پاكدامنی و شرافت سيری چند...؟!
آيا تا به حال انديشيدهايم به حال و روز مادري كه به خاطر چندصد هزار تومان، مجبور ميشود دخترش را كه از زيبايي و معصوميت به فرشتهها ميماند، در دنيايي از ترس، جرم و فساد بزرگ كند؟
ایسنا: گاهي اوقات در زندگي روزمره فكر ميكنيم كاش شرايط بهتري داشتيم، كاش اصلا جاي خودمان نبوديم... ولي هيچ شده گاهي هم به آدمهايي بينديشيم كه در گيرودار زندگي، به هر علتي معتاد ميشوند، از شدت فقر به حاشيهنشيني گرايش پيدا ميكنند و بعد در هزارتوي مشكلاتشان عميقا درمييابند كه وااااي... "زندگي" گاهي چه قدر كثيف، فاسد، تلخ و دردآور ميگذرد. آيا تا به حال انديشيدهايم به حال و روز مادري كه به خاطر چندصد هزار تومان، مجبور ميشود دخترش را كه از زيبايي و معصوميت به فرشتهها ميماند، در دنيايي از ترس، جرم و فساد بزرگ كند؟ اينجا محله فقيري است كه هنوز كوچههايش رنگ آسفالت را به خود نديدهاند، گويي سالهاست شهرداري و ماموران نظافت خيابانها به اين منطقه سر نزدهاند. وقتي وارد محله ميشوي جز انبوه زباله و نشانههاي آشناي فقر، چيز ديگري نميبيني! در يکي از محلات فقيرنشين مشهد، گوشهاي از منطقه توسط درختان خشكيده احاطه شده كه سگهاي ولگرد در آن بيتوته كردهاند. بخش بزرگي از منطقه، فضاي متعلق به اتاقهايي است كه به آنها ميگويند "منزل". اندازه "منزلها" بيشتر از 12 مترمربع نيست. نزديك به 2 متر آن مختص فضاي باز حياط و سرويس بهداشتي است. بعضي از اتاقها حتي در ندارند! از در و ديوار اتاق كثافت ميبارد و به علت معتاد بودن ساكنان، ديوارها از شدت دود سياه شدهاند. درِ يكي از آلونكها را ميزنم. آقايي نزديک منزل هست که رفتن ما را به ماندن ترجيح ميدهد، خانم خانه را صدا ميكنم. سكونت در اين محله نه دائم بلكه تنها 2 يا سه روزه است. اكثر افراد ساكن در هر آلونك، معتاد هستند. *** مريم يكي از ساكنان منطقه است؛ پوشش مندرس و نامناسبي دارد. ميگويد: معتاد به ترياكم، شش ماه ترك كردم ولي از 6 روز پيش دوباره شروع كردم و اين بار با شيشه! *** با آن صورت استخواني و فرورفته و لباسهاي ژوليده نگاهم ميكند. مشخص است كه مدت زيادي نيست كه مصرف كرده است... به قول خودش شيك پوشيده تا "او" بيايد. قرار بود بيايد و با او دوباره خرد شدن را براي چندمين بار تجربه كند! چند وقت است او را ميشناسي؟ با تمسخر شايد هم با لبخندي تلخ ميگويد: حتي اسمش را هم نميدانم... اما پول خوبي ميدهد! *** مرضيه با 32 سال سن از شوهرش جدا شده و پسري 9 ساله دارد. ميگويد: شوهرم مرا به كريستال معتاد كرد و بعد تنهايم گذاشت. چشمهاي معصومي دارد؛ ترس و دلهره در نگاهش موج ميزند: به خاطر اينكه از گرسنگي نميرم و زنده بمانم بايد خودفروشي!؟ كنم. براي سير كردن تنها بچهام مجبورم خودم را به دست هوسبازاني بياندازم كه فقر من مايه خوشحاليشان است! مريم به ميانه صحبتمان ميآيد. او هم فرزند فقر است: من 25 سال دارم و پدر و مادرم را از دست دادهام. هيچ خواهر و برادري هم نداشتم. بعد از ازدواج شوهرم كمكم مرا به ترياك معتاد كرد. بچهاي ندارم اما نه جايي براي زندگي كردن دارم و نه پولي براي سير كردن شكمم! زني وارد آلونك ميشود كه بسيار ژوليده است؛ تقريبا هيچ دنداني ندارد... با عصبانيت مرضيه و مريم را وارد اتاق ميكند و سعي ميكند مرا بيرون كند. به هزار ترفند خبرنگاري، او را آرام ميكنم... كمكم سر صحبتش هم باز ميشود. اكرم ميگويد: من صاحب اين خانهام، مريم و مرضيه جايي براي زندگي ندارند و من از آنها نگهداري ميكنم! زينت از خانهاش فرار كرده و شبها براي خواب به اين محله ميآيد. هر چند به قول خودش از عصر تا يك نيمه شب اين منطقه برايش رونق بيشتري دارد! ميگويد: اسم اصليام زينت نيست. چند سالي است كه فرار كردهام و پدر و مادر پيرم را تنها گذاشتهام. به علت ناسازگار بودن با آنها، فرار كردم ولي بعد از اولين رابطهام ديگر نميتوانستم برگردم، به خاطر نداشتن پول به اين محله آمدم و به ترياك معتاد شدم... الان كراك مصرف ميكنم. ادامه ميدهد: پشيمانم، خيلي پشيمانم... ديگر نميتوانم برگردم، دو سال است HIV ام مثبت اعلام شده و من هنوز به روابط نامشروعم ادامه ميدهم! ميگويد: من ديپلم رياضي داشتم اما به خاطر اشتباه احمقانهام به تمام آينده خوبي كه ميتوانستم داشته باشم پشت پا زدم و الان تنها ميتوانم بگويم از اين زندگي خستهام. فقط 24 سال سن دارد با اين حال چهرهاش به پيرزنها ميماند... مشخصا در تمام روزهاي زندگياش درگير رخدادهاي بسياري شده است. زينت ميگويد: اگر مرا در جايي حبس کنند ولي غذايم را بدهند بهتر از اين است که من به روابطم ادامه دهم و تعداد زيادي از جوانان را به ايدز مبتلا کنم! سراغ خانه بعدي ميروم، پسري سيگار با دست جلوي در را گرفته و اجازه نميدهد وارد خانهاش شويم. اسمش را كه ميپرسم ميگويد "علي"، ولي اجازه نميدهم بياييد داخل. در حالت مناسبي نيست... تلوتلو ميخورد و در را پشت سرش ميبندد. دوباره زنگ ميزنم... با آن صداي دو رگه ميگويد: كسي خانه نيست. خانه كه نه، انباري! بعدي متعلق به پيرزني است كه يك دختر 9 ساله و يك پسر 17 ساله دارد... وارد خانهاش ميشوم. يك اجاقگاز يك شعله در وسط اتاق و چند رختخواب در گوشهاي ديگر تنها وسايل اين خانه است، حامد پسر خانواده در گوشهاي از اتاق دراز كشيده است. پيرزن، لاغر و رنجور است و بسيار ژوليده... چادري را به دور كمرش بسته و دست فاطمه، تنها دخترش، توي دستش است. ميگويد: دو ماهه كه مجبور شدهايم به اينجا بياييم. پسرم تصادف كرده و نميتواند كار كند. به فاطمه نگاه ميكنم، دخترك 9 ساله بسيار مظلوم و معصوم روي فرش پاره نشسته و با يك عروسك كهنه بازي ميكند. دخترك ميگويد: من كلاس دوم دبستان بودم. - بودي؟! مامانم ديگر اجازه نميدهد به مدرسه بروم، اينجا بسيار خطرناك است و مادرم حتي اجازه نميدهد با كسي دوست شوم. مادرش به ميان حرفمان ميآيد و اضافه ميكند: دو ماه پيش ما در وضعيت بهتري زندگي ميكرديم اما شوهرم به علت دعوا با يكي از ساكنان محل به زندان رفت، صاحبخانه ما را بيرون كرد و تنها پسرم نيز تصادف كرد و ما مجبور شديم به اين منطقه بياييم، پسرم به دليل آلودگي و كثيفي منطقه، دچار بيماري شده و روي دستش زخمهاي زيادي به وجود آمده است...؟ فاطمه هم نميتواند به مدرسه برود چون مدرسهاش دور است و افراد اين منطقه بسيار خطرناك هستند. او ادامه ميدهد: بسيار نگران و وحشتزدهام، در اين منطقه اگر لحظهاي تنها باشي، با خطر جدي مواجه هستي! اگر لحظهاي حواست به اطراف نباشد وسايلت را ميدزدند... تمام وسايل قبليمان را دزديدهاند. نگراني اصلياش فاطمه است: اين محله بسيار بدنام است، زنان و مردان علاوه بر اعتياد در فساد اخلاقي غوطهور هستند! دزدي هم ميكنند، زماني كه برق ميرود فاطمه را محكم در آغوشم ميگيرم و تا زماني كه برق ميآيد صلوات ميفرستم كه خداي نكرده كسي او را ندزدد. اضافه ميكند: فاطمه را اكثر مواقع به خانه عمويش ميفرستم ولي دائم نميتواند آنجا بماند، تنها براي پول پيش خانه بايد هرگونه خفت و خواري را تحمل كنم! او ادامه ميدهد: همسايهام چند بار مرا به مصرف ترياك دعوت كرده است، ميترسم با اين همه فكر و غصه، نتوانم در برابر وسوسههايش مقاومت كنم. فاطمه از آرزوهايش ميگويد: از اينجا بدم ميآيد، دوست دارم به مدرسهام برگردم، اسباببازيهايم را ميخواهم، اينجا همه معتادن... مادرم نميگذارد با كسي حرف بزنم، دختران همسايه اكثرا در خانهشان را بستهاند و نميگذارند با آنها دوست شوم، در اينجا كسي همسن من نيست و ما براي گرم كردنمان بخاري هم نداريم. خانه بعدي متعلق به خاله زهرا است كه تنها زندگي ميكند. خانهاش تاريك است. تنها سوسوي يك اجاق گاز به چشم ميآيد. او هم معتاد است: از زماني كه دستم شكست و برايم پلاتين گذاشتند، ديگر كار نميكنم. براي معيشت زندگيام گدايي ميكنم. از او ميپرسم: كسي را براي انجام روابط نامشروع به خانهاش راه ميدهد؟ جواب ميدهد: معتاد هستم، ترياك مصرف ميكنم ولي گدايي ميكنم تا در جايي كه من زندگي ميكنم كسي چنين كاري را نكند. خاله زهرا با زاري ادامه ميدهد: بارها به خاطر اينكه كسي را راه ندادهام تا در منزل من رابطه نامشروع برقرار كنند، كتك خوردهام و مورد ضرب و شتم قرار گرفتهام؟ ميگويد: 6 پسر دارم كه پيش شوهرم زندگي ميكنند. سالهاست به علت اعتياد از شوهرم جدا شدهام و چون كسي مرا نميپذيرفت مجبور شدهام اينجا زندگي كنم. او ادامه ميدهد: مانند من افراد زيادي در اينجا زندگي ميكنند. مرا به خانه پيرزني ميبرد كه پايش شكسته و روي خودش لحاف و پلاستيك انداخته است. خاله زهرا ميگويد: يك دختر و يك پسر دارد كه هر دو معتاد هستند. پسرش زباله جمعكن است و دخترش به ولگردي در خيابانها ميپردازد و خودفروشي ميكند؟! خيلي از خانهها براي تهيه گزارش با ما همكاري نميكنند، اما واقعيت سياهي كه از گفتههاي آنها درمييابم، اين است كه دختران فراري شبها به اين منطقه آمده، علاوه بر استفاده از مواد مخدر، به انجام اعمال خلاف عفت و رابطههاي نامشروع ميپردازند! پاكدامني و شرافت سيري چند؟!... اينجا محلهاي است كه فقر در آن بيداد ميکند و همين فقر است که عامل بسياري از مشکلات است. بهراستي سامان اين آشفتهبازار وظيفه کيست؟ هر کدام از ما به اندازه خود چه سهمي در حل آن داريم؟