ماجراي پناهندگی دو سرباز عراقی در ايران
يكي از رزمندگان در خاطرات خود آورده است: در بازجويي متوجه شديم اين دوعراقي از تاريكي شب استفاده كرده از نيروهاي عراقي جدا شده و خودشون رو به ما رسانده بودند تا پناهنده شوند.
فارس: يكي از رزمندگان هست سال دفاع مقدس در خاطرات خود گفت: كردستان، ارتفاع هزار قله. روي تپههاي مقابل، پايگاه داشتيم. من هم مسئول يك پايگاه بودم. نيروي كم سن و سالي داشتيم كه به خاطر سن كم و بدخوابي، بيشتر اوقات نزديك صبح ميگذاشتمش نگهبان تا از طرفي هوا روشن بشه و از طرفي هم خوب بخوابه و مشكلي جهت بيدار كردنش نداشته باشيم. حدوداً ساعت چهار بود كه به سراغش رفتم تا بيدارش كنم. طبق معمول من رو با مادرش اشتباه گرفته بود. من تكونش ميدادم، اونم غلت ميخورد و ميگفت: خوابم ميآياد. منم طبق معمول با خنده ميگفتم: پاشو مامان جون قربونت بره مدرسهات دير نشه و...! آخرالامر هم با يه تشر بيدار ميشد. زار و زبيل (اسلحه و مهماتش) رو برميداشت و غُرغُركنان ميرفت سنگر نگهباني. بايد تا سنگر هم همراهياش ميكرديم تا خواب از سرش بپره و در عالم خواب و بيداري، سر از بغداد درنياره. يك شب رسوندمش پست نگهباني. طبق معمول و سفارشات هميشگي: مواظب باش، خوابت نبره، يه مملكت به اميدا خدا و چشمهاي بيدار تو راحت خوابيدن و...! و برگشتم سنگر خودم و از بس خسته بودم سرم به پتو نرسيده خوابم برد كه ناگهان صداي شليك تير مرا از خواب بيدار كرد. از سنگر پريدم بيرون. تيراندازي از طرف سنگر آقاي كاظمي بود. اسلحه رو برداشتم، خودم رو به سنگرش رسوندم كه يك دفعه با ديدن صحنهاي خشكم زد. نگهبان خوشخواب پتوي روي جعبه مهمات رو كف سنگر پهن كرده بود و اسلحه رو بغل كرده بود و خروپُف ميكرد. با چندتا تكون، بيدارش كردم تا چشمش باز شد، بلند شد به سمت سنگر اجتماعي دويد. گفتم: كجا؟ گفت: برم بچهها رو بيدار كنم. نگاهش كردم و گفتم: لازم نكرده همه بيدارن، فقط اونكه بايد بيدار باشه، خواب مونده... تيراندازي عراقيها همراه شد با جملات عراقيها كه به فرياد نزديكتر بود تا حرف زدن با هم، تعجب كردم. نميفهميديم چي ميگن، اما بازار ترجمههاي شكمي شروع شد. يكي ميگفت: ميگن بياين اسير بشين. يكي ميگفت: نه بابا ميگن همتون محاصرهايد. يكي ديگه ميگفت: دارن نيروهاشون رو هدايت ميكنن تا آماده حمله بشن و... كه من به بچهها گفتم: خوب دقت كنيد. بذاريد جلو بيان، بعد امونشون نديد. تكهتكه ميشيم، اما تن به اسارت نميديم. (جاتون خالي) چند تا تيكه حماسي برا بچهها اومدم، بعد سه تا آرپيجيزن و دو قبضه نارنجك تفنگي و يك قبضه خمپاره شصت روي تپه رو كف شيار روانه كردم؛ يك آتيش تهيه مختصر به راه انداختيم. خط آرام شد. تو دلم به خودم آفرين گفتم. نماز صبح رو كه خوندم. هوا داشت كمكم روشن ميشد. به اتفاق چهار نفر از بچهها روانه كف شيار شديم شديم كه اگه عراقيها معبري باز كردن يا جنازهاي جا گذاشتهاند و...؛ احتمال ميداديم يه گروه گشت ضربت عراقيها بود. از ارتفاع سرازير شديم. نزديك كف شيار زير يك صخره چيزي ديدم كه خندهمون گرفت. از بس خنديديم، دلدرد گرفتيم. دو عراقي در حالي كه يكي از اونها خودش رو خراب كرده بود، زير صخره كز كرده بودند. اونا رو آورديم پايگاه. در بازجويي متوجه شديم اين مادرمردهها از تاريكي شب استفاده كرده از نيروهاي عراقي جدا شده و خودشون رو به ما رسانده بودند تا پناهنده شوند. تا نزديك سنگر نگهباني جلو ميان. وقتي به سنگر ميرسن متوجه ميشوند آقاي نگهبان خواب تشريف دارند. برميگردند تا با فاصله چند تير هوايي شليك كنند تا نگهبان بيدار بشه و بعد بهش بگن ما قصد پناهنده شدن داريم. اما سر و صداي عراقيها بابت اين بوده كه به ما حالي كنند ما قصد جنگ نداشته و آمدهايم تسليم شويم. *محمد احمديان ويژهنامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس