بازیگر معروف ایرانی درگذشت | علت فوت آرش میراحمدی ساعتی پیش در بیمارستان +عکس
آرش میراحمدی - بازیگر برنامههای طنز تلویزیون - ساعتی پیش در بیمارستان درگذشت.
آرش میراحمدی - بازیگر برنامههای طنز تلویزیون - ساعتی پیش در بیمارستان درگذشت.
مرجان صفابخش، همسر این بازیگر در گفتوگویی با ایسنا این خبر را تایید کرد.
به گفته وی میراحمدی از صلح سه شنبه ( ۲۸ شهریور ماه) به کما رفت و لحظاتی پیش جان خود را از دست داد.
آرش میراحمدی بازیگر ۵۲ ساله تلویزیون که مدتی است با بیماری مبارزه میکرد، از مدتی قبل به دلیل عارضه کبدی در بیمارستان بستری و تحت مراقبتهای ویژه بود.
پژمان بازغی - رییس انجمن بازیگران خانه سینما - هم با انتشار تصویری از این بازیگر در صفحه خود در فضای مجازی از درگذشت این بازیگر خبر داد.
میراحمدی در برنامههای «خنده بازار»، «محله گل و بلبل» و سریال «بچه محل» بازی کرده بود./ایسنا
ماجرای ازدواج آرش میراحمدی و همسرش
آرش میراحمدی بازیگر برنامه محله گل و بلبل و همسرش مرجان صفابخش از خاطرات ازدواجشان می گویند.
گفتگو با آرش میراحمدی و همسرش مرجان صفابخش
آرش میراحمدی و همسرش مرجان صفابخش یکی از زوج های هنرمندی هستند که در سنین کم ازدواج کرده اند و زندگی عاشقانه ای را با یکدیگر سری میکنند.
زوج های خوشبخت نگاه جالبی به زندگی دارند و در یک صحبت ساده تلفنی هم می توانید متوجه این راحتی شوید. انرژی آدم های ساده اما شاد و صمیمی که حرف های شان بوی صداقت می دهد حتی از دل سیم های تلفن هم عبور می کند و تاثیر خودش را می گذارد. صحبت با آرش میراحمدی و همسرش مرجان صفابخش هم همین حس و حال را دارد. زوجی که در سن کم به زیر سقف مشترک خود رفتند و به قول خانم صفابخش با هم بزرگ شدند تا جایی که او می گوید در خانه همسرم دیپلم گرفتم.
ازدواج در سن و سال کم
مرجان:من و آرش در سن کم ازدواج کردیم اما همیشه به این معتقدم اگر با آرش آشنا نمی شدم و ازدواج نمی کردم اصلا به اینجا نمی رسیدم. جایگاه من چه کم و چه زیاد، چه خوب و چه بد چیزی است که بدون ازدواج با آرش رقم نمی خورد و حتما سرنوشت دیگری پیدا می کردم. حالا هم بعد از همه این سال ها از ته دل راضی و خوشحالم.
آرش:راستش را بگویم تصمیم به ازدواج تصمیم سخت و سنگینی است اما آن موقع که خواستم ازدواج کنم این سختی و سنگینی را حس نمی کردم. جوانی است و آن جسارت خاصش. انگار راحت تر تصمیم می گیری، سازگارتر هستی، انرژی ات بیشتر است و با همه چیز راحت کنار می آیی و حتی برای موفقیت با تلاش بیشتر دنبال راه و مسیر هستی. من هم بدون هیچ پشتوانه مالی در کمال سادگی جلو رفتم.
پدربزرگ من و صداقت آرش
مرجان:پدرم کمی با سختی پذیرفت. پدربزرگم، یعنی پدر مادرم انسان بسیار بزرگی بود و من از ایشان بسیار آموختم. وقتی با پدرم صحبت کرد، حرف شان اثرگذار شد و پذیرفت. درواقع پدربزرگم از روراستی و صداقت آرش خوشش آمده بود. می گفت او حیله گر نیست و تو فقط همین یک زاویه را از او می بینی. هیچ کس از صداقت بدش نمی آید و برای من هم بسیار مهم بود.
آرش:به نظرم وقتی روراست و ساده جلو می روید و با عشق و علاقه واقعی قدم می گذارید، آن مسیر خود به خود هموار می شود و انگار در مسیر درست قرار می گیرید. ضمن اینکه در مورد سختی های ازدواج معتقدم باید به این باور برسیم که سختی هم جزئی از زندگی است. اصلا مگر زندگی بدون مشکل و سختی وجود دارد. با این دیدگاه هیچ کاری دشوار و ترسناک نیست.
خواستگاری پشت صحنه نمایش
آرش:ما اردیبهشت سال 74 ازدواج کردیم. من 23 ساله بودم و همسرم 17 ساله بود.
مرجان:آشنایی ما خیلی جالب بود. به نوعی می شود گفت من آرش را پیدا کردم. آن زمان او برنامه نوروز 72 را داشت. راستش پدر من ارتشی است و ما هم در کرمان زندگی می کردیم؛ یعنی اصالتا کرمانی هستیم. یک بار آن جمع نوروز 72 تا در تالاری برای نیروی زمینی 05 کرمان برنامه اجرا کنند. من آرش را قبلا در تلویزیون دیده بودم و هنگامی که در آن برنامه دیدمش، حس کردم چقدر خوش تیپ است حتی بعد از پایان برنامه به پشت صحنه کار رفتم و به او گفتم که واقعا خوش تیپ است. او هم کلی جا خورد. دفعه دومی که او را دیدم پیشنهاد داد برای خواستگاری بیاید و من هم درجا پذیرفتم.
تضادهای یک زوج خوشبخت
آرش:من از بچگی خجالتی بودم و اگر کسی با من حرف می زد در گوشه ای از خجالت آب می شدم. به همین علت دوست داشتم دیده شوم برای همین ناخودآگاه به سمت چنین حرفه ای کشش داشتم که مرا ببینند چون سال ها به علت خجالتی بودنم دیده نمی شدم. مدتی سمت خوشنویسی رفتم و از مدرسه، تئاتر را شروع کردم حتی در مقطعی سمت طلبگی رفتم و مقدماتی را هم گذراندم اما ادامه ندادم.
مرجان:بعضی ها می گویند ما با هم تفاهم نداریم و مانند هم نیستیم در حالی که من معتقدم زندگی از تضادها شکل می گیرد. شاید اگر کاملا مثل هم باشیم اصلا کنار هم دوام نیاوریم. اگر آرش هم مانند من بود شاید زود از هم خسته می شدیم.
آرش:عشق چیزهای بسیاری در خود دارد. شاید فداکاری هم بخشی مستقر در آن است. به نظرم اگر شما یک چای برای کسی که دوستش دارید بریزید؛ نه به این علت که وظیفه است و هر علت دیگری بلکه به این علت که لبخندی به لب آن طرف بیاید، خودش عشق است؛ یعنی من کاری کنم که تو لذت ببری. این در همه ما هست، شاید پنهان باشد اما هست. حتی ته وجود بدترین آدم ها هم لذت از احساس رضایت نزدیکانش وجود دارد؛ منتها من به واقع به شکل واضح و عریان به عشق فکر نکرده ام.
تمرین برای خوب بودن
آرش:گاهی وقتی کنار دوستان سوپراستاری که مردم می شناسند و دوست شان دارند، بازی می کنم می بینم به دیگران حرف هایی می زنند که بسیار اثربخش است. با یک تعریف کوچک از مثلا بازی وی، چهره او یا حتی لباسش چنان انرژی خوبی به او می بخشند که طرف برای چند روز شارژ می ماند. به نظرم بخشی از خجالت کشیدن ریشه در غرور یا ترس دارد. من سال ها از عبارتی چون دوستت دارم استفاده نکرده بودم و الان مدتی است که آن را به زبان می آورم. اینها واژه های زیبایی هستند که باید به کار برد. ما گاهی به خاطر خجالت حتی روی پدر و مادر یا دست آنها را نمی بوسیم.
مرجان:مگر می شود عاشق زندگی باشی اما نخواهی احساسات را در آن ببینی. احساسات آدم ها نیز بخش مهم روابط آنهاست؛ چه در زندگی و چه در کار، محبت و بروز علاقه و احترام حتی به اندازه یک سلام و خسته نباشید ارتباط ها را بهتر می کند.
آرش:شاید بهتر باشد در این مسائل تمرین کنیم و یاد بگیریم چطور به آرامش برسیم. من خودم چند وقتی است به اشکال مختلف این را تمرین می کنم. تمرین مهم است و کمک کننده. یادم هست زمانی که دانشجوی تئاتر بودم چون از جنوب آمده بودم لهجه داشتم و استادمان می گفت تمرین کن لهجه ات از بین برود. من هم در خیابان با مردم صحبت می کردم تا لهجه ام مشخص نشود. همین حالا هم با چیزهایی مانند بغل کردن بچه ها یا تبریک گفتن به آنها سعی می کنم عشق را نشان دهم. خیلی وقت ها چیزهایی در وجودتان هست که تا نگویید طرف مقابل شما آن را نمی فهمد و این نگفتن ها می تواند زمانی حتی به ضررتان تمام شود.
حل کردن اختلاف های خانوادگی
مرجان:اختلافات من و آرش خیلی راحت و حتی خود به خود حل می شود. ما هم مثل باقی مردم اختلافات زیادی داریم؛ مثلا آرش کمی نامنظم است و این مرا آزار می دهد و حتی گاهی با این رفتار حرص مرا درمی آورد. اما اینها آنقدر اصطکاک ایجاد نمی کند که دعوای شدیدی داشته باشیم چون واقعا ارزشی ندارد.
آرش:جوان تر که بودیم سر مسائل کوچک و جزئی قهر و آشتی های زیادی داشتیم اما در این برهه زندگی نگاه مان عوض شده است. سال ها پیش جمله ای خوانده بودم که اگر می خواهی از بودن کنار کسی که عاشقش هستی، لذت ببری هرگز به پایش زنجیر نزن. الان در این سن و سال و گذشت سال ها زندگی مشترک به خوبی معنایش را درک می کنم. ما هیچ کدام سعی نکرده ایم آزادی مان را بگیریم یا زنجیر پای هم باشیم.
مرجان:شخصا زندگی را زیاد سخت نمی گیرم و آرامش را خیلی دوست دارم. چیزی به آن شکل ناراحتم نمی کند. از طرفی همیشه مسائل را اول پیش خودم حل می کنم؛ مثلا اگر مادرم چیزی می گوید به او حق می دهم چون مادر است و آن را به آرش منتقل نمی کنم. به نظرم انعکاس حرف ها روی ما اثر زیادی دارد برای همین همیشه منطقی مسائل را نزد خودم واکاوی می کنم و با سیاست خودم آن را مدیریت می کنم. باور کنید زندگی آنقدرها جدی نیست و تا چشم به هم می گذاریم تمام می شود. بعد به خودمان می آییم و می بینیم از لحظه ها درست استفاده نکرده ایم. زندگی زیباتر از این حرف هاست.
همسر دلخواه من
آرش:اساسی ترین ویژگی درباره همسرم این است که رفتار نرم و شخصیت اجتماعی ساده ای دارد و جدا از دلنشینی چهره اش که مرا جذب کرد، این سادگی رفتارش بود.
مرجان:مطمئن هستم اگر آرش خیلی خشک و رسمی بود نمی توانستم او را تحمل کنم؛ البته گاهی جدی می شود که به او حق می دهم اما واقعا مرد فوق العاده ای است.
صمیمیت ما و فرزندان مان
مرجان:بچه ها با هر دوی ما ارتباط خوبی دارند اما دخترمان با آرش جورتر است. کلا مسائل احساسی اش با پدرش است اما در مشورت و تصمیم گیری سراغ من می آید. اجازه ها را من صادر می کنم و به نوعی رئیس خانه هستم.
آرش:رابطه بچه ها با یکدیگر خیلی خوب است. یک اختلاف 7-6 ساله دارند و کارمانیا هوای آرشام را دارد اما به هر حال درگیری هایی هم با یکدیگر دارند. من که کیف می کنم می بینم به هم می پرند چون معتقدم این جزء خاطرات خوب کودکی شان خواهد شد؛ البته مادرشان آنها را مدام از هم جدا می کند اما من دوست دارم این تنش ها را ببینم و به نظرم دعوای خواهر و برادری در کودکی کاملا طبیعی است. شاید هم دیدگاه بدی باشد.
مرجان:گاهی دلم برای بچه های مان می سوزد و می گویم به خاطر کار ما اذیت می شوند اما حس می کنم از سویی تنوع شغلی ما را دوست دارند.
آرش:همسرم بچه کرمان است و کارمانیا نام قدیم کرمان است. به همین خاطر اسم دخترمان را کارمانیا گذاشتیم. او دختری است که خیلی مستقل بار آمده و خب دخترها به نظر آستانه روحی و روانی بسیار قوی تر هستند. شاید ظالمانه به نظر برسد اما وقتی 4-3 ساله بود او را می فرستادیم سوپری زیر ساختمان که خرید کند اما دوست داشتیم او تجربه کند و بزرگ شود. فکر می کنم نسبت به کار من و مادرش نگاه افتخارآمیزی دارد. حتی شاید بدش نیاید بازیگر شود چون در مدرسه گروه تئاتر دارند اما مادرش معتقد است باید بزرگ تر شود و با دید بازتری تصمیم بگیرد.
مرجان:معمولا به قول همسرم مردها تا 90سالگی پسر می مانند. آرشام هم به این قاعده کمی متکی تر است؛ البته هنوز واقعا کودک است و مهرماه امسال به مدرسه می رود.
آرامش یک جمع صمیمی
مرجان:به نظرم همسر و فرزندانم مرا نسبت به زندگی وابسته تر کرده اند. گاهی می گویم خدا را شکر که خانواده ای هست که با آنها هستم؛ حتی اگر مثلا خانه ای آنچنانی داشتم و طراحی بزرگ در هالیوود بودم این لذت را که به خاطر حضور خانواده ام دارم، نمی بردم. تنهایی مرا غمگین می کند چون اساسا روحیه ای جمع گرا دارم و هنوز آن شیطنت های کودکی در من هست.
آرش:خانواده مفهوم بزرگی دارد. به نظرم پدر بودن شبیه مزرعه ای است که وقتی علف های هرزش را می گیری، آرام تر است. پدر بودن هم افکار هرز و هرزیات روحی مرا می گیرد و آدم را آرام می کند. شاید در ظاهر این است که مجبوری کار کنی پول دربیاوی و هزینه های مختلف بچه ها را بدهی اما در اصل وارد چرخه اصلی زندگی شده ای. شاید تا قبل از بچه دار شدن حتی شعاری مانند رعایت مصرف درست آب هم یک چیز مسخره باشد اما حتی این چیزها هم بعد از بچه دار شدن برایت مهم می شود و نگاهت در مدار درستی از زندگی قرار می گیرد.
فرصت های دونفره
آرش:زمان دونفره من و همسرم سر جایش است. شاید به نوعی از سیاست زنانه باشد اما ما همیشه فرصت هایی را برای با هم بودن داریم. گاهی گوشه آشپزخانه چای می خوریم و صحبت می کنیم یا در محوطه شهرکی که زندگی می کنیم مدت ها قدم زده و حرف می زنیم. دونفره پیاده روی و ورزش می کنیم و از با هم بدون لذت می بریم.
مرجان:قبلا اصلا مناسبت ها را جدی نمی گرفتیم چون آرش فراموشکار است و من ناراحت می شدم. من هم با این موضوع کنار آمدم اما چند وقتی است دخترم اصرار می کند که حتما به مناسبت ها اهمیت دهیم مثلا پارسال برای اولین بار سالگرد ازدواج مان را جشن گرفتیم. جالب آنکه همه ما تیرماهی هستیم. آرش 4 تیر، من 8 تیر، دخترم 18 تیر و پسرم 31 تیر، امپراتوری تیرماهی ها را داریم.
همکاری در کارهای خانه
آرش:خدا را شکر این از خصوصیات ذاتی من است که اساسی اهل مشارکت در فعالیت های خانه هستم. گاهی که همسرم سر کار است، بچه داری می کنم و حتی غذا می پزم. شاید حتی به قیافه ام نخورد و بگویند مثل راننده تریلی هاست. اتفاقا بچه که بودم دوست داشتم راننده تریلی بشوم اما نشد.
مرجان:بحث مالی خانه هم با من است چون آرش در پول خرج کردن برای خانه و بچه ها بسیار دلی جلو می رود؛ مثلا یک بار برای کار در سفر بودم و کارتم پیش آنها بود، دیدم پشت سر هم برایم پیام می آید که از کارتم برداشت می شود. بعد دیدم هرچه برای دخترم خواسته، خریده است. به نظرم حال خوب به کنار، باید منطقی تر به شرایط نگاه کرد چون زندگی هزینه دارد و باید محاسبه گر بود.
عروس و داماد بدون عروسی
آرش:بعضی چیزها برای من ارزش و لذت بالایی دارد. جدا از سادگی همسرم، خانواده ای که داشت برایم مهم بود. او خانواده بسیار خوب و محترمی دارد. شاید جالب باشد بگویم حتی سادگی و چادری بودن مادرش هم مرا جذب کرد.
مرجان:ما مراسم ازدواج به آن شکل نداشتیم و یک عقد ساده انجام دادیم. شاید خیلی دخترها تصویری از مراسم عروسی و لباس و... در ذهن داشته باشند اما من این شکل مراسم را دوست نداشتم؛ یعنی خوشم نمی آمد لباس عروس بپوشم، یک جشنی باشد و من گوشه ای مانند یک عروسک بنشینم و نگاه کنم. خانواده ام هر کار کردند زیر بار نرفتم و بالاخره با یک عقد ساده همه چیز تمام شد.
نمایش یا پنهان کردن عشق
آرش:شخصا در مساله عشق آدم بی سوادی هستم. آن معنای خاص اساطیری را که از عشق می گویند را متوجه نمی شوم. اینکه تلنگری در وجودم به شکل چراغی باشد که مسیرم را پیدا کنم حس کرده ام اما آن شعله ور بودن عشق را نفهمیده ام. تنها حس فراگیری که نسبت به همه چیز دارم یک جور بی تابی است. برای من عشق مفهوم دیگری دارد؛ مثل اینکه روی صحنه نمایش طوری بازی کنم که بازی پارتنرم دیده شود اما همسرم 180 درجه مقابل من است.
مرجان:من برعکس آرش ریتم عاشقانه ای دارم؛ یعنی اگر احساسم را درباره موضوعی بروز ندهم نمی توانم زندگی کنم و حتما باید احساساتم را عنوان کنم. آرش خجالتی است و رویش نمی شود.