از شمس تا شمس با گروه خورشید
تمرین ها تمام شد.نوروسن و صدا دیگر آماده بود. جمعیت هجوم آوردند و ...
: روزهای پایانی رایزنی فرهنگی ام را سپری می کردم. درایران به مسئولیتی جدید و مهم منصوب شده بودم. سال سال مولانا بود. برنامه ای بزرگ و در خور مولانا در یونسکو برگزار شده بود. پس از یونسکو بی درنگ به فکر کاخ ورسای افتادم. همانجا که سال پیش دربهایش را برای نخستین بار به روی حافظ گشوده بود.نام برنامه را به فارسی از شمس تا شمس و به فرانسه لا نویی آنسولیه یعنی شبی پر از خورشید گذاشتیم. معرفی شمس تبریز در کاخ ورسای یعنی تختگاه شاه خورشید می توانست بسیار جذاب باشد. لو روا سولی و شمس ما هم که خود خورشید تابان شرق است. انتخاب همین نام می توانست برای مدیران کاخ معنا دار باشد. جالب آنکه گروهی هم که انتخاب شده بود گروه خورشید نام داشت. گروهی به رهبری استاد درخشانی و خوانندگی خواننده جوان معتمدی.شبی پر از خورشید در انتظار بود. دیگر این کاخ ها هم برایم تکراری شده اند.دیگر برنامه های رایزنی فرهنگی آن قدر قد کشیده و قامت بلند کرده اند که گویی کاخ های فرانسوی هم دیگر برایشان کوچک شده بودند. یک سوم صفحه لوموند برای برنامه شب حافظ در کاخ ورسای و باز یک سوم صفحه کولتوریا همان فرهنگ خودمان باز برای خانه فرهنگ ایران. برنامه های رایزنی واقعا به عالیترین سطح خود رسیده بود. روز سه شنبه، 2006/12/12 فرا رسید .باران شدیدی می بارید.می شود گفت که سیل آمده بود. هوای بسیار بد مرا کمی هم نگران می کرد.به کاخ ورسای رسیدم.درب های کاخ به روی ما باز بود.هوا خیلی گرفته و تاریک بود.از دم در نگهبان با چراغی شبیه راهنماهای فرودگاه؛ همین که نمره سیاسی ماشین رادید شروع کرد به علامت دادن و راهنمایی برای ورود. وارد حیاط کاخ شدیم. ماشین روی محوطه سنگ فرش بالا و پایین می شد و ومن احساس غرور می کردم.آن طرف تر پلیس های لاشاپل رویال علامت می دادند و خودروی ما را به سوی پارکینگ مخصوص هدایت می کردند. به محض پیاده شدن حامدصدیقی را دیدم که همراه با مادام لاپلو ویی به سویم می آید.مادام همان کسی است که سال گذشته ورسا ی را دراخیتار ما گذاشته بود و معتقد بود ما اور سحر کرده ایم. امسال همین که با او تقاضای ملاقات کردیم تلفنی گفته بود اگر دوباره سالن می خواهید بدانید که محال است. خلاف قانون است. بعد در ملاقات کمی نرمتر شده بود و گفته بود که خوب اگر ما بخواهیم قانون را زیر پا بگذاریم دیگر مجانی نمی شود. باید سی هزار یورو اجاره را بدهید.اما او حالا باز هم به بیان خودش سحر شده بود وسالن را مجانی در اختیار ایران قرار داده بود. با هم رفتیم به سالن برگزاری مراسم. سالن ازدواج ماری آنتوانت. سالن پادشاهان فرانسه. همان جا که درروزهای عادی با این که بلیط می خری باید بایستی و از دور تماشایاش کنی. اما حالا با کارت دعوت رایزن فرهنگی ایران می توانی بیایی و داخل سالن بنشینی و کنسرت ایرانی گوش کنی. گروه سی نفره آقای مجید درخشانی در حال تمرین بود. سن و صدا ونور همه چیز تقریبا آماده بود.خانم لاپلوویی جوش می خورد .از این که می دید نوازندگان لباس هایشان را گذاشتند روی صندلیها آرام و قرار نداشت. از این که مسئول گروه و دیگران متوحه اهمیت موضوع نبودند بیشتر رنج می برد. وقتی گفتم به یکی از مدیران ایرانی گفتیم این سالن برایشان خیلی مهمه سری چرخاند یک بار دیگر تمام سالن را برانداز کرد و گفت: اتفاقا اصلا آکوستیک نیست.چه چیزش مهمه. حامد پرید وسط صحبت ها و گفت آقا این سنگ های کف را می بینید، ببینید چقدر ساده است. اصلا هم مهم نیست ولی برای بیمه همین کف؛ سالی یک میلیون یورو پرداخت می کنند. اینجا بود که ناخود آگاه همه رفتند سراغ کوله پشتی و لباسهایشان و همه چیز را در یک چشم به هم زدن جمع کردند. مادام نمی دانست چه اتفاقی افتاده ولی به نظر کمی راضی تر می رسید. تمرین ها تمام شد.نوروسن و صدا دیگر آماده بود. جمعیت هجوم آوردند و در یک چشم به هم زدن همه صندلی ها اشغال شد.دیگر حتی یک جای خالی هم نبود و همه سالن باز هم پر شده بود از جمعیت. و عده ای هم مجبور بودند ایستاده برنامه ها را دنبال کنند. با این که قصد نداشتم روی سن بروم ولی چاره ای نبود باید اعلام می کردم که ژان کلود کریر به دلیل شکستگی زانو نمی تواند در برنامه شرکت کند.به محض رفتن روی سن. تمام سالن شروع کرد به کف زدن و تشویق. آنها می خواستند قدرشناسی خود را نشان دهند و بگویند که ارزش برنامه های فرهنگی را می فهمند. مادام لاپلو ویی را در میان تشویق مردم به روی سن فراخواندم. گویی انتظارش را نداشت.وقتی که روی سن آمد تا به مردم خوش آمد بگوید از دیدن این همه جمعیت گویی متعجب بود. و از این که حاضرین با تشویق بی امان از او تشکر می کردند به وجد آمده بود. برنامه شروع شد.سازها کوک شد. تار و سه تار و سنتور و دف. مجید درخشانی که خودش تارمی نواخت با گوشه چشمش ارکستر را رهبری می کرد.دخترهای با حجاب و لباس ایرانی هم با دف و سازهای خود می نواختند. گویی آمده بودند تا بگویند که زن در ایران چه احترامی دارد. با وقار؛ متین و زیبا می نواختند. سالن دیگر در حال خودش نبود. خیلی ها چشمانشان را بسته بودند و از کاخ ورسای گویی پر کشیده بودند و رفته بودند آن سوی دنیای مادی و داشتند سبد سبد از لابلا ی ابرها گل محمدی می چیدند.آنجا که معتمدی می خواند ما زبالاییم و بالا می رویم. سالن با همه ساکنینش گویی به آسمان پر می کشید. فردای آن روز حامد صدیقی زنگ زد تا بگوید . مادام لاپلوویی زنگ زده و از برنامه اظهار رضایت که نه اظهار شگفتی کرده.گفته بود که مست است و هنوز حالش عادی نشده. زنگ زده بود که بگوید روز جمعه در جلسه تودیع رایزن فرهنگی شرکت خواهد کرد.