مادر شهید مسیحی: رهبر انقلاب به خانهمان آمدند، محبتمان به دل همه افتاد
روزهای زیادی گذشته بود اما کامش هنوز از آن دیدار فراموشنشدنی، شیرین بود. از حضور آن مهمان خاص در خانهاش که میگفت، قند در دلش آب میشد. صد بار هم که دفتر خاطرات کریسمسهای عمرش را ورق میزد، سال نویی خاطرهانگیزتر از آن سال که رهبر برای تبریک عید به خانهاش آمده بود، به یاد نمیآورد.
مادر که شیرینی تعارف کرد و گفت: «خودم درست کردهام»، پرسیدم: از همان است که رهبر خوردند و کلی از آن تعریف کردند؟ فوری در جواب گفت: «نه! آن کیکها، چیز دیگری بود»... در خانه شهید آشوری «روبرت لازار»، بعد از حضور گرم و صمیمی رهبر انقلاب، زمان انگار از حرکت ایستاده...
روزهای زیادی گذشته بود اما کامش هنوز از آن دیدار فراموشنشدنی، شیرین بود. از حضور آن مهمان خاص در خانهاش که میگفت، قند در دلش آب میشد. صد بار هم که دفتر خاطرات کریسمسهای عمرش را ورق میزد، سال نویی خاطرهانگیزتر از آن سال که رهبر برای تبریک عید به خانهاش آمده بود، به یاد نمیآورد. سالها به هرکس دستش میرسید پیغام داده بود که دلش برای دیدار رهبر کشورش پر میکشد و در مقابل نگاههای متعجب آنها، تأکید کرده بود: «رهبر مگه فقط مال مسلمونهاست؟ رهبر، مال من هم هست. میخوام ببینمش.» و درست وقتی انتظارش را نداشت، آن مهمان عزیز، خانهاش را روشن کرده بود. اینطور بود که از «بلندینا خمونیان»، مادر شهید آشوری «روبرت لازار» میپرسیدی، میگفت تا آخر عمرش میتواند برای هرکس به خانهاش میآید، نقلها بگوید از حال و هوای آن شب عیدی که رهبر، سرزده مهمان او و فرزندانش شد.
در روزی که به همراه خانواده شهدای مسلمان برای تبریک سال نو میلادی به خانه شهید لازار رفته بودیم، هنوز عطر یاد رهبر در آن فضا جاری بود. با ما در مرور خاطرات آن همنشینی صمیمی خانوادههای شهدای مسیحی و مسلمان همراه باشید.
«بلندینا خمونیان»، مادر شهید آشوری «روبرت لازار»
شیرینیهای رهبر، چیز دیگری بود
«تا از همه این خوراکیها نخورید، نمیگذارم از اینجا بروید...» این را مادر شهید «روبرت لازار» مدام تکرار میکرد که مثل تمام مادران ایرانی، لحظهای از تعارف و پذیرایی از مهمانانش غافل نمیشد. خانم بلندینا اما به همین هم اکتفا نکرد. از روی صندلی بلند شد، درِ ظرف شیرینی را برداشت و گفت: «از این شیرینیها که حتماً باید بخورید. خودم درستشان کردهام.»
*گوشه هایی از دیدار خاطره انگیز رهبر معظم انقلاب با خانواده شهید آشوری «روبرت لازار»
درحالیکه یکی از آن شیرینیهای خوش آب و رنگ را برمیداشتم، یاد حضور آقا در این خانه و تعریف و تمجید به یاد ماندنیشان از مزه کیک خانگی مادر شهید افتادم و پرسیدم: از همان است که رهبر خوردند و کلی از آن تعریف کردند؟ مادر شهید روبرت لازار هم بیمعطلی و با لحن خاصی در جوابم گفت: «نه! آن کیکها چیز دیگری بود...» همه مهمانان که از صداقت دوستداشتنی مادر شهید به خنده افتادند، اگر یخی هم در آن مجلس بود، آب شد.
دیدار عیدانه ما و خانواده شهدای مسلمان محله «مخصوص» منطقه۱۱ پایتخت با خانواده شهید آشوری «روبرت لازار»، همینطور بیمقدمه با جمله شیرین مادر، گره خورد به دیدار خاطرهانگیز اهالی این خانه با شخص اول مملکت. آلفرد، پسر بزرگ خانواده لازار انگار هنوز هم آن اتفاق شیرین را باور نکرده باشد، گفت: «مادرم به همه گفته بود: دلم میخواهد رهبر را از نزدیک ببینم. رهبر که فقط مال مسلمانها نیست؟ مال همه است. مادر همیشه این خواسته را تکرار میکرد اما فکرش را هم نمیکردیم رهبر به خانهمان بیایند... »
مادر که دوباره برگشته بود به آن شب بیتکرار، در تکمیل صحبتهای پسرش گفت: «رهبر که وارد خانهمان شدند، من دیگر از خوشحالی سر از پا نمیشناختم و جملاتی را پشت سر هم میگفتم؛ خوش آمدیدای رهبر دلیر، ای رهبر آزاده. خوش آمدید به خانه من... میدانید، من شیله پیله در کارم نیست. حرف دلم را زدم. چون واقعاً رهبر را دوست دارم.»
پلیس از مادر شهید مسیحی چه سؤالی کرد؟
خانواده شهید روبرت لازار، گفتنیها داشتند از بازخوردهای آن دیدار به یاد ماندنی. آلفرد هیجانش را با نفس بلندی مهار کرد و گفت: «نمیدانید بعد از آن دیدار، مردم چقدر به ما محبت کردند. برای مراسم بزرگداشت شهدای محله، به مسجد دعوتمان کردند و آنجا فیلم حضور رهبر در خانهمان را پخش کردند. باورتان نمیشود، ازدحام شده بود برای روبوسی با ما!» مادر هم لبخندبرلب گفت: «چند روز بعد از آن اتفاق، داشتم میرفتم کلیسا که ماشین گشت پلیس جلوی پایم نگه داشت. راستش را بخواهید، ترسیدم. پلیسها پیاده شدند، به طرفم آمدند و گفتند: شما همان مادر شهید مسیحی هستید که رهبر رفته بودند منزلشان؟ گفتم: بله. صورتشان به خنده باز شد و کلی به من احترام گذاشتند. ماجرا به همینجا ختم نشد. با اصرار میگفتند: هرکجا میخواهید بروید، اجازه بدهید ما شما را برسانیم...»
مسلمان و مسیحی ندارد؛ مادر شهید، مادر شهید است
«وقتی با کاروان راهیان نور به مناطق عملیاتی دوران جنگ تحمیلی رفتم، به محل شهادت پسرم نرفتم. آخه خیلی دور بود. اما ناراحت نشدم. چه فرقی دارد؟ همه شهدا، بچههای من هستند.» نگاه مادر که با عکس روی دیوار گره خورد، یادم افتاد جایی از قول مادر خوانده بودم: «وقتی روبرت به جبهه رفت، قرآن مسلمانها را در جیبش گذاشتم.» مادر که دلش نمیخواست کام مهمانانش تلخ شود، دوباره با تعارف شیرینیهایی که با عشق آماده کرده بود، فضای بحث را عوض کرد و گفت: «من و ۷خانم دیگر عضو کانون بانوان کلیسا، از این شیرینیها درست میکنیم. خیاطی، تکهدوزی، بافت لباس و... هم انجام میدهیم. بعد، همه اینها را در قالب یک بازارچه میفروشیم و عوایدش را صرف کارهای خیر و کمک به نیازمندان میکنیم؛ فرقی هم ندارد مسلمان باشند یا مسیحی.»
دوباره حرفهای مادر در دیدار با رهبر در ذهنم تداعی میشود. وقتی آقا با تمجید از عملکرد هموطنان مسیحی در مبارزات انقلاب و ۸سال دفاع مقدس گفتند: «اقلیت مسیحی - هم ارامنه و هم آشوری - بهعنوان یک ایرانی وفادار عاقل بصیر شجاع، در انقلاب و جنگ سربلند بیرون آمد»، مادر شهید لازار گفت: «در کرمانشاه، کنفرانس خبری گذاشتند. گفتم من بلد نیستم خوب فارسی حرف بزنم. گفتند اشکال ندارد. اما از همه بهتر حرف زدم. گفتم مسلمان و مسیحی باید دست در دست هم بدهیم و ایران را بسازیم. گفتم اسلحه بدهید بروم بجنگم.» آقا هم با تحسین روحیه قوی مادر، گفتند: «اگر میدادند، میرفتها...!»
با همسایههای مسلمان، مثل یک خانوادهایم
حرفهای مادر روبرت که از دل برمیآمد، بر دل مهمانان نشست و همان جملات بیریا کافی بود که بحث شیرین محبت و همدلی قدیمی میان خانوادههای مسیحی و مسلمان ساکن محله در آن مجلس خودمانی، داغ شود. نابترین نکته را هم خود بلندینا خمونیان دوستداشتنی گفت: «وقتی خدایمان یکی است و پیامبرانش محمد(ص) و عیسی(ع) یک پیام آوردهاند و انسانها را به راستی و درستی و پرهیز از دروغ و دزدی دعوت کردهاند، دیگر مسلمان و مسیحی چه فرقی دارد؟ همه ما یکی هستیم.»
همسر شهید «مسلم امامی» هم با تأیید صحبتهای میزبان مهربانش گفت: «همسرم یک دوست مسیحی داشت. او یک انجیل به همسر من و حاج آقا هم یک قرآن به او هدیه کرده بود. ما هنوز آن انجیل را یادگاری نگه داشتهایم. این محبت، همیشه میان ما و هموطنان مسیحی برقرار بوده. خانه ما، پشت کلیسای آشوریان قرار دارد. چند بار که از جلوی کلیسا عبور کردم و دیدم درش نیمهباز است، دلم خواست برای یک بار هم که شده، بروم داخل و کنار خانمهای مسیحی، با هم دعا بخوانیم اما هیچوقت شرایطش فراهم نشد...»
مادر شهید لازار دست روی شانه همسر شهید امامی گذاشت و همانطور که از او برای حضور در کلیسا دعوت میکرد، با حسرتی که در صدایش موج میزد، گفت: «روبرت هم خیلی با بچههای مسلمان محله دوست بود؛ با بهزاد، پسر آقای داودی، با داریوش، فرهاد و بقیه. بهزاد یک مغازه کوچک داشت که آنجا دور هم جمع میشدند. بچهها دستپخت مرا دوست داشتند. روبرت میآمد و میگفت: مامان غذا چی داریم؟ قابلمه پر کن ببرم با بچهها بخوریم.»
وقتی بچهمحلها در کلیسا سینهزنی کردند!
«۱۶ساله بودم که ازدواج کردم و مرا از ارومیه آوردند تهران، به خانهای در همین محله. ۵۰سال در آن خانه و در کنار همسایههای مسلمان با خوبی و خوشی زندگی کردیم. وقتی پدر بچهها عمرش را به شما داد، آن خانه را فروختیم اما به بچهها گفتم: برای من در همین محله خانه بخرید. من اینجا راحتم. حتی ساعت یک نیمه شب هم تنها از کلیسا برگردم، نمیترسم.»
مادر شهید روبرت اینطور از پایتختنشین شدنش گفت و آنقدر قدرشناس بود که ذکر خیر همسایههای مسلمان مهربانش در تمام این سالها را از قلم نیندازد: «همه همسایههایمان، خوب بودند اما مرحوم آقای داودی چیز دیگری بود. او برادر من بود. هر هفته میآمد به من سر میزد. تا مرا میدید، دست بر سینه میگذاشت و میگفت: هر کاری داشتید، فقط به خودم بگویید. باور کن همه کارهای مراسم شهادت روبرت را هم همین حاج آقا داودی و اهالی محله انجام دادند. صبح که از خواب بلند شدم، سر تا سر کوچه را گل گذاشته بودند...»
آلفرد هم حرفهای مادر را با یک خاطره خاص، تکمیل کرد: «هیچوقت یادم نمیرود؛ بچهمحلها در کلیسا برای شهادت روبرت، سینهزنی راه انداختند. سینه میزدند و میگفتند: «عزا عزاست امروز/ روز عزاست امروز/ حضرت عیسی مسیح/ صاحب عزاست امروز...»
برادر شهید روبرت لازار: صاحب جمکران، برادرم را به ما برگرداند
«سربازیاش هم تمام شده بود اما حاضر نبود برگردد. رفتم منطقه دنبالش اما قبول نکرد همراهم بیاید. فرماندهش گفت: گوشش به حرف ما هم بدهکار نیست. بعدها از همرزمش شنیدیم که روبرت تا آخرین لحظه پشت تیربار بود...» اگر با آلفرد بود، توصیفاتش درباره شهادت روبرت را بیشتر از این ادامه نمیداد اما میدانست همه مهمانان دوست دارند از پرچم افتخار خانه، بیشتر بدانند. اینطور بود که صبوری کرد و در ادامه گفت: «اول گفتند اسیر شده. بعدها که همرزمش از اسارت برگشت و به دیدنش رفتیم، برایمان تعریف کرد: روبرت تا لحظه آخر پشت تیربار بود. هرچه گفتم برویم عقب، نیامد. تا اینکه یک خمپاره به سنگرمان خورد و روبرت زخمی شد. عراقیها پیشروی کردند و به ما رسیدند. یکی از آنها با قنداق تفنگ به سرم زد و بیهوش شدم. در بعقوبه عراق که به هوش آمدم، پرسیدم کسی را هم با من آوردید؟ گفتند نه... و این، شروع بیخبری ما بود.»
اهالی خانواده لازار ۱۰سال با جای خالی روبرت سر کردند اما قرار نبود دور گردون، دائما بر مدار چشمانتظاری بگردد. یوسف گمگشته مادر بالاخره برگشت و کلبه احزان او را روشن کرد. روایت آلفرد، برادر بزرگتر شهید روبرت از بازگشت او، حسابی خواندنی است: «سال ۷۵ یک روز که رفته بودم کاشان، در جاده تصادف کردم. بعد از اینکه پلیس آمد و کروکی کشید، ماشینم را به قم منتقل کردند تا از آنجا به تهران فرستاده شود. در قم وقتی مراجعه کردم تا کروکی را بگیرم، گفتند: افسر مربوطه رفته جمکران. گفتم: ما را چه به جمکران؟! گفتند: میتوانی بروی تهران و فردا صبح بیایی کروکیات را بگیری. کمی فکر کردم و نظرم عوض شد. یک ماشین دربست گرفتم و رفتم جمکران.
از قضا ماه رمضان و درست شب چهارشنبه بود. تا رسیدم دیدم جمکران، غلغله است. الان هم یادش میافتم، منقلب میشوم. یک لحظه با خودم گفتم: شاید قسمت این بوده که من اینطور بیایم جمکران وگرنه در حالت عادی که من هیچوقت راهم به اینجا نمیافتاد. همانجا گفتم: یا صاحب جمکران! امروز من به این دلیل آمدهام اینجا. یک خواسته از شما دارم؛ برادرم. زنده یا شهید، او را برای ما بیاورید. ۱۰سال است ما داریم زجر میکشیم. دیگر بسمان است. میخندیم، میگویند: چرا میخندی وقتی برادرت نیست؟ گریه میکنیم، میگویند: گریه نکن! گناه داره...
چهارشنبه شب رسیدم تهران و فردا پنجشنبه از معراج شهدا تماس گرفتند و گفتند: پیکر برادر شما را همراه با هزار شهید دیگر آوردهاند... یعنی خواسته من به همین سرعت برآورده شده بود! اما جالبتر این بود که با اینکه هنوز ماجرا را به مادر اطلاع نداده بودم، خودش جمعه همان هفته برای تشییع پیکر شهدای تازه تفحصشده به محل برگزاری نماز جمعه رفته بود. میگفت: به دلم افتاده پسر من هم در میان این شهداست.»
قدرشناسی به سبک شورایاری و شهرداری؛ خیابان محله به نام شهید روبرت لازار شد
آن روز نمایندگان اهالی محله، یک خبر خوش عیدانه هم برای مادر روبرت داشتند. وقتی «حمید حیدری»، دبیر وقت شورایاری محله مخصوص که در جمع مهمانان حضور داشت، گفت: «مکاتبات انجام شده و قرار است به زودی خیابان سوم از خیابان کاشان به نام شهید روبرت لازار نامگذاری شود»، چشم های مادر هم خندید. انتظار مادر خیلی طولانی نشد و دو هفته بعد، مسؤولان شورایاری و شهرداری به قولشان عمل کردند. تماشایی بود حال مادر در مراسم نامگذاری خیابان سوم به نام پسر دلبندش...
تا عکس روبرت عزیزش را روی دیوار دید، بیآنکه نگاه کند از اسقف اعظم آشوریان شرق کشور و نماینده آشوریان در مجلس گرفته تا مسؤولان شهرداری و شورای شهر تهران در مراسم حاضرند، اختیار از کف داد و انگار روبرت روبهرویشایستاده باشد، به آن سوی خیابان رفت و عکسش را بوسهباران کرد. بلندینا خمونیان که بعد از سالها به آرزویش رسیده بود، نگاهی به تابلوی اسم پسرش روی پیشانی خیابان کرد و گفت: «سلام میکنم به روح پاک بنیانگذار انقلاب اسلامی و سلام میکنم به رهبر معظم انقلاب. از ایشان قدردانی میکنم. امروز افتخار میکنم که نام فرزند شــهیدم بر خیابانی گذاشته شــده است. این کار، نامش را زنده نگه میدارد.»
حضور اسقف اعظم آشوریان شرق کشور در مراسم نامگذاری خیابان به نام شهید «روبرت لازار»
اسقف «مار نرسای بنیامین»، اســقف اعظم آشوریان شرق کشور هم در آن مراسم در تکمیل صحبتهای مادر شهید روبرت لازار، گفت: «امروز به دلیل نامگذاری خیابانی به نام شهیدی از اقلیت آشوری، روز بزرگی برای پیروان این آیین در ایران است. ایران متعلق به همه ایرانیان است و مسؤولان کشور تفاوتی میان شهدای مسیحی، مسلمان، یهودی، آشوری و کلدانی که برای دفاع از وطن خود به شهادت رسیدهاند، قائل نیستند. در ایران اقلیتهای دینی با برادران مسلمان خود یک ملت واحد و متحد هستند و حضور رهبر انقلاب در خانه شهید لازار، اوج این وحدت را نشان داد که باعث مسرت جامعه اقلیت دینی آشوری است.»
«یوناتن بت کلیا»، نماینده وقت آشوریهای ایران در مجلس شورای اسلامی هم گفت: «جز ایران، هیچ کشوری در قانون اساسی خود کلمهای درباره اینکه همه قومیتها و اقلیتها با هم برابر هستند، ننوشته است. امروز در کشوری زندگی میکنیم که مسؤولان ارشد آن به ۲۰ هزار شهروند آشوری احترام میگذارند و به یاد شهدای این اقلیت، کوچهها و خیابانهای کشور را به اسم آنها نامگذاری میکنند.»/ فارس