار به سزاي اعمال جنايتكارانهاش رسيد. او كه دو مرتبه از دست مأموريان مختار ثقفي گريخته بود، اين بار توسط انبوهي از خونخواهان حسين عليه السلام محاصره شد تا مجبور به مبارزه با مختار باشد. حرمله و مختار، چهره در چهره هر دو با يك خنجر رو در روي هم قرار گرفتند تا بينندگان تلويزيوني، دوئلي به سبك فيلمهاي وسترن اسپاگتي را شاهد باشند. دوئلي كه به سود مختار به پايان رسيد و خنجر وي گلوي حرمله را دريد تا شايد آبي باشد بر دلهاي تفتيده همه آنهايي كه سالهاست بر گلوي چاكچاك طفل شيرخواره ميگريند. اما جداي از تكنيكهاي سينمايي، آيا اين روايت با نقلهاي تاريخي همخواني دارد؟ با نگاهي به متون موجود، پاسخ سؤال «خير» است! در يكي از معتبرترين كتب حديثي، يعني؛ «امالي» شيخ طوسي به نقل از منهالبن عمرو آمده است: وقتي از مكه بر ميگشتم، بر امام زينالعابدين (ع) وارد شدم. به من فرمود: «اي منهال! حرملة بن كاهل اسدي، چه ميكند؟». گفتم: او در كوفه زنده بود كه من آمد. امام (ع) دستانش را كامل بالا آورد و فرمود: «خداوندا! داغي آهن را بر او بچشان. خداوندا! داغي آهن را بر او بچشان. خداوندا! داغي آتش را بر او بچشان» به كوفه آمدم. مختار، پيروز شد و امور را به دست گرفت، و او دوست من بود. من چند روزي در خانهام بودم تا اين كه رفت و آمد مردم، تمام شد. سوار بر مركب شدم و به سوي مختار رفتم او را در بيرون خانهاش ديدم. گفت: اي منهال! در دوران حكومت ما، پيش ما نيامدي و براي آن، به ما شادباش نگفتي و در آن با ما همكاري نكردي؟ به او اطلاع دادم كه در مكه بودم و اكنون آمدهام. با او قدم زديم و حرف زديم تا به كِناس (محله بني اسد) رسيديم. مختار ايستاد، گويي كه در انتظار چيزي است. جاي حرملةبن كاهله، به مختار اطلاع داده شده بود و او كسي را در پي حرمله فرستاده بود. مدتي نگذشت كه گروهي ميآمدند كه پا بر زمين ميكوبيدند و نيز گروهي كه ميدويدند، تا اين كه گفتند: اي امير! مژده باد كه حرملةبن كاهل، دستگير شد! طولي نكشيد كه او را آوردند. وقتي مختار به حرمله نگاه كرد، گفت: ستايش، خداوندي راست كه تو را در دسترس قرار داد! آن گاه گفت: جلاد، جلاد! جلادي آوردند. مختار به وي گفت: دستانش را قطع كن پس دستانش قطع شد. آن گاه به او گفت: پاهايش را قطع كن. پاهايش هم قطع شد. آن گاه گفت: آتش، آتش! آتش و نيهايي را آوردند و حرمله را در آن انداختند و آتش با او شعله كشيد. گفتم: سبحانالله! به من گفت: اي منهال! تسبيح گفتن، خوب است؛ اما تو براي چه تسبيح گفتي؟ گفتم: اي امير! در اين سفرم، هنگامي كه از مكه بر ميگشتم، بر علي بن الحسين (ع) وارد شدم. به من فرمود: «اي منهال! حرملةبن كاهل اسدي، چه ميكند؟» گفتم: در كوفه زنده بود كه من آمدم. پس دستانش را كاملاً بالا آورد و فرمود: «خداوندا! داغي آهن را به او بچشان. خداوندا! داغي آهن را به او بچشان. خداوندا! داغي آتش را به او بچشان». مختار به من گفت: از علي بن الحسين شنيدي كه اين را ميگفت؟ گفتم: به خدا سوگند، شنيدم كه چنين ميگفت. مختار از مركبش پياده شد و دو ركعت نماز خواند و سجدهاي طولاني به جا آورد و سوار كه شد، حرمله سوخته بود. با هم سوار شديم و حركت كرديم و به مقابل خانهام رسيديم. گفتم: اي امير! اگر صلاح بداني، تشريف فرما شوي و بر من منت بگذاري و نزد من فرود آيي و از غذاي من بخوري. مختارگفت: اي منهال! به من ميگويي كه عليبن الحسين (ع) چهار دعا كرد و خداوند، آن را به دست من به اجابت رساند و آنگاه مرا دعوت به خوردن ميكني؟! امروز، روز روزه است، براي سپاسگزاري از خدا به خاطر توقيفي كه به من داد كه اين كار را بكنم. حرمله، همان كسي است كه حامل سر امام حسين (ع) بود. منابع ديگر از جمله «الامالي» شجري (به نقل از بشربن غالب اسدي) شبيه اين روايت را بيان كردهاند.