روایتی از نحوه شهادت حسین طائب
از پلههاي معراج شهدا كه بالا مي رويد روبهرو، عكس دو شهيد را ميبينيد كه كنار هم افتاده از اينها همين دو نفرند. آن طرفتر شهيد حسين طائب افتاده بود. كمي دورتر ماشين حاجي بخشي در حال سوختن بود.
فارس: دشمن از فتح ما عجيب عصباني شده بود لذا تمام توان خودش را جمع كرده بود كه ما را به عقب براند. ولي بسيجيها كار خودشان را كرده بودند اينك ما در 12 كيلومتري بصره مستقر بوديم. خدا رحمت كند شهدا را، علي الخصوص شهداي كربلاي 5 كه حق بزرگي بر گردن اين مردم دارند. شهداي كانال "ماهي گيري " از مظلوم ترين شهداي جنگ هستند و شايد از شجاعترين آنها. ياد آنها دل را صفا ميدهد و حسرت بودن يك لحظه با آنها قلب را ميآزارد. سخن گفتن از شهدا سخت است چون نميتوان يك لحظه حالات آنها را ترسيم كرد ولي به هر صورت بايد گفت و نوشت تا شايد آيندگان قهرمانان خود را بيابند و از آنها درس بگيرند. اين مطلب تقديم ميگردد به روح شهدا: قرار بود لشكر 27 محمد رسول الله(ص) در شب دوم عمليات (كربلاي 5 ) وارد عمل شود، يعني بعد از شكسته شدن خط و عبور نيروهاي ديگر يگان ها از آب. در بين گردانهاي لشكر قرار بر اين شد كه گردان حبيب بن مظاهر اولين گردان لشكر باشد كه وارد عمل ميشود، از بخت بد مثلا فرمانده اين گردان هم بنده بودم. به هر حال، عمليات شروع شد. خط شكست، نيروها از آب عبور كردند. خط اول دشمن را تصرف كردند و از آنجا هم جلوتر رفتند. بلافاصله روي آب جاده زده شد. يعني قبل از غروب روز اول جاده وصل شد و گردان ما هم از روي همين جاده ولي با پاي پياده عبور كرده و به داخل پنج ضلعي رسيديم. هنوز هوا روشن بود كه به انتظار تاريكي شب و به منظور استراحت داخل كانالهاي خط اول دشمن كه تصرف شده بود شديم. داخل كانال و زير پايمان اجساد كثيف بعثي ها افتاده بود و چون امكان انتقال آنها نبود مجبورا روي آنها راه ميرفتيم. بالاخره ساعت موعود رسيد، دستور حركت صادر شد. در تاريكي شب و زير آتش دشمن حركت كرديم. چون شناسايي دقيقي از جاده ها نداشتيم، مسير را اشتباه رفتيم ولي سريعا برگشتيم و مسير اصلي را پيدا كرديم البته با پاي پياده، از اوايل شب تا نزديكيهاي صبح راه مي رفتيم. آن شب قبل از اينكه با دشمن درگير شويم 17 كيلومتر پياده راه رفتيم. بالاخره نزديكيهاي صبح بود كه به دشمن رسيديم و درگير شديم. ميدانيد كجا؟ درست روي پل كانال ماهيگيري. همانجايي كه بعدها "پل شهادت " و "سه راهي شهادت " نام گرفت. درگيري سختي بود. بچهها خسته بودند. 17 كيلومتر پياده آن هم در باتلاق با آن همه سلاح و تجهيزات و مهمات. درگيري كه شروع شد ديگر كسي احساس خستگي نميكرد. انگار خدا توان مضاعفي داده است. درگيري با عراقيها بسيار نزديك بود. يعني تن به تن. من در انتهاي گردان حركت مي كردم. وقتي هوا كمي روشن شد و از آنجا عبور ميكردم صحنههاي عجيبي را ديدم. پيكر مطهر شهدا اين طرف و آن طرف افتاده بود و در بين آنها اجساد منحوس بعثيون عراقي. يك بسيجي را ديدم با جثه اي كوچك، چفيه در گردنش بود و پيشاني بند يا حسين (ع) بر روي پيشانياش. شهيد شده بود. همچون گل پرپر روي زمين افتاده بود و در خون خود غوطه ور ولي روي چهرهاش لبخند زيبايي نقش بسته بود به زيبايي رويش. در كنارش جنازه متعفن يك عراقي افتاده بود كه هيكلش دو برابر جثه آن بسيجي بود با سبيلهاي چخماقي و از بناگوش در رفته. سياه و بدتركيب به زشتي قلبش. بالاخره توانستيم از ضلع غربي كانال ماهي عبور كنيم و در آن طرف آن گسترش پيدا كنيم. به قول نظاميها ازدشمن سرپل گرفتيم و گسترش پيدا كرديم. ولي چون هوا روشن شده بود امكان زدن خاكريز نبود لذا در خاكريزهاي مقطع شكل عراقيها مستقر شديم و مشغول حفر سنگر. با روشن شدن هوا دشمن هم خودش را پيدا كرد. خصوصا با پرواز هليكوپتر موقعيت را شناسايي كرد و شروع به كمك كردن آن هم چه پاتكي. از زمين و آسمان آتش ميباريد. ما هم با تعداد اندكي نيروها آن هم با خستگي زياد و كمبود مهمات كه به علت بسته شدن جاده امكان پشتيباني ما نبود. بايستي با همين نيرو و همين مهمات ميمانديم و دفاع ميكرديم و جلوي دشمن را ميگرفتيم. دشمن در دشتي وسيع ولي ما در محدوده اي كوچك. آنها با انواع سلاح سبك و سنگين و تانك و توپ و هواپيما و هليكوپتر. ولي ما با سلاحهاي خودمان و نهايتا مقداري آتش محدود كه ما را پشتيباني ميكرد. چون تازه منطقه را از دشمن گرفته بوديم و به علت باتلاقي بودن منطقه، جادهها هنوز به طور كامل قابل استفاده نبودند. بسيجيها هم اين مطالب را ميدانستند ولي آنقدر روحشان بلند بود كه فقط به خدا توكل داشتند و بس. هيچ قدرتي نميتوانست آنها را عقب براند. خدا شاهد است صحنههاي عجيبي بود. در يك گوشه دو برادر افتاده بودند، شهيد صادق مداح و شهيد عبدالله مداح. صادق طلبه بود، در والفجر 8 به سختي مجروح شده بود. به طوري كه درست نميتوانست راه برود ولي با همين وضعيت آمده بود. برادرش عبدالله، قاري قرآن بود و در تهران معلم. شايد صوت زيباي قرآن و اذانش را از راديو تلويزيون شنيده باشيد. اين دو با هم شهيد شدند. يكي از برادرهايشان هم قبلا شهيد شده بود. يعني با اين دو شهيد، شدند سه شهيد. در همين حال جعفر برادر چهارم، پيك من بود. بالاي سر جنازه برادران رسيد. حتي توقف هم نكرد. ديد و گذشت و كار خودش را ادامه داد. جعفر هم چند ساعت بعد به شدت مجروح شد و موج او را گرفت. در كنار ديگر دو شهيد افتاده بودند كنار هم. هر دو طلبه بودند، شهيد مهدي فرقاني و شهيد سيد جواد هاشميان. سيد جواد دومين شهيد خانواده بود، برادرش سيد حسين در والفجر 4 كنار خودم شهيد شد. برادر ديگرش سيد سجاد معاون گردان بود. روز قبل از عمليات به همراه شهيد واضحي و حاج مهدي طائب ميرفتيم كه خمپاره آمد، واضحي شهيد شد. سيد سجاد و حاج مهدي هم مجروح. سيد صادق برادر چهارم هم در گردان بود، او هم طلبه بود ولي به لطف خدا سالم ماند. از كنار سيد جواد گذشتم ديدم فرزند رسول الله (ص) روي زمين افتاده فقط كاري كه كردم اين بود كه او و شهيد فرقاني را از وسط جاده به كناري گذاشتيم. از پلههاي معراج شهدا كه بالا مي رويد روبهرو، عكس دو شهيد را ميبينيد كه كنار هم افتاده از اينها همين دو نفرند. آن طرفتر شهيد حسين طائب افتاده بود. كمي دورتر ماشين حاجي بخشي در حال سوختن بود. حاجي بخشي با آن يال و كوپالش آمده بود تا به بچهها روحيه بدهد، نميدانست دشمن آنجا را محاصره كرده، همين كه وارد شد با يك تير تانك آن را به آتش كشيدند. داماد حاجي بخشي كه جانباز بود و داخل ماشين بود زنده زنده سوخت و به شهادت رسيد. تنها كاري كه بچهها توانستند بكنند اين بود كه از لحظه لحظه اين حالت عكس بگيرند. دشمن از فتح ما عجيب عصباني شده بود لذا تمام توان خودش را جمع كرده بود كه ما را به عقب براند. ولي بسيجيها كار خودشان را كرده بودند اينك ما در 12 كيلومتري بصره مستقر بوديم. تلاش دشمن براي عقب راندن ما بينتيجه ماند و آن روز را ما در عين محاصره با تقديم شهداي زيادي به شب رسانديم. و شب، عمليات ادامه پيدا كرد.