روایت دست اول یک فرمانده اطلاعات از ۱۱ سال همراهی با حاج قاسم
«حاج یونس» از فرماندهان اطلاعات نیروی قدس سپاه روایت دست اولی از ۱۱ سال همراهی مداوم با حاج قاسم سلیمانی ارائه کرده است. این روایت هم به ویژگیهای شخصیتی حاج قاسم و هم نبوغ عجیب ایشان در فرماندهی نظامی میپردازد.
مهدی بختیاری و عبدالله عبداللهی: اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 شمسی، بحران امنیتی در سوریه، ارکان این کشور بخصوص ارتش را دستخوش چالش های شدید کرد و اوضاع تا حدی پیش رفت که بسیاری حتی در داخل ایران کار دولت مستقر در سوریه را تمام شده میدانستند.
با اوج گیری این تنشها -که کم کم به تشکیل و ظهور گروهکهای مسلح تکفیری و بعدتر اضافه شدن داعش انجامید- سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده وقت نیروی قدس سپاه مسئولیت یافت تا برای کمک مستشاری به دولت سوریه راهی این کشور شود.
این حضور در ابتدا با تعداد معدودی از فرماندهان ایرانی (که تعداد آنها کمتر از انگشتهای دو دست بود) نظیر سردار شهید حسین همدانی و «حاج یونس» همراه بود که وظیفه اصلی کمک مستشاری در جهت سازماندهی ارتش سوریه را برعهده داشتند.
بعدها این بحران با نقشآفرینی بیشتر داعش، گسترش بیشتری پیدا کرد و دایره تهدیدات آن نیز از مرزهای سوریه فراتر رفت و بخش زیادی از منطقه جنوب غرب آسیا را تحت تاثیر خود قرار داد.
مقابله با این تهدیدات و از بین بردن حاکمیت داعش در عراق و شام را شاید بتوان مهمترین ماموریت نیروی قدس سپاه و در راس آن سردار شهید حاج قاسم سلیمانی دانست که این مهم را به کمک فرماندهان و نیروهای تحت امر خود محقق کرد.
به بهانه چهارمین سالگرد شهادت حاج قاسم، جنگ سوریه و حوادث یک دهه از بحران این کشور را در گفتگو با یکی از فرماندهان شاخص اطلاعات نیروی قدس بررسی کردیم. ایشان در این گفتگو، علاوه بر بازگویی و تحلیل دست اول از وقایع و اتفاقات -خصوصاً در اولین ماههای شروع این بحران- به تبیین شخصیت سردار شهید قاسم سلیمانی نیز پرداخت که بیان این اتفاقات از زبان ایشان همراه با خاطراتی از مقاطع مهم سوریه میتواند برای علاقمندان به این حوزه جالب توجه باشد.
ذکر این نکته را لازم میدانیم که در این گفتگو بنا بر مسائل امنیتی، از درج تصویر و نام مصاحبه شونده خودداری و تنها به قید نام جهادی این فرمانده، یعنی «حاج یونس» اشاره شده است.
«حاج یونس» از جمله اولین فرماندهان نیروی قدس بود که از آغاز تا پایان بحران سوریه به همراه شهید سلیمانی در این کشور حضور داشت.
***
** اولین ملاقات روی دکل دیدهبانی در هور
*بسمالله الرحمن الرحیم؛ سلام عرض میکنیم خدمت شما و درود میفرستیم به روح پرفتوح اسطورهی شهید، حاج قاسم سلیمانی عزیز. بسیار ممنونیم از اینکه درخواست ما را پذیرفتید و افتخار دادید که در این مصاحبه خدمت شما باشیم. به عنوان سوال نخست، شما در طول لااقل یک دهه آخر عمر حاج قاسم بواسطه مسئولیتی که در سوریه داشتید، یکی از نزدیکترین افراد به ایشان بودید و به گفته خیلی از دوستانتان شاید بیشترین وقت را شما با ایشان گذراندید. اولین بار که حاج قاسم را دیدید و با او آشنا شدید کی بود؟
به نام خدا و تشکر از شما. آشنایی من با حاجی برمیگردد به سالهای دفاع مقدس که من در واحد اطلاعات تیپ المهدی شیراز بودم. آن زمان برای دیدهبانی، دکلهایی در مناطق مختلف جبهه زده میشد که این دکلها را با لوله میساختیم و آنقدر هم مهارت پیدا کرده بودیم که ظرف نیم ساعت یک دکل را آماده میکردیم؛ دکلهایی که ارتفاعش در حدود 20 تا 30 متر میشد و با سیم بُکسل آن را مهار میکردیم.
یکی از این دکلها در منطقه هورالعظیم برپا شد و چون روی دکل نهایتاً دو نفر میتوانستند مستقر شوند نیروهای یگانهای مختلف که در آن منطقه حضور داشتند، به صورت شیفت میآمدند و به نوبت بالا میرفتند و دیدهبانى منطقه خودشان را انجام می دادند.
یک روز ساعت 10 صبح وقتی داشتم از دکل بالا میرفتم، همزمان یک نفر دیگر هم داشت پایین میآمد و چون مسیر حرکت خیلی باریک بود، باید کنار میرفتم تا آن نفر رد شود.
همین که از کنارم رد شد، دیدم حاج قاسم سلیمانی است که آن موقع فرمانده تیپ 41 ثارالله بود.
* یعنی خودش با اینکه فرمانده بود، برای دیدهبانی بالای دکل می آمد؟
بله این روال وجود داشت که گاهی فرماندهان هم میآمدند و براى طراحى عملیات خودشان هم منطقه را دیده بانی میکردند؛ آن روز وقتی حاج قاسم از کنارم رد شد، یک سلام و علیکی کردم و همین. این اولین برخورد من با ایشان بود.
* میشناختیدشان؟
بالاخره فرماندهان تیپها شناخته شده و معروف بودند. من هم اسم حاج قاسم را شنیده بودم و میدانستم که فرمانده تیپ ثارالله است ولی با هم آشنایی نزدیک نداشتیم.
این ماند تا اواخر جنگ که عراق، دهلران را گرفت و در جنوب هم تا جاده خرمشهر-اهواز آمد. لشکر ما (المهدی(عج)) و ثارالله هم آنجا کنار هم بودند و دیدار ما با حاج قاسم هم بیشتر شد. البته باز هم نه به آن صورت که مدام با یکدیگر در ارتباط باشیم. یک شب هم که من یک گردان را جلو برده بودم، در بیسیم با ایشان صحبت کردم و گزارش دادم و ایشان هم تشکر کرد.
** اخلاص مهمترین ویژگی زمان جنگ بود
* حاج قاسم در آن سالها از شهرت کمتری مثلاً نسبت به حاج احمد متوسلیان، شهید همت، باکری، خرازی و ... برخوردار بود. این البته نظر من است شاید شما آن را رد کنید. ولی خب شهرت بقیه را نداشت هرچند لشکر ثارالله یک لشکر خط شکن بود، شما خودتان این تفاوت را دیده بودید؟ برداشت شما از شخصیت ایشان در آن سالها چطور بود؟
من برداشت خودم را میگویم. معتقدم افرادی مثل حاج همت یا حاج علی فضلی و دیگران چون فرمانده یگان تهران یعنی پایتخت بودند طبیعتاً بیشتر اسمشان شنیده میشد اما فرماندهان یگانها همگی تقریباً در یک سطح قرار داشتند و شاید برخی هم مثل حاج قاسم از دیگران در میدان رزم معروفتر هم بودند.
اساساً یکی از امتیازات جنگ ما که بعداً غبطهاش را خوردیم همین بود که در آن زمان خیلی کسی با اسم و رسم دیگران کاری نداشت.
حاج قاسم هم جزو فرماندهان رده یک جنگ بود. لشکر ثارالله معروف بود چون خط شکن بود. بقیه هم همینطور بودند مثلاً لشکر محمدرسولالله یا تیپ المهدی و بقیه. در عملکرد بود که یک فرمانده معروف میشد و عمدتاً فرماندهان لشکرهای عملیاتی و آفندی خیلی گُل میکردند.
من نمیخواهم بحث کلیشهای کنم ولی آنقدر اخلاص بچهها بالا بود و غلبه داشت که هرکس خلوص بیشتری داشت محبوبتر میشد.
** آرزو داشتم یک روز به جولان بروم
* ارتباط شما با ایشان بعد از جنگ قطع شد یا همدیگر را میدیدید؟
بعد از جنگ تا مدتی ارتباطی نداشتم و فقط اخبار ایشان را گاهی میشنیدم. یکی دوبار هم خیلی مختصر و کوتاه دیدمشان.
روزی که از دکل بالا میرفتم و ایشان را دیدم، بدون اینکه ارتباطی با هم داشته باشیم، احساس کردم او را خیلی دوست دارم و یک علاقه عجیبی نسبت به ایشان در دلم نشست؛ اما تا مدتها مراودهای به نحوی که او مثلاً مسئولم باشد و اینها نبود تا سال 80 که من منطقه ماموریتی ایشان را آنجا دیدم. که یکی از دوستان من را به حاجی معرفی کرد و گفت ایشان را میشناسید؟ حاجی هم گفت بله میشناسم. برای من هم عجیب بود که یادش مانده بود.
* چطور شد که به نیروی قدس رفتید؟
بعد از جنگ، سپاه ساختار خودش را یک سازماندهی مجدد کرد و 5 نیرو تشکیل داد که شامل نیروی زمینی، هوایی، دریایی، نیروی مقاومت و نیروی قدس میشد. من خودم آن زمان خیلی دوست داشتم به نیروی قدس بروم، ولی نشد و در نیروی زمینی ماندم.
سال 64 بحث لبنان داغ شده بود و تعدادی از نیروها به آنجا میرفتند. من هم داوطلب شدم و اعزام شدم. علاقه به این حوزه هم از چند سال قبل در ما ایجاد شده بود. یعنی از سال 58 یا 59 این علاقه نسبت به مسئله فلسطین و لبنان در ما ایجاد شد.
یادم هست آن زمان، 20-30 نفر از بچههای مدرسه با لباس نظامی در یک اردوی یک ماه و نیمه شرکت کردیم. من سنم خیلی کم بود برای همین بجای اسلحه به من یک سرنیزه داده بودند. یک شب که سر پست بودم، در همان عالم بچگی، پیش خودم فکر کردم که ای کاش من هم یک روز به اینجا (جولان) بروم.
خلاصه سال 64، موقعیتی برایم فراهم شد تا اعزام شوم. در آن زمان، در تیپ المهدی(عج) بودم.
آن زمان آقای اسدی (سردار محمدجعفر اسدی) فرمانده تیپ المهدی بود. به ایشان گفتم میخواهم برای یک ماموریت 4 ماهه به لبنان بروم. آقای اسدی گفت اینجا و لبنان فرقی ندارد. من میترسیدم ایشان قبول نکند ولی قبول کرد و من هم از اهواز مستقیم به تهران آمدم و دیگر خانه هم نرفتم.
* دیگر در لبنان ماندید؟
نه چون در آستانه اجرای عملیات والفجر8 بود، پس از چندماه برگشتم.
** حاج قاسم نیروی قدس را متحول کرد
* مسئله بحران سوریه از اواخر دهه 80 یکی از مهمترین حوزههای مسئولیتی نیروی قدس در سالهای اخیر بود. شاید خیلیها این سوال را بپرسند که اصلاً موضوع سوریه چه ارتباطی به ما داشت و چرا ما باید آنجا حضور پیدا میکردیم؟ این حضور چطور شکل گرفت؟
برای پرداختن به این موضوع باید کمی به عقب برگردیم. یکی از شعارها و آرمانهای اصلی انقلاب اسلامی ایران، کمک به مظلومان و آزادی فلسطین و قدس بود و سفارت اسرائیل هم بلافاصله در همان سال 57 بسته شد.
مدت کوتاهی بعد از پیروزی انقلاب، مسئله اشغال لبنان هم پیش آمد و شیعیان هم دیگر یک حامی بزرگ پیدا کرده بودند. خیلی از لبنانیها میگفتند ما بچه بودیم وقتی گفتند انقلاب اسلامی در ایران پیروز شد، پدران و مادران ما در روستا بیرون ریختند و هلهله کردند.
کم کم گرایش مردم منطقه به انقلاب اسلامی ایران بیشتر شد. ولی آمریکا و اروپا و کشورهای مرتجع منطقه هم بیکار ننشستند و شروع کردند به مقابله با انقلاب اسلامی و خط مشی آن که مبارزه با اسرائیل بود.
سال 61 بود که یگانی از سپاه به فرماندهی حاج احمد متوسلیان به لبنان رفت که آن اتفاقها افتاد و منجر شد به آن پیام حضرت امام(ره) که فرمودند «راه قدس از کربلا می گذرد». این جمله یک جمله ساده نبود، یک استراتژی بود که الان تاثیرات آن را میفهمیم.
تا اینکه حزبالله با تفکر انقلابی و مبارزه با رژیم اشغالگر قدس و پیروی از ولایت فقیه (امام خمینی) تشکیل شد و خود حزبالله اساس کار در لبنان قرار گرفت و ایران دیگر یک نقش مستشاری را ایفا میکرد.
نتیجه این فرایند به اخراج اسرائیل از جنوب لبنان منتهی شد و این روند تا ماجراهای سوریه ادامه پیدا کرد.
من معتقدم همهی اتفاقاتی که برای ما میافتد، از قبل تعیین شده است و حضور حاج قاسم در نیروی قدس هم یکی از همین اتفاقات بود که این نیرو را کاملاً متحول کرد چرا که خود حاجی هم یک روحیه جهادی و انقلابی داشت. حاجی ملاحظات و برخوردهای خاص خودش را داشت و این تلاش و تفکر استراتژیک خود او بود که یک ائتلاف چند ملیتی را در سوریه ایجاد کرد. و دیدیم که رزمندگانی از چند کشور، آنجا کنار هم زندگی کردند و جنگیدند؛ در حالی که هر کدام از آنها روحیات و فرهنگ خاص خودشان را داشتند.
نگاه حاج قاسم این بود که اگر میخواهیم امنیت در جمهوری اسلامی برقرار باشد، کشورهای همسایه هم باید امن باشند و به همین دلیل کمک میکرد تا آنها خودشان امنیت کشورشان را تامین کنند. اینکه ایشان میگوید جمهوری اسلامی حرم است، واقعاً به این سخنان ایمان داشت.
گسترش و ارتقای نیروی قدس با حضور حاج قاسم سرعت زیادی گرفت و اکنون به درخت تناوری تبدیل شده که هیچکس توان از بین بردن آن را ندارد.
** از دفتر حاج قاسم تماس گرفتند و گفتند باید بروی سوریه
* خود شما چطور به سوریه رفتید؟ حاج قاسم با شما صحبتی کرده بود؟
یک روز در زمستان سال 89 که تازه بحران در سوریه شروع شده بود، در دفترم بودم که مسئول دفتر ایشان تماس گرفت و گفت آماده باش حاجی گفته باید بروی سوریه.
* نگفتند دقیقاً برای چه کاری؟
میدانستم برای امور مستشاری است. فردای روزی که به دمشق رسیدم، با سردار همدانی ملاقات کردم. ایشان را اولین بار بود که از نزدیک میدیدیم. خودم را معرفی کردم و ایشان هم گفتند که سر صبحانه صحبت میکنیم. من بودم و ایشان و یکی دو نفر دیگر از جمله شهید عزیز سید رضی [موسوی]. در ارتباط با چگونگی شروع کار صحبت کردیم و قرار شد که بدون فوت وقت شروع به کار کنم و بنده هم با توجه به آشنایی که داشتم بلافاصله شروع کردم.
حاج قاسم در کنار شهید همدانی و سردار محمدجعفر اسدی
* خودشان شما را انتخاب کرده بودند؟
ظاهراً برای این ماموریت چند نفر مد نظر حاج قاسم بودند و یکی از دوستان هم من را معرفی میکنند. حاج قاسم هم شناخته بود و قبول کرده بود. یکی از خصوصیات حاج قاسم همین بود که وقتی به نتیجه میرسید، سریع اقدام میکرد.
** همه میگفتند دولت بشار اسد رفتنی است
* چه زمانی حاج قاسم را در سوریه دیدید؟
یک ماه بعد. البته هر هفته میآمد و سر میزد. یک شب آقای همدانی گفت حاضر باش برویم پیش حاجی. جلسه حین شام برگزار شد و دیگر کار را شروع کردیم.
ابتدا سوریها خیلی کاری نداشتند و میگفتند خودمان مسائل را حل میکنیم. ما هم بیشتر در حوزه آموزش فعال بودیم.
درگیری در بعضی از شهرها مثل «جسر الشغور» شروع شده بود. تعدادی از نیروهای ارتش هم کشته شده بودند. سوریها سردرگم شده بودند. عدم ثبات سیاسی و اجتماعی بیشتر شده بود و جناحبندیها داشت شدت میگرفت.
کشورهایی مثل قطر و عربستان و اردن و ترکیه و حتی گروه هایی مثل «مستقبل» به ریاست «سعد حریری»، «قوات لبنانی» به ریاست «سمیر جعجع» و اکثر گروهای مخالف با مقاومت در لبنان هم سوار موج شده بودند. اروپاییها و کشورهای عربی سفرایشان را فراخوانده بودند و بر این باور بودند که دولت اسد ظرف یکی دو ماه ساقط میشود.
** رسانههای خارجی صحنهگردان بحران سوریه بودند
* در داخل ایران هم خیلیها، حتی برخی از شخصیتهای مهم سیاسی همین نظر را داشتند.
ما خودمان هم وقتی گسترش لحظهای تحولات و از دست رفتن برخی شهرها را -که حتی گاهی بدون درگیری از کنترل دولت خارج میشد- میدیدیم، برآوردمان این بود که دولت بشار اسد نهایتاً تا 5 ماه آینده سقوط میکند.
من البته نقش رسانه را بسیار تاثیرگذار میدیدیم. اگر آن زمان در سوریه مثلاً یک هفته در خانه میماندید و فقط رسانهها و فضای مجازی را دنبال میکردید، بعد که میخواستید از خانه خارج شوید، حتماً نگران میشدید. از بس این فضای رسانهای سنگین بود. خود دولت سوریه هم آن زمان فقط دوتا شبکه داشت که آنها هم آنالوگ بودند.
در عرض 6 ماه تا یک سال بین 250 تا 400 گروه اعلام حرکت مسلحانه کردند و تعداد زیادی از ارتش و پلیس هم جدا شدند و تمامی آنها با انتشار ویدئو در فیس بوک اعلام میکردند. همین موضوعات، عدم اطمینان شدیدی را نسبت به ارتش ایجاد کرده بود. از طرف دیگر، اختلافات قومی و مذهبی هم شدید شده بود.
تعامل ما بیشتر به سمت موضوعات رسانهای رفت. یک سیستمی راه انداختیم و افرادی را دعوت کردیم تا بتوانیم با فضاسازیهای فیسبوک و شبکههای مجازی که اخبار دروغ منتشر میکردند مقابله کنیم. همزمان نیز کمک کردیم تا تلویزیون سوریه هم تقویت شود.
من بنا بر مسئولیتم شروع به کار و بر قراری ارتباط کردم. سرعت تحولات به قدری زیاد بود که اگر شما صبح به جایی میرفتید، مطمئن نبودید که عصر بتوانید به همانجا برگردید.
یکبار که حلب رفته بود، اطراف قلعه حلب را گشتم، کافه رفتم و میدیدم که اوضاع شهر عادی است و حتی خود مردم حلب میگفتند که اینجا سقوط نخواهد کرد. اما 2 روز بعد، بخشهای زیادی از شهر به اشغال مسلحین درآمد! کم کم شهرهای بزرگ هم سقوط میکردند و از کنترل دولت خارج میشدند. در خود دمشق، فقط بخشی از مرکز شهر دست دولت مانده بود.
** تعداد مستشاران ایرانی در سوریه 10 نفر نمیشد
* حتی میگفتند مسلحین تا کاخ ریاست جمهوری هم رسیدند.
نه به کاخ نرسیده بودند. یک محلهای هست به نام «شیخ محیالدین» که نزدیک کاخ ریاستجمهوری است. مسلحین تا آنجا آمده بودند. جاده فرودگاه هم در حال قطع شدن بود. یعنی مسلحین بخشی از جاده را در اشغال داشتند؛ لذا تحولات سریع بود و دولتهای عربی هم با پول در حال تاثیرگذاری بر روی شخصیتهای مهم بودند که یکی از آنها «ریاض حجاب» نخستوزیر وقت سوریه بود. همانطور که میدانید او فرار کرد و یک وضعیت بسیار بدی پیش آمد. مسلحین، شورای امن وطنی را منفجر کردند و «آصف شوکت» رئیس ستاد ارتش کشته شد؛ من از قبل آقای آصف شوکت را میشناختم. وزیر کشور هم در این ماجرا زخمی شد و چند نفر دیگر هم کشته شدند و بالاخره وضعیت بسیار نابسامانی ایجاد شد. در همین دمشق یک ماشین را به سختی در شهر میدیدید. ماشینهای موجود یا نظامی بود یا دولتی. شهر کاملاً تعطیل شده بود.
مردم زیادی از شهر خارج می شدند و یک ترافیک 10-15 کیلومتری تا مرز لبنان شکل گرفته بود. آن زمان حاج قاسم داخل سویه بود. تعداد ما هم کم بود. در حد 5 تا 10 نفر بودیم که کارهای مستشاری میکردیم.
حاج قاسم مدام سرکشی میکرد و جلسه میگذاشت؛ کلاً 5-6 نفر مستشار بودیم. برنامه کار و توصیه های ماموریتی را مطرح میکردند که مهمترین آنها این بود: نگذارید سوریه سقوط کند که اگر سقوط کند، مقاومت آسیب میبیند و بعد از آن معلوم نیست چه اتفاقی در منطقه خواهد افتاد. کار کنید و فعالیت کنید. تلاش کنید که سوریه بماند.
بعد از این بود که نیروهای دفاع وطنی تشکیل شد.
** حاج قاسم تا آخر امید خود را از دست نداد
* این بیاعتمادی و اینکه همه فکر میکردند کار دولت تمام است، در ایجاد تحولات خیلی باید موثر بوده باشد.
سرعت سقوطها و تحولات را به شما گفتم. من اعتقاد دارم که حتی رئیس دولت (ریاض حجاب) هم به این باور رسیده بود که دولت سقوط میکند، پس لابد پیش خودش میگفت که من خودم را نجات بدهم. عرض کردم که خود ما هم بعضی وقتها فکر میکردیم کار تمام است.
خیلی از فرماندهان ارتش سوریه هم چنین اعتقادی داشتند. حتی خیلی از دولتیها هم با این برآورد که دولت به زودی سقوط میکند، فرار کردند. حاج قاسم ولی تا روز آخر اعتمادش را از دست نداد و برای حفظ سوریه تلاش کرد.
** تشکیل دفاع وطنی اولین تدبیر مهم بود
* پس میشود گفت دفاع وطنی هم به همین خاطر شکل گرفت که این خلاها را پُر کند.
حاج قاسم وقتی این بیثباتی را در برخی از ساختار دید، با الگوگیری از بسیج خودمان، دفاع وطنی را درست کرد و آن را تحت نظر مطمئنترین شخص مورد اعتماد رئیسجمهور قرار داد. در عرض چند ماه، هزاران نفر از کسانی که صددرصد قابل اعتماد بودند، در این دفاع وطنی سازماندهی شدند.
قبل از آن، در شهر های شیعه نشین هم گروههایی مثل بسیج برای محافظت از آن شهرها درست کرد.
دفاع وطنی که درست شد، حاج قاسم آن را به دولت وصل کرد و ما هم به عنوان مشاور و مستشار در زمینه آموزش کمک میکردیم. مهمترین کارکرد دفاع وطنی در آن مقطع این بود که جلوی سرعت بالای سقوط مناطق را گرفت. این ذکاوت شخص حاج قاسم بود که وقتی دید باید از مردم هم برای مقابله با مسلحین استفاده کند، دفاع وطنی را تشکیل داد و اداره کار را هم به خود ارتش سپرد و اصرار داشت فرماندهی و مدیریت با خود آنها باشد.
جالب است که برخی از مقامات سوری در ابتدا با این دفاع وطنی موافق نبودند ولی وقتی تشکیل شد، گروههای دیگری مشابه این هم بوجود آمد مثل «قوات صقور صحرا» یا «قوات عمید سهیل» و ….
خیلی اسم عمید سهیل را شنیدیم. خود شما با او برخورد داشتید؟ ارزیابی شما راجع به ایشان چطور بود؟
سهیل حسن یک افسر نیروی هوایی بود که توانست داوطلبان زیادی را دور خودش جمع کند. خودش هم آدم شجاعی بود و برای همین هم خیلیها او را دوست داشتند و جمعیت زیادی را جذب کرد.
** فقط 20 درصد حلب دست دولت مانده بود
به هر حال با این ابتکار حاجی، یک ارتش مردمی هم در کنار ارتش سوریه بوجود آمد. بعد از آن، حاج قاسم یک کار مهم دیگر هم انجام داد و آن تشکیل دو قرارگاه اصلی، یکی در جنوب (دمشق) به نام حضرت زینب(س) و دیگری در شمال (حلب) به نام حضرت رقیه(س) بود.
اولویت اول، امنیت شهر دمشق و اولویت دوم امنیت شهر حلب بود که پایتخت اقتصادی سوریه محسوب میشود. این درحالیست که از شهر حلب تنها 20 درصد در دست دولت باقی مانده بود و اگر سقوط میکرد، به یک جایی شبیه ماجرای ادلب تبدیل میشد.
حالا شما ذهن حاجی را ببینید که چه تدبیری کرد. این بخاطر خلوص و عرفان او بود که البته خدا هم کمکش میکرد. وقتی دفاع وطنی تشکیل شد و امتحان خودش را پس داد، آمد عملیات فرودگاه حلب را طراحی کرد. من خودم در جریان طراحی این عملیات بودم. چند جلسه گذاشتیم و به این نتیجه رسیدیم که تمرکز روی جاده «اثریا» به «السُفیره» باشد. در آن مقطع السفیره هنوز در اشغال بود.
این عملیات توسط دفاع وطنی طراحی و اجرا شد و ظرف 10 روز به نقطه اصلی یعنی السفیره رسیدیم که یک راه تنفس را برای حلب باز کرد.
این یعنی حاج قاسم، اول دفاع وطنی را تشکیل داد و سپس با عملیات، آن را زنده و پویا کرد. بعد از آن، به موازات در دمشق هم کار با پاکسازی جاده فرودگاه که تنها راه تنفس بود آغاز شد. طی 30 روز، یک کمربند امنیتی دور شهر ایجاد شد تا جلوی مسلحین گرفته شود.
با این کار، یک دفاع خوبی برای شهر دمشق ایجاد شد و راه ورود مسلحین به مناطقی که اشغال کرده بودند، گرفته شد. دمشق و حلب دو نقطه استراتژیک بودند که اگر سقوط میکردند، اوضاع خیلی بدتر میشد و در آینده برای کار اجلاس آستانه هم چیزی در دستمان نبود. این هوشمندی حاجی بود.
بعد از عملیات حلب، آزادسازی دیگر شهرها آغاز شد. یک نکته مهمتر بگویم. تا الان همه تمرکز روی افراد غیر سنی بود یعنی شیعیان، علویها و کمی هم مسیحیها. یعنی جبههبندی سنی و غیرسنی وجود داشت. البته ملیگراها هم بودند ولی خیلی کم. این مسئله در حلب شکست.
درست است که کار را با دفاع وطنی آغاز کردیم ولی یکی از تاکیدات حاج قاسم این بود که به مردم کمک شود تا خودشان از محل زندگیشان دفاع کنند. برای همین به هر شهر و روستایی میرفتیم، همین کار را میکردیم. با اینکه عمدتاً اهل سنت بودند.
در حلب نزدیک 5 هزار نفر در گروههای مختلف برای مقابله با مسلحین سازماندهی شدند و همین ورق را برگرداند.
حاجی بعد از این، یک کار بزرگ دیگر کرد که این کار در راستای تشکیل ارتش جهانی بود و آن هم مشارکت دادن شیعیان و افراد غیر ایرانی در جریان سوریه بود؛ فاطمیون افغانستان، حیدریون عراق، زینبیون پاکستان و هر کسی که علاقمند به اهل بیت(ع) بود را مشارکت داد.
اینها در روزهای اول تعداد معدودی بودند. مثلاً 10 نفر یا 5 نفر ولی بعداً گسترش پیدا کردند. این هم از تدابیر حکیمانه حاجی بود که با کمک و یاری خدا شکل گرفت. این خدا بود که بخاطر خلوص حاج قاسم، این مسائل را به ذهن این مرد میانداخت.
** هماهنگی جبهه مقاومت در دفاع از غزه
امروز ما آثار این ائتلاف را در جبهه مقاومت میبینیم که در جریان نبرد غزه، بدون اینکه اتاق فرماندهی مشترکی وجود داشته باشد، اعضای این جبهه از هم دفاع میکنند و آمریکا و اروپا را به چه کنم چه کنم انداختهاند.
** حاج قاسم حاضر بود جانش را بگذارد ولی حرفی که به ولایت میزند دقیق باشد
* خب این نبوغ نظامی حاج قاسم که محصول یک سری آموزشهای کلاسیک و دانشگاهی نبود. این نگاه و این قدرت تصمیمگیری از کجا میآمد؟
اینکه همه اینها عنایت خدا بود که شکی نیست ولی حاجی یک فرمانده عملگرا بود. اینطور نبود که بنشیند و فقط طراحی کند و بگوید بروید اجرا کنید. خودش در میدان بود و بررسی می کرد و وقتی به نتیجه میرسید دستور اجرا میداد. وقتی هم که فرمانده خودش در میدان باشد و بررسی میدانی کند، تصمیمات بهتری میگیرد.
در عین حال، در مباحث کلان هم حضور داشت و با همه جا ارتباط میگرفت. خودش را محدود به یک محیط خاص جغرافیایی یا فکری و عقیدتی نمیکرد. خصوصیت بعدی حاج قاسم که شاید این حرف الان از نظر برخی به نظر کلیشهای بیاید، هرچند اصل همین است، این بود که خودش را سرباز واقعی ولایت می دانست. فقط و فقط هرچه تلاش میکرد، برای این بود که میخواست کلام ولایت نافذ باشد. همه تلاشش این بود که مشورتی که به ولایت میدهد، دقیق و صحیح و صددرصدی باشد. حاضر بود جانش را هزاران بار به خطر بیندازد ولی چیزی که به ولایت میگوید دقیق باشد.
فرماندهی بود که میرفت در کمین و با رزمندگان مینشست و آنها را راهنمایی میکرد که مثلاً سنگرتان را چطور بسازید، کجا مستقر شوید و ... طوری رفتار میکرد که انگار اینها ژنرالهای عالی او هستند. بعد از چند روز میرفت در کرملین با پوتین یا در ایران، با شورای عالی امنیت ملی جلسه میگذاشت و چون اطلاعاتش میدانی بود، محکم حرف میزد و سخنش هم نافذ بود.
** من ندیدم یک شب حاج قاسم راحت بخوابد
* شما که بیش از یک دهه یکی از نزدیکترین همراهان حاج قاسم بودید، کدام ویژگی ایشان بیشتر در ذهنتان مانده است؟
حاج قاسم بسیار عاطفی بود. در عین حال بسیار مقتدر بود. وقتی می فهمیدیم چند روز دیگر میآید، خواب نداشتیم. از اقتدار و جذبهاش خوف داشتیم. نه که بترسیم. اتفاقاً خیلی هم از آمدنش و دیدنش خوشحال میشدیم و دلمان برایش تنگ میشد. ولی در کار بسیار دقیق و همیشه از ما جلوتر بود. میخواستیم حداقل همراهش باشیم.
حاج قاسم روی موضوعات تسلط داشت؛ هم در مسائل نظامی و میدانی و هم موضوعات ریز تاکتیکی و سیاسی و هم موضوعات استراتژیک و بین المللی. اینها جذبهای مافوق جذبه شخصی به او میداد.
من در این 11 سال، از زمانی که با حاج قاسم از نزدیک آشنا شدم، ندیدم که یک شب به راحتی بخوابد. حتی وقتی در تهران بود. هر ساعت شبانهروز، چندین بار تماس میگرفت و کارها را اداره میکرد.
** عرفان و اخلاص دو ویژگی مهم حاج قاسم بود
در کار بسیار جدی بود و شوخی نداشت. حتی عصبانی میشد. خود من را چند بار از جلسه بیرون کرد. ولی بعدش میآمد و صدا میکرد و دلجویی میکرد.
یک بار نشد که سر میز غذا تنها باشد. یا فرماندهان بودند یا اگر کسی نبود، محافظین و همراهانش و افرادی که کار خدمات انجام میدادند را صدا میکرد تا با او غذا بخورند.
یک فرمانده عارف به معنای واقعی کلمه بود. نماز شبش ترک نمیشد. کسی نبود که تظاهر کند. برای افراد بسیار شخصیت قائل بود.
شما یک بار هم حاج قاسم را پشت میز نمیدیدید. دائم در بیابانها و مقرها و سنگرها میچرخید. یا صحبت میکرد یا مطالعه میکرد. همیشه چند کتاب همراهش داشت. وقتش به بطالت نمیگذشت.
اینکه می گویم عارف بود، حرف کلیشهای نیست. من بعد از حاج قاسم رفتم و درباره عرفان مطالعه کردم. هرچه میکرد فقط و فقط برای خدا بود.
** واکنش حاج قاسم به تمجید یک خبرنگار BBC
یک بار در مقطعی که داعش در عراق شکست خورده بود و حاج قاسم در صدر اخبار بود، در برنامه بی بی سی فارسی، سه کارشناس آورده بودند تا درباره او صحبت کنند. یکی از آنها بود که دشمنیاش با جمهوری اسلامی مشخص است. هرکدام از آن افراد یک حرفی زدند که بگویند این مرد منطقه را به آشوب کشانده و در سوریه و عراق دخالت میکند و... نوبت که به این شخص رسید، گفت ما امثال قاسم سلیمانی را قبلاً هم در ایران داشتیم مثل چمران. قاسم سلیمانی آدم باسواد و یک فرمانده عارف و مقتدر است.
این موضوع گذشت تا اینکه چند ماه بعد، یک روز در حلب سر میز شام به حاجی گفتم شنیدید شخصی در بی بی سی درباره شما چی گفته؟ گفت نه. فیلمش را روی تبلت داشتم. نشانش دادم. تا گفت «فرمانده عارف»، گفت ببرش، ببرش. از تمجید و تعریف گریزان بود.
خیلی از این موضوعات پرهیز داشت و از این مدل حرفها درباره خودش، آن زمان که در قید حیات مادی بود، خوشش نمیآمد.
حاج قاسم عارف بود و برای همین در دلها نفوذ کرد. خیلی از کسانی که به تشییعش آمدند، حتی او را ندیده بودند. در خارج از ایران در کشورهای مختلف از آمریکای لاتین تا کشورهای عربی هم که بعضاً حساسیت های خودشان را دارند، همینقدر محبوب بود. امکان نداشت یک نفر درخواست کمکی از او بکند و «نه» بگوید.
یک بار برای بازدید به یکی از مناطق رفتیم. در یکی از کمینها که برادران افغانستانی بودند، رفت و با آنها صحبت کرد. وضعیت پشتیبانی خوب نبود و امکانات و حتی غذا کم بود. خیلی هم سخت و با موتور به آنجا رفته بودیم. حاجی گفت من اینجا مینشینم تا بروید برایشان غذا و امکانات بیاورید. هرچه اصرار کردیم که شما بروید ما این کار را میکنیم، قبول نکرد. تا بچهها رفتند و کاری که گفته بود را کردند. به آنها میگفت شما خیلی برای ما عزیز هستید.
** نامهای که حاج قاسم برای صاحبخانه سوری نوشت
* در یک خاطرهای خواندم که حاج قاسم در یکی از خانههای حلب که تبدیل به مقر شده بود، دستنوشتهای برای صاحبخانه نوشتند و شما عکس آن را دارید.
نه حلب نبود و آن خانه هم مقر نبود. در بوکمال بود. من اگر نگویند خیلی اغراق میکنی، میگفتم شاید برخی چیزها به او الهام میشد.
ما در اطراف بوکمال بودیم. مردم هم با هماهنگی از منطقه خارج میشدند. موقعیت خطرناکی بود. در همین موقعیت، حاجی هم به منطقه آمده بود و ما خیلی نگران بودیم.
شب آنجا ماندیم و فرماندهان در یکی از خانه ها مستقر شدند. یک خانه دیگر هم کنارش بود که من به همراه حاجی و شهید پورجعفری و دو سه تا از همراهان حاجی برای استراحت به آنجا رفتیم.
حاج قاسم گفت میخواهم تصویر پهپاد را ببینم. وسایل و تجهیزات را فراهم کردیم. آخر شب گفت شما بیدار باشید من بروم و یک چرتی بزنم. حاجی که رفت، ما هم چشممان گرم شد. صبح که برای نماز بیدار شدیم، به ایشان گفتم بهتر است دیگر اینجا نباشیم و جایمان را عوض کنیم. حاجی هم قبول کرد. بعد روی کاغذ یک چیزی نوشت و گفت مراقب باشید در خانه مردم دست به اموالشان نزنید. بعد رفت در اتاقی که خوابیده بود، و چند دقیقه دیگر برگشت.
فردای آن روز، در جلسهای که تشکیل شد -هر روز حاجی برای هماهنگی و ابلاغ دستورات با فرماندهان جلسه بر گزار میکرد- تاکید کرد که در منازل مردم مراقب باشید. به اموال مردم دست نزنید و بعد گفت من خودم برای یک شب در منزلی خوابیدم برای صاحب خانه نامهای نوشتم و توضیح دادم.
من هم رفتم و دوتا عکس از دستنوشته حاجی گرفتم.
** فرمانده روس میگفت شما مردم شجاع، با برنامه، صریح و با جراتی هستید
* یکی از موضوعات مهم در سوریه، ورود روسیه به صحنه نبرد بود. در این باره حرفهای زیادی زده شده. برخی هم میخواهند اینطور جا بیندازند که ایران تحت امر روسها بود و بگویند ما نیروی زمینی روسیه بودیم و اگر آنها نبودند ما پیروز نمیشدیم. شما چقدر در جریان این ارتباطات بودید؟ روابط ما با روسها چطور بود؟
تا آن مقطع، روسها هیچ حضور نظامی نداشتند و حمایتهایشان بیشتر سیاسی بود. این، زمانی رخ داد که آمریکاییها شروع به بمباران کردند و اینقدر پشتیبانی آمریکا و اروپا و کشورهای عربی از مسلحین زیاد شد که دیگر در جنگ سوریه فقط تکفیری ها نبودند. تبدیل به یک جنگ منطقهای شده بود. اینجا هم مثل خیلی جاهای دیگر که ائتلاف تشکیل میدهند و همه جا هم رایج است، همکاری ما با روسها شکل گرفت که این هم تدبیر حاج قاسم بود.
ارتش سوریه هم با ارتش روسیه تقریبا بیش از 30 سال برای آموزش و تجهیز تفاهم نامه داشت؛ لذا به جهت آسیب های فراوان به فرودگاهها و تجهیزات هوایی قرار شد که روسیه از لحاظ هوایی پشتیبانی کند تا یک تعادل و توازنی در منطقه بوجود بیاید.میخواستیم روسها مشارکت کنند چون توان هوایی سوریه آسیب دیده بود و ما به کمک آنها برای مناطق مختلف بخصوص آزادسازی فوعه و کفریا نیاز داشتیم.
روسها هم جواب مثبت دادند و ابتدا یگان هواییشان را در لاذقیه مستقر کردند و نیرو های دیگرشان را در پادگان های ارتش سوریه و از این به بعد در اکثر امور بطور مشترک اقدام میکردیم و در برخی مناطق هم مستقلاً عمل میشد.
از اینجا به بعد، عمده عملیاتها دیگر تلفیقی بود. با کمک هوایی روسها و ما و سوریها که آزادی حلب یکی از مصادیق آن است. البته باید تاکید کنم که از همان ابتدا نیروهای ویژه روسی حضور یافتند ودر برخی مناطق مستقر شده و در عملیاتها مشارکت داشتند و در آزادی برخی مناطق نیروهایشان بودند و خود شان هم مستقلاً اقداماتی انجام میدادند. در همه این امور هم اصرار بر هماهنگی با ما و مشارکت ما در طراحی داشتند. حرف هایی از این دست که برخی میگویند مثلاً ما نیروی زمینی روسها شده بودیم، حرف آدمهای مریضی است که هر کاری بکنی، یک ایرادی میگیرند.
حضور ما و نظرات ما برای روسها حتی در طراحیهایشان بسیار مهم بود و این همان موضوع است که باید به خودمان به عنوان فرزندان انقلاب افتخار کنیم.
من در همین تعاملاتمان با روسها در موضوع سوریه بارها خدا را شکر کردم که در سرزمینی به دنیا آمدم که رهبری مثل امام خمینی(ره) و امام خامنهای مدظله و فرماندهی مثل حاج قاسم داشتم که با قدرت و عزت در مقابل بزرگترین قدرتهای جهان ایستادهایم.
عبارتی که فرماندهان روس به خود ما گفتند این بود که شما مردم شجاع، با برنامه، صریح و با جراتی هستید.
** تصویر حاج قاسم در خانه فرمانده روس
من معتقدم احترامی که فرماندهان روس در سوریه برای حاج قاسم قائل بودند، مانند برخی از اسطورههای تاریخی خودشان بود؛ حاج قاسم را قلباً دوست داشتند.
یک بار یکی از فرماندهان روس، یک عکس از حاج قاسم را روی میز من دید و گفت من دوست دارم یک عکس از ایشان داشته باشم. این خیلی بین روسها مرسوم نیست. من هم عکس خوبی از حاجی که با لباس نظامی بود را به او دادم چون روسها از تصاویر نظامی خوششان میآید.
چند ماه قبل که دوباره او را دیدیم، گفت آن عکس را در یکی از بهترین جاهای خانهام نصب کردهام.
این فکر استراتژیک حاجی بود که روسها را در سوریه به میدان آورد و تا الان هم ارتباط و همکاری خوبی داریم.
** محاصره فوعه و کفریا خیلی حاج قاسم را اذیت کرد
* در طول این سالها کدام مقطع در سوریه برای حاج قاسم خیلی سختتر از همه بود؟
یکی در همان اوایل شروع بحران بود که سوریه داشت درگیر جنگ میشد و همه میگفتند کار سوریه تمام است و آن جلسهای که تعریف کردم حاج قاسم برگزار کرد و آن حرفها را زد که نباید بگذاریم سوریه سقوط کند.
یکی هم زمانی که تصمیم گرفت مردم فوعه و کفریا را از محاصره شدید دربیاورد. این موضوع محاطره مردم فوعه و کفریا خیلی او را اذیت می کرد.
* مثل نُبُل و الزهرا
نبل و الزهرا وضعیتشان به وخیمی فوعه و کفریا نبود. درست است که نبل و الزهرا در محاصره قرار داشتند ولی در یک بخش کوچکی با منطقه کُردها همسایه بودند که یک راه تنفس کوچکی را ایجاد میکرد ولی فوعه و کفریا اینطور نبود. کاملاً در محاصره گروههای تکفیری و خشنی بود که همه تلاششان را برای کُشتن مردم شیعه این دو منطقه میکردند.
اما یک نکته مهم هم وجود داشت و آن اینکه حاجی در اوج همه این سختیها امیدوار بود. این خصوصیت انسانهای با ایمان و عارف است.
** پیش بینی حاج قاسم از آزادی حلب
* من فکر میکردم مثلاً حلب را بگویید.
حلب هم سختیهای زیادی داشت. در یک مقطعی که هنوز دو سوم شهر دست مسلحین بود، یکبار حاج قاسم گفت میخواهم بروم از قلعه حلب بازدید کنم. من خیلی نگران شدم و گفتم که خودش نرود چون خطرناک بود ولی حاجی اصرار داشت که برود.
من با فرمانده قلعه که یک افسر سوری بود هماهنگ کردم و گفتم که با چند نفر میخواهم به آنجا بروم. نگفتم چه کسانی با من هستند. او هم گفت در فلان جا به دنبالمان میآید. ساعت 7 صبح راه افتادیم.
دورتادور قلعه خندق بود و برای رفتن به آنجا یک تونل از زیر این خندق زده بودند که در داخل یک خانه بیرون میآمد.
عکسهایی که از حاجی در تونل وجود دارد، برای همین موقع است. از تونل رفتیم و حاجی از قلعه بازدید کرد و برگشتیم. آنجا بود که پیش بینی کرد طی دو سه روز آینده، حلب آزاد میشود. من با تعجب گفتم هنوز نصف شهر در اشغال است. اما دقیقاً چند روز بعد حلب به صورت کامل به دست ما افتاد. نه اینکه بخواهم بگویم غیب میدانست. ایشان از منطقه بازدید میکرد به شکل خیلی جزئی و با اطلاعات بدست آمده و قدرت تحلیلی فوقالعاده خودش پیش بینی میکرد که بیشتر اوقات درست بود.
البته همانطور که گفتم، خلوص و عرفان حاجی هم طوری بود که من مطمئنم عنایت پروردگار به ایشان او را یاری میکرد. برای همین است که در دست نوشتههایش دیدید که میگوید باید طوری عمل کرد که فقط خدا ببیند، آن وقت تو موفقی.
من اگر باشم، میگویم اینها به حاجی الهام میشد ولی اگر بخواهم به زبان دنیایی بگویم تا متهم نشوم به اینکه میخواهد قدیسسازی کند، میگویم اینها ثمره تجربه و شناخت بالای حاجی از میدان بود.
** همه تلاشش را میکرد تا بیگناهان کمتری کشته شوند
ولی عرض کردم که حاج قاسم فقط فرمانده میدانی نبود، میدان و سیاست و بین الملل را با هم پیش میبرد. همزمان که در میدان میجنگید، در حوزه سیاست میآمد و اجلاس آستانه را راه میانداخت. برایش خیلی مهم بود که بیگناهان کشته نشوند و هرچه میشود با گفتگو کار را پیش ببرد.
برای همین مثلاً با داعش میجنگید اما در کنارش سعی میکرد اختلافات دولت با مسلحین را از طریق سیاسی مثلاً با اجلاس آستانه حل کند که دیدیم نتیجهاش این شد که خیلیها تسلیم شدند و برگشتند به زندگی عادی. اینها بخاطر تفاهمهایی بود که حاجی سعی میکرد با دیگر کشورها مثل ترکیه داشته باشد که اگر نمیشد، تعداد بیگناهان بیشتری کشته میشدند.
حاج قاسم فراتر از یک فرمانده بود، کسی بود که یک مکتب را ایجاد کرد. اینکه حضرت آقا فرموند «مکتب سلیمانی»، برای این بود که مکتب هیچوقت از بین نمیرود. حاج قاسم مبدع مکتب مقاومت بود که عرض کردم امروز یک مصداقش را در غزه میبینیم که وقتی غزه در خطر باشد، دیگر اعضای جبهه مقاومت بدون هماهنگی فیزیکی با هم، از هزاران کیلومتر آنطرفتر به کمکش میآیند. این یعنی مکتبی که همه کشورهای امپریالیستی نمیدانند با آن چکار کنند و تمام شدنی هم نیست.
اینکه ایران امروز به یک قدرت بزرگ تبدیل شده، تنها بخاطر سلاحش نیست. آمریکا با آن همه تجهیزات مگر ابهت سابقش را دارد؟
* یادتان هست شهادت چه کسی بیشتر از بقیه او را ناراحت کرد؟
حاج قاسم فرمانده جنگ بود و در این جنگ و درگیری بالاخره افرادی هم شهید یا مجروح میشدند. حاج قاسم از شهادت تک تک افراد به شدت ناراحت میشد. حتی نیروهایی که ممکن بود فقط یک بار آنها را دیده باشد. هیچوقت این شهادتها برایش عادی نمیشد.
هربار، انگار بار اولش بود که خبر شهادت میشنید. شهادت خیلی از بچهها حاجی را اذیت کرد؛ مثل سید شفیع، شهید عمار، حسین بادپا، مصطفی صدرزاده، حسین قمی. برخی از اینها با اینکه جوان بودند، فرماندهان قابلی بودند.
گاهی برخی افراد باسابقه فکر میکنند که فقط باید از باتجربهها در فرماندهی استفاده کرد ولی حاج قاسم روی جوانها بسیار حساب باز کرد. اینها فرماندهانی بودند که با نیروهای نهضتی کار میکردند و انگیزه بالایی داشتند و حاجی هم آنها را بسیار دوست داشت.
همیشه توصیهاش به ما این بود که نسبت به نیروهایتان مثل پدر و مادر باشید. پدر و مادر وقتی فرزندش از خانه بیرون میرود، همه تلاشش را میکند تا وقتی برگشت، غذای خوب برایش آماده باشد. دائم زنگ میزند که اتفاقی برایش نیفتاده باشد. موقع رفتن، یک لقمه هم داخل کیفش میگذارد. وقتی بچهاش مریض است، تا صبح نمیخوابد. میگفت نسبت به نیروهایتان اینطور باشید.
خودش هم همینطور بود. هروقت به منطقه میآمد، میگفت برویم و به بچهها سر بزنیم. مینشست و با آنها صحبت میکرد. برای همین بود که این جماعت از صمیم قلب دوستش داشتند.
** آخرین دیدار با حاج قاسم 12 ساعت طول کشید
* شما آخرین بار کی حاج قاسم را دیدید و چطور از شهادتش مطلع شدید؟
من صبح روز پنج شنبه(12 دی 1398) با چند نفر دیگر خدمتشان رسیدم. سفره صبحانه انداخته بودند. حاجی پای تابلو رفت و اموری را برای ادامه کار نوشت که مربوط به روند چند سالمان بود. جلسهمان تا ساعت 7 غروب طول کشید.
بعد از آن، نماز را خواندیم و من به حاجی گفتم چون چند ساعت اینجا بودیم، بهتر است جایمان را عوض کنیم. ایشان هم قبول کرد.
ظهر همان روز حاجی یک چرتی زد و وقتی بلند شد حال دیگری داشت. احساس سرما میکرد. دیدم در محوطه دارد قدم میزند. من را صدا کرد و گفت فلانی(اسم)! این مرغ و خروسها سردشان میشود، یک فکری برایشان بکن. من هم گفتم به سید میگویم.
آن زمان شاید متوجه تغییر حال حاجی نشدم اما بعد از شهادتش این را فهمیدم.
شب وقتی سوار ماشین شد تا برود، موقع خداحافظی رفتم و صورتش را بوسیدم. این تنها باری بود که صورت حاجی را بوسیدم. ایشان رفت و ما هم هرکدام به محل استقرار خودمان برگشتیم.
ساعت یک نیمه شب، فرمانده منطقه به من زنگ زد و گفت با عراق تماس بگیر ببین چه خبر شده است. زنگ زدم. گفتند اتفاقی در فرودگاه افتاده و یک خودرو را زدهاند. داریم بررسی میکنیم.
چند دقیقه بعد، دوباره تماس گرفتم. گفتند ظاهراً ابومهدی المهندس شهید شده است. پرسیدم حاجی چه؟ گفتند داریم بررسی میکنیم.
با فرمانده منطقه تماس گرفتم و گفتم اینطور میگویند ولی من حدس میزنم حاجی هم شهید شده باشد.
فرمانده از من خواست بازهم پیگیری کنم و مطمئن شوم. تا اینکه خبر قطعی را گرفتیم. این تنها باری بود که دوست داشتم که کاش اشتباه کنم. انگار نمیخواستیم قبول کنیم.
بعد هم که تلویزیون را روشن کردیم، دیدم خبر را اعلام کردند.
* در پایان اگر بدانید که حاج قاسم همین الان صدای شما را میشنود، در یک جمله کوتاه چه حرفی به ایشان میزنید؟
امیدوارم حمل بر کلیشه نشود ولی این را از ته دل می گویم که در آن دنیا شفیعم باشید و سفارش من را بکنید؛ در نهایت خواهش میکنم هرچه زودتر دست من را هم بگیرید و به خودتان ملحق کنید./تسنیم