توصیه عمهخانوم و صاحبخانههای من
من واقعاً وقتی این توصیفات را میشنیدم رنگم میپرید و از ازدواج کردن وحشت میکردم.
تقی دژاکام در وبلاگ آب و آتش نوشته است: ١- آنموقع هنوز ازدواج نکرده بودم. وقتی پای گپ و گفت بچههای تحریریه مینشستم و آنها صاحبخانه هایشان را توصیف میکردند مو بر تنم راست میشد. آن یکی میگفت : برادرم از اردبیل آمده تا دو روز میهمان ما باشد صاحبخانه آمده توی حیاط، داد کشیده آهای ! من این خونه را به دو نفر اجاره دادم نه سه نفر ! دیگری میگفت : از سقف حمام، آب چکه میکند، رفته ام بالا به صاحبخانه گفته ام. میگوید من این خانه را سالم به شما داده ام و سالم هم تحویل میگیرم ؛ هر عیب و ایرادی داره باید خودتان درستش کنید. دیگری میگفت : سر سال، آنقدر مبلغ اجاره را بالا برده که از توان من و از انصاف یک انسان معمولی هم خیلی به دور است و مواردی از این دست . من واقعاً وقتی این توصیفات را میشنیدم رنگم میپرید و از ازدواج کردن وحشت میکردم. پیش خودم میگفتم اگر قرار باشه یک زندگی شیرین با این صاحبخانه ها، پُر از اضطراب و ترس و وحشت و خود سانسوری و ... باشه و من نتوانم از زندگیم لذت ببرم چه فایده ای دارد ؟ ٢- شوهر عمه، مسئولیت مهمی در ایستگاه راه آهن مشهد داشت و من با این اطمینان، هر موقع دلم میگرفت میرفتم مشهد و این اتفاق شاید سالی چهار پنج بار روی میداد. اگر بلیط گیرم میآمد که هیچ و اگر نمی توانستم بلیط تهیه کنم سوار قطار میشدم و با آشنایی دادن، از شر جریمه راحت میشدم و البته حتی یک بار هم بدون پرداخت بهای بلیط به سفر نرفتم ! در یکی از این بارها، صبح زود به مشهد رسیدم و یکراست رفتم منزل عمه خانم. عمه سر سفره صبحانه گفت : تقی جان ! حالا که هم دَرسَت تمام شده و هم کار ِ خوبی داری، چرا ازدواج نمی کنی ؟ گفتم : راستش عمه خانوم ! میترسم ؛ میترسم از اینکه زندگی خوبم را این صاحبخانه ها خراب کنند. و بعد کامل برایش توصیفات دوستانم را نقل کردم و گفتم : الان من بیشتر از آنکه یک همسر خوب بخواهم، یک صاحبخانه خوب میخواهم . عمه خانوم خیلی خیلی راحت و با اطمینان گفت : اینکه کاری نداره، همین الان صبحانه ات را که خوردی، غسل زیارت کن و یکراست برو پیش آقا امام رضا. راحت همین حرفَت را به ایشان بزن. خیلی خودمانی رو کن به سوی ضریح و انگار که آقا را داری میبینی ازش همین را بخواه . از باغ راه آهن تا حرم امام هشتم دو تا چهارراه بزرگ بیشتر نبود و من معمولاً پیاده میرفتم و پیاده بر میگشتم. رفتم و پس از آداب ظاهری ورود، وقتی چشمم افتاد به ضریح امام، همان طور که عمه خانوم گفته بود، آقا را جلوی خودم دیدم و راحت و خودمانی و به همین زبان فارسی ماجرا را برایشان گفتم و نماز خواندم و آمدم . ٣- دو سه ماه بعد، از همان دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد همسرم را انتخاب کردم و مانده بودم بر سر پیدا کردن یک صاحبخانه خوب. عمه خانوم یک خانه چهل متری در پل امیر بهادر امیریه داشت. عذر مستأجر را خواست و ما شدیم مستأجر عمه خانوم ؛ اولین صاحبخانه خوب زندگی ما. از آن سال تاکنون فکر میکنم در حدود هفت منزل مستأجر شدیم اما نکته عجیب این است که در حالی که فکر میکردیم این صاحبخانه بهترین صاحبخانه زندگی ماست و بهتر از این گیرمان نمی آید ! بعدی و بعدی و بعدی هم همین وضعیت را داشتند و اصلاً به دلیل همین خوبتر شدن صاحبخانه ها و راه آمدنهایشان بود که مرتب خانه عوض کردیم . سه چهار سال پیش که در قیطریه در آپارتمان خانوادگی حاج آقا مرآتی از معتمدان بازار مأوا گرفتیم با توجه به اینکه اولاً با ما بسیار بسیار ارزان حساب کرده بود و ثانیاً با ما هم مثل فرزندان خودش رفتار میکرد و ثالثاً آن خانه و آن محله سرشار از عطر قرآن و نماز و جلسات مذهبی و مردم نورانی و همسایههای مهربان و با شخصیت بود واقعاً فکر میکردم خدا در بر آوردن حاجت آن روز من در محضر امام رضا "ع" سنگ تمام گذاشته است ولی باز هم اشتباه میکردم ! و امروز در شهرک شهید محلاتی، در منزل یکی از سرداران بزرگ جنگ که ماههاست عوارض سنگین شیمیایی شدن و مجروح بودن و سالها اسارت را تحمل میکند زندگی میکنیم با مردمی بهتر از اهالی خوب و اصیل قیطریه، با مسجدهایی که صبحهایش از نمازهای مغرب و عشای مساجد مرکز شهر شلوغتر است و همسایه هایی که نگاه به چهره تک تک آنها، نورانیت و معنویت و آرامش و ... را در روح و روانت منتشر میکند .
خواستم بگویم ما چنین "آقا"یی داریم و چنین امامی که با دو کلمه عرض حاجت ِ از دل برآمده، تمام نگرانیهای آنچنانی مرا بر طرف کرده و شاید در تمام این سالها راحت تر از کسانی بودیم که خودشان صاحب خانه بودند . با این حال، ماههاست از خدا خواسته ام و اگر آقا بطلبند خدمتشان خواهم گفت که از این وضعیت خسته شده ام و دوست دارم در همین محله اخیر و در کنار همین مردم خوب، صاحبخانه شوم. با دعاهایی که پدر و مادرم برایم کرده اند و دوستان خوبم در خدمت امام رئوف و آقای مهربان داشته اند، مطمئنم که این حاجت را هم از آقا علی بن موسی الرضا "علیه آلاف التحیة والثناء " خواهم گرفت ؛ به همان زیبایی که آن حاجت را و حاجتهای دیگر ! را گرفتم. مطمئنم . پانوشت اول : این روزنوشت هم از باب " و امّا بنعمة ربّک فَحَدّث " و هم از باب درخواست دعا از دوستان و هم از باب نشان دادن یک راه قطعی و سهل الوصول برای کسانی که گیر کرده اند و مشکلی دارند و حواسشان نیست که در سرزمینمان چنین آقا و سروری داریم نوشته شد . پانوشت دوم : در دومین خانه ای که رفتیم یعنی در نارمک، همسایه ای ارمنی به نام مادام محمودیان داشتیم و چون ما مقلد رهبر فرزانه انقلاب بودیم که اهل کتاب را پاک میدانند و استفاده از خوراک و غذاهایشان را بلا اشکال اعلام کرده اند، روابط بسیار خوبی با آنان داشتیم. یک بار که مادام در خانه ما مهمان بود و آش نذری آورده بود و بحث اهل بیت "ع" پیش آمده بود و تعجب مرا از ارادتهای فوق العاده آنان به آنان دیده بود، با همان لهجه ارمنی خودش آمیخته با نوعی اعتراض، گفت :« آقای دژاکام ! هم من و هم دخترها و پسرم، هر وقت در زندگی مشکلی پیدا میکنیم، یک بلیط دو سره به مشهد میگیریم و میرویم حاجتهایمان را از امام رضا میگیریم و بر میگردیم ». هنوز که هنوز است این تعبیر او در گوشم زنگ میزند که نگفت : حاجتهایمان را میگوییم و بر میگردیم ؛ گفت : حاجتهایمان را « میگیریم » و بر میگردیم ! پانوشت سوم : راستی ! خوش به حال کبوترهایی که بهترین صاحبخانه جهان را دارند ؛ خوش به حالشان ...