دل نوشته های یکی از زائران حج
شب به نيمه رسيد. حال و هواي شبهاي مکه به جانم ريخت. عادت کرده بوديم برويم مسجدالحرام. يک شب اگر نميرفتيم انگار ترک واجب کرده بوديم.
حج: هواپيما که از لابهلاي ابرها بيرون آمد تهران پيدا شد. کسي فرياد زد: بر جمال محمد مصطفي صلوات! * دختر کوچولويم که پريد توي آغوشم فراموش کردم همسر مهربانم را نگاه کنم که در این مدت سفر براي بچههايم هم پدر بود و هم مادر. * وليمهاي مناسب تدارک ديديم، انبوهي از دوستان و آشنايان آمدند و شبي قشنگ رقم خورد، شبي پر از مهرباني و عطر سرزمين وحي. آنهايي که تجربه سفر را داشتند دانستههايشان را مرور ميکردند و بيتجربهها، تشنه شنيدن از حال و هواي کعبه و مسجدالنبي. سوغات معنويام. را براي همه عرضه کردم. * سوغات سفر را گذاشتيم وسط. تصميم گرفتيم سهم هر کس را مشخص کنيم. پيراهني به کسي رسيد و چادري به کس ديگر. * شب به نيمه رسيد. حال و هواي شبهاي مکه به جانم ريخت. عادت کرده بوديم برويم مسجدالحرام. يک شب اگر نميرفتيم انگار ترک واجب کرده بوديم. * قدم زدن توي حياط هم آرامم نکرد. سردي هوا هم نتوانست مرا از راه به در کند. سر گذاشتم بر تنه درختي که پر از برگهاي پاييزي بود .دانههاي اشکم اگر چه بيصدا بود اما هياهويي را از خود بروز ميداد، انگار به درخت ميگفت؛ الان پاييز ديدهاي يا من؟ * مسجدالحرام کجا بود؟ من کجا بودم، سه شب قبل... پشت ناودان طلا، نماز امام زمان(عج) را که خواندم عجب صفايي داشت. با صفاتر اين که وقتي به رفيقم گفتم، اما ماند و با ما برنگشت هتل. گفت ميماند براي خواندن نماز. * مسجدالحرام نبود. من بودم و حياط و برگهايي پاييزي. کجا را بايد نگاه ميکردم که جمال کعبه را به جانم بريزد و عطر مستي يک طواف را. * اذان صبح که عطر پاشيد به آسمان، ميگشتم دنبال پنجره هتل، براي تماشاي قدمهاي عاشقي که تند ميرود به سوي مسجدالنبي. پاهايم بر زمين چسبيده بود، دلم ميرفت تا پاي گنبد سبز. با ادب ميرفتم که پشتم به بقيع نباشد، هر چند قدم که ميرفتم اندکي برميگشتم و نيمنگاهي ميکردم به پنجرههاي بقيع و سکوت را دشت ميکردم. اين دهگانه کجا و آن دوگانههايه که در مسجدالنبي و مسجدالحرام ميخواندم، کجا. * سپيده ميريخت به آسمان. صداي قدمهايي که از تو کوچه ميآمد، هواييام کرد و زندگي را به ياد آورد. کار، مرا ميطلبيد. * نواي اذان ظهر که برخاست ميخواستم بدوم تا جايي پيدا کنم نزديکتر به مراد؛ يا به کعبه يا به روضه منوره. * شب که برميگشتم خانه، شکست خوردهاي بودم انگار که تمام هست و نيست خود را از دست داده است، هر چند نااميديام را اميدي بود؛ چيزي شبيه همان کل يوم عاشورا و کل ارض کربلا. * اين زمزمه آرامم ميکند اين چند روز... کعبه آن سنگ سياه است که ره گم نشود، حاجي احرام دگر بند بستن بار کجاست؛... بار کجاست.