یک حبه قند ایرانی
حجتاله ایوبی
تابناک: سیدرضا میرکریمی دوستانش را یک بار دیگر جمع کرده بود تا نشان دهد چراغ سینمای هنری و مؤلف همچنان روشن است. او رفقایش را در یک هوای سرد زمستانی به «یک حبه قند» میهمان کرده بود. مجیدمجیدی مشغول گپوگعده بود. «آواز گنجشگها» دوباره به گوش میرسید. رضاکیانیان، کمال تبریزی، ابراهیم حاتمیکیا، همه و همه آمده بودند. انگار نه انگار که زمستان و بود و سوز سرما. جمعی که در لابی تالار اندیشه حوزه هنری گرد هم آمده بودند، اهل سینما بودند. فیلم را میفهمیدند. واقعا آمده بودند تا ببینند سیدرضا چه کرده است. اهالی سینما هم مانند همه ما دقیقه نودیاند. میرکریمی میکروفن را بهدست گرفت. ما که اهل جلسهایم و همایش و نمایش، از میکروفن و میکروفن به دستها هراس داریم. مقدمات و خطبههای پس و پیش ما خودش یک منبر کامل است. او برخلاف ما اعیاد پیشین و پسین را تبریک و تسلیت نگفت و آرزوهای بلندمدت و کوتاهمدت برای حاضران و غایبان نکرد، بیمقدمه رفت سر اصل مطلب. گفت فیلمش ساعتی پیش آماده شد. به یاد سخنانش در سینمای پاریس افتادم. حدود 500 نفر در نقطه صفر پاریس جمع شده بودند تا فیلم «زیر نور ماه» او را ببینند. پس از پایان فیلم، در برابر تشویق حاضران او روی صحنه رفت. راستش را بخواهید دلم برایش شور میزد. پاسخهای کوتاهش به پرسشهای آن شب تحسین برانگیز بود. او در تعریف از فیلم «یک حبه قند» تنها یک جمله گفت و آن اینکه فیلمش خیلی ایرانی است. پس از دیدن فیلم گواهی دادم که بهترین تعریف از «یک حبه قند» همان ایرانی بودنش است. باز هم به یاد سخنان ژان کلود کریر افتادم که میگفت تنها فیلمهایی میتوانند به همه جای دنیا سربزنند و جهانی شوند که از جایی آمده باشند. او میگفت سینماگرانی از ایران جهانی شدند که خودشان بودند و فیلمشان ایرانی بود و ریشه در جایی داشت. کسانی که فیلمهای ایرانی را در سینماهای خارج از کشور و در بین دیگران میبینند همیشه دلشان شور لوکیشانها را میزند. دوست دارند صحنه صحنه فیلم زیبا باشد. ایرانیهای خارج از کشور، ایرانی خاکستری، فقیر و بیرنگ و رو را اصلا نمیپسندند. وقتی فیلم «کودک و سرباز» میرکریمی در سینمای سنت میشل پخش میشد آنجا که کودک به خانه سرباز رسید و در ایوان خانه، روبهروی آن منظره زیبا و سرسبز نشست، با دیدن آن صحنه زیبا از ایران، چندین زن و مرد ایرانی ناخودآگاه فریاد شادیشان در سالن چند صد ساله کارتیه لاتن پیچید. آن شبی هم که در هفته فرهنگی ایران در شهر ایسی در جنوب پاریس، فیلم بسیار خوب یکی از بهترین کارگردانان ایران پخش شد. چون از لوکیشنها بوی فقر و فلاکت میآمد، یکی از فرانسویهای دوستدار ایران اجازه سخن خواست و خطاب به جمع انبوه گفت که فیلم را دیدیم و پسندیدیم، ولی به عنوان کسی که بارها به ایران سفر کردهام میگویم صحنههایی که دیدید چهره واقعی ایران نیست. ایران تمیز، زیبا و بسیار مدرن است. من میرکریمی را دوست دارم، چون برای نشان دادن زیبائیهای کویر ایران هزار کیلومتر سفر کرد تا «خیلی دور و خیلی نزدیک»اش جلوههایی از زیباییهای طبیت ایران باشد. «یک حبه قند» از همان آغاز ایرانی ایرانی کلید خورد. نمایشگاه رنگ و فرم. با رنگ آغاز شد. با زن ایرانی که محور زندگی در ایران است. او 2 سال پیش رسالتش را برای نشان دادن نقش زن ایرانی در زندگی به خوبی نشان داده بود. «یک حبه قند» روایت دیگری است از زندگی ایرانی و البته کانون این زندگی زن ایرانی است. زن ایرانی در این فیلم هم کارگردان اصلی زندگی است. صفا، سادگی، زیبایی و هنر خلاصهای از لوکیشنهای این فیلم است. معماری ایرانی، بادگیرهای یزد و فرش ایران هوش از سرها میبرد. همه رویدادها در خانهای با طاقها، آجرها و هشتیهای تمام ایرانی رخ میدهد. کاهگل و سیمگل و بادگیر و بته و جقه و طرحهای زیبای فرشها و پردهها نمایشگاهی از هنر ایرانی را رقم زده است. دوربینها به سرعت در حرکتند، سرعت بالای فیلم جایی حتی برای موسیقی نمیگذارد. اتفاقها آن قدر پیدرپی و پرسرعت است که شاید موسیقی حواسها را پرت کند. موسیقی قوی فیلم وقتی وارد صحنه میشود که «یک حبه قند» به جای حنجره، تنها یک میلیمتر آن طرفتر در نای خاندایی نشست و با مرگش ریتم تند فیلم را متوقف کرد. کارگردان با هنرمندی نشان داد که فاصله بین زندگی و مرگ به کوتاهی مسافت میلیمتری بین نای و حنجره است. همه در اوج شادیاند. زنهای خانه خستگی کار شبانهروزیشان را با شوخی و بگو بخندهای زنانه از تن بهدر میکنند. بچهها شاد شادند. سفرههای زیبای یزدی پیدرپی پهن و جمع میشوند و گروه گروه با رضایت کامل از سر سفره برمیخیزند. برنجهای قد کشیده و زعفرانی دیسدیس خالی میشوند. پلوی ایرانی بیشباهت به کوکای آمریکایی نیست؛ هر دو فرمول خاص خود را دارند. همهجای دنیا پر است از نوشابه سیاه درست مثل کوکا، ولی هیچکدام کوکا نمیشود. زمانی که در فرانسه دانشجو بودم در آسانسور چشم یکی از همسایهها به دو گونی برنج 10 کیلویی باسمتی افتاد که به خانه میبردم. با تعجب گفت همه را برای خودتان خریدید؟ آن قدر نگاهش شگفتانگیز بود که ناخودآگاه گفتم یک گونی را برای یکی از دوستانم خریدم. باز هم با تعجب گفت شما همه این 10 کیلو برنج را میخورید؟ همه تعجب فرانسویها و مانند آنها این است که آنها فرق بین برنج و پلو را نمیدانند. آنها هر از گاهی چند قاشق برنج میخورند و ما هر روز یک بشقاب پلو. آنها دم کردن برنج را بلد نیستند و راز قد کشیدنش را نمیدانند. پارچههای دمکنی، زعفران و تهدیگ، همه فوت کوزهگری آشپزی ایرانی است. عطر زعفران گویی داخل تالار اندیشه حوزه هنری پیچیده بود. «یک حبه قند» نوستالژی همه پدربزرگها و مادربزرگهای این روزگار است که باید با وقت قبلی به آپارتمان یکی دو خوابه فرزندان و نوههایشان بروند، داخل خانهها آهسته راه بروند، بلند صحبت نکنند، سیبزمینی سرخ شده بخورند و در چند لحظهای هم که احتمالا دورهماند به جای اینکه همدیگر را ببینند، همه «قهوه تلخ» ببینند. اما در خانه زیبای این فیلم هیچ وقت دیر نیست. در خانه همیشه باز است. وقت قبلی لازم نیست. پیرترها، حتی خاله خانمی که گوشش نمیشنود به عنوان بزرگتر جایگاه خود را دارد. مردهای فامیل و خانه مردند. مردِ مرد. همه تارهای ابروهایشان صد البته سرجایش است به عقل جن هم نمیرسد که می شود حتی یکی از آنها را برداشت. سبیلها هم جایگاه خودشان را کاملا حفظ کردهاند. خان دایی که بزرگ خاندان است، بزرگی از سر و رو و حتی از طرز نشستنش میبارد. هرجا که بنشیند آنجا صدر مجلس است. دست به لقمه که ببرد بقیه هم شروع میکنند. کسی رژیم ندارد. لقمهها مردانه است. در این فیلم از مرد قلمی و نیقلیانی که با چنگال غذا میخورد و بعد از هرلقمه لبانش را با دستمال کاغدی پاک میکند خبری نیست. حاج خانمهای ایرانی حکم میرانند. همه برای مراسم عقد آماده میشوند. داماد اما در خارج از کشور است. قهرمان داستان عروس خانمی است که خان دایی جای پدر از دست رفتهاش را پر کرده. او پیش از آنکه به فکر مراسم عقدش باشد آبروداری و مهمانداری میکند. از دویدن، شستن و رفتن و تعارف و پخت و پز خسته نمیشود. با مادرش در اوج تفاهم است. آنها همدیگر را میفهمند. با نگاه با هم حرف میزنند. نیازی به گفتن نیست چه رسد به داد و هوار زدن. سماور همیشه در جوش وخروش است. ناخودآگاه به یاد مرحوم مادرم میافتادم که همیشه سماور را میآورد توی ایوان، خودش کنار سماور مینشست و همه دورش حلقه میزدیم. چای خوردن هم خودش مراسمی داشت. بچهها با دیدن این فیلم قند در دلشان آب خواهد شد. همه بچههای لااقل تهرانی آرزوی چنین روزهایی را دارند. داد کشیدن، قورباغه گرفتن، آب ریختن، در حوض شنا کردن ...همه آزاد است. فامیل همه دورهماند. از اخم و قهر خبری نیست. یکی از فامیلها اما روحانی است. او هم مثل روحانیهای دیگر میرکریمی انگار سردوراهی لباس پوشیدن و نپوشیدن مانده است. پیراهن یخه دیپلمات و اصلاح سروصورتش تنها نشانههای روحانی بودن اوست. او هم مثل روحانی «زیر نور ماه»، خاکی، مردمی، ساده و دوستداشتنی است. با همه میگوید و میخندد. نمازهایش هم مثل بقیه است. از نظر غلظت و خلوص چندان فرقی با نماز باجناق سه تیغهاش ندارد. خلاصه همه چیز بر وفق مراد است. اما ناگهان ورق بر میگردد. حبهای قند کام همه را تلخ میکند. حبه قند اگر یک میلمتر آن طرفتر مینشست مراسم عقد به خوبی انجام میشد. عروسی عزا نمیشد. همه چیز دگرگون نمیشد. فاصله بین عزا و عروسی چقدر کوتاه است. مرگ چقدر نزدیک است. فاصله بین عزا و عروسی خیلی دور نیست. همه اینها خیلی دور ولی واقعا نزدیک است. مرگ خان دایی روی دیگر سکه زندگی را نشان میدهد. خندهها و شادیها و لباسهای رنگارنگ در یک چشم به هم زدن به لباس عزا تبدیل میشود. روحانی دوستداشتنی فیلم هم که در اوج سلامت و تندرستی است تنها با یک تلفن پزشکش در جریان بیماری لاعلاجش قرار میگیرد. رفتار این روحانی که در اوج زندگی و خوشی باید بار سفر ببندد شاهکار این فیلم است. او لحظهلحظه مراسم عزاداری، دفن و کفن خودش را میدید. حضورش در این برنامهها تشریفاتی و برای خود نشان دادن نبود. گریههایش تباکی و برای دلخوشی بازماندگان نبود. او برخلاف بقیه مرگ را میفهید.