خاطره/آن كه فهميد، آن كه نفهميد
الان كه چند ساليه استخوناي بچه محل ها رو برمي گردونند واسهي پدر و مادراي پير و خسته، فرهاد ديگه واسشون نمي خونه. چون ديگه سرش خيلي شلوغ شده. فقط مي ره هيئتاي بالا بالا، روضهي اباعبدالله مي خونه.
فارس:الان كه چند ساليه استخوناي بچه محل ها رو برمي گردونند واسهي پدر و مادراي پير و خسته، فرهاد ديگه واسشون نمي خونه. چون ديگه سرش خيلي شلوغ شده. فقط مي ره هيئتاي بالا بالا، روضهي اباعبدالله مي خونه. **آن كه فهميد: چند ماهي مي شد كه داوطلبانه رفته بود خدمت. آره داوطلبانه. از بس عاشق خدمت به انقلاب و مملكتش بود. چه اون روزايي كه تا شب، توي كوچه و خيابوناي "تهران نو " براي به ثمر رسوندن انقلاب اسلامي مي دويد و تلاش مي كرد، چه اون شبايي كه تا صبح توي سنگرا و محله هاي شهر، نگهباني مي داد تا ساواكي ها و ضد انقلابا، مزاحم مردم نشن و به كشور و انقلاب نوپاي اسلاميش ضربه نزنند. داوطلب بود. داوطلب داوطلب. هميشه سينه اش سپر بود. حتي وقتي مادرش، نصفه هاي شب، كوكو يا كتلت لاي نون مي ذاشت تا مصطفاي گلش، با همرزماش توي سنگر بخورند و نازش رو مي كشيد كه: - مصطفي جون، خودت مي دوني كه اين ساواكيا و شاه پرستا خيلي وحشي هستند. خيلي مواظب خودت باش. اصلا تو كه دو سه شبه نخوابيدي، بيا استراحت بكن. بچه محل ها هستند و جاي تو سنگر رو پر مي كنند. مصطفي فاصلهي ابروهاي پر و مشكي به هم پيوسته اش كم تر مي شد و مثلا به مامانش اخم مي كرد و با دل خوري مي گفت: - آخه مامان جون، چرا شما اين قدر من رو لوس مي كنيد. خودتون كه بهتر مي دونيد ما اين انقلاب رو مفت به دست نياورديم كه حالا بريم راحت بگيريم توي جاي گرم و نرم بخوابيم و ولش نيم به امان خدا. اگه ما نتونيم ازش مواظبت كنيم، خدا هم ما رو ول مي كنه. اون وقت ... و مي پريد چهرهي مضطرب و اشك آلود مادر را مي بوسيد و در حالي كه به طرف سر كوچه مي دويد، فرياد مي زد: - باشه مامان جون. به روي چشم. مواظب خودم هستم. اصلا جاهاي خطرناك نمي رم. ولي مادر مي دانست. جوون بود. 19 سال بيشتر سنش نمي شد. سرباز بود. نه از اونايي كه اون قدر فرار مي كردند تا دژبان بياد دم خونه و با دستبند ببردشون سر خدمت. از شانس خوبش! نه. براي اون شانس بد بود. شايد براي عافيت طلب ها و بزدلا، شانس خوب بود، ولي اون حالش گرفته شد. اون از شانس بدش مي دونست كه، افتاده بود تهران و وزارت دفاع توي دفتر وزير خدمت مي كرد. اصلا اون نيومده بود سربازي كه توي جاي امن خدمتش رو بگذرونه. اون مي خواست بره. اون موندني نبود كه. و رفت. دو تايي با هم رفتند. داوطلبانهي داوطلبانه. - سعيد حشمتي؟ حاضر. - مصطفي حسيني؟ حاضر. دو بچه محل، همراه بقيهي نيروها، به سنگرهاي اطراف رودخانهي "كرخه كور " در جنوب كشور رفتند. خيلي غيرتي شده بودند كه چرا بايد دشمن تا اين جا پيش روي كرده باشه. چرا تونسته اين همه خاك سرزمين ما رو اشغال كنه. شبا تا صبح، خواب به چشم شون نمي اومد و مواظب بودند كه دشمن از اين جلوتر نياد. چشماش رو ريز مي كرد، دندوناش رو به هم مي فشرد و در حالي كه زير لب ذكر مي گفت، منتظر بود تا يكي از متجاوزين جرات كنه و بخواد يه قدم جلوتر بياد. مصطفي بچه محل هاي ديگه اي هم داشت. همسن و سال خودش بودند و اهل هر فرقه اي. ولي مصطفي، خواست كه با آنها تفاوت داشته باشه. اونا موندن پهلوي مامان باباشون تا واسه اونا اتفاقي نيفته! اونا هم در روزهاي انقلاب بودند، ولي فقط در حد شعار دادند و ترقه در كردن. حالا ديگه وقت شعار و راه پيمايي تموم شده بود. به قول شهيد دكتر "مصطفي چمران ": "هنگامي كه شيپور جنگ نواخته مي شود، شناختن "مرد " از "نامرد " آسان مي شود. پس اي شيپورچي، بنواز. " و حالا اين مصطفي بود كه شيپور جنگ را شنيد و اومد وسط، و آن دوستان و بچه محل هاش بودند كه فكر كردند خيلي زرنگ هستند و خود را به نشنيدن زدند. چهارشنبه سي امين روز مهر ماه، آن روز باراني و نيمه سرد، مصطفي و سعيد، همراه دو سه تا از رفقاشون داخل سنگر نشسته بودند كه ... صداي انفجاري قوي، نالهي مصطفي رو از سينه بيرون كشيد و كلام زيباي سعيد رو بريد. دوستان كه به اون جا شتافتند، سعيد پريده بود و مصطفي، بال بال مي زد. اون روز، "كرخه كور " غرق نور شد. شايد همون بود كه ديگه رزمنده ها، "كرحه نور " صداش مي كردند! 13 روز بعد، سه شنبه اي سرد، در اتاقي از "بيمارستان خانواده "، مصطفي كه سراغ سعيد را مي گرفت، بدون اين كه ديدگان هراسان و باراني مادر، و مهر و محبت پدر چشم انتظار را ببيند، ديده فرو بست و داوطلبانه رفت به آن جا كه عاشق بود تا براي دين، انقلاب و ميهنش جان فشاني كند. شهيد جوان "مصطفي حسيني "، اون كه محل خدمت امن و راحت شهر رو واگذاشت به اهلش و جنگ و دفاع از شرف و ناموس دين و مملكت رو برگزيد، ساكت و زيبا 30 ساله كه توي خونه اي تنگ و تنها، در بهشت زهرا (س) قطعهي 24 رديف 43 شمارهي 35 خفته و فقط مادر و پدر، خواهران و برادرش به زيارت مزارش مي آيند. مادر هنوز مياد تا بلكه يه بار ديگه چشمان زيبا و ابروان پر و مشكي پسرش رو ببينه و موهاي قشنگش رو شونه كنه. **آن كه نفهميد: "فرهاد " خودش رو "ملتي " مي دونست. اون قدر كه امثال مصطفي رو "كوچولو " خطاب مي كرد و ريزتر از اون مي دونست كه در كميته محل و مسجد، به دست اونا تفنگ قد بلند "ژ- ث " بدهد. اونا رو كه مي ديد، با تمسخر مي گفت: - كوچولو ... صبحونه ات رو خوردي؟ نچايي بابا ... حق هم داشت. هم سنش بيشتر بود، هم هيكلش درشت تر. درست دو تاي مصطفي هيكل داشت. اگه درست بنويسم، به قول آذري زبان ها: "هيكل چوخدي، غيرت يوخدي " هيكل خوبي داره، ولي غيرت، اصلا نداره. "جنگ " كه شد، فرهاد "جيم " شد. "جنگ " كه شد، فرهاد "لنگ " شد. "جنگ " كه شد، فرهاد "جيم فنگ " شد. كجا؟ خب معلومه. يه جايي كه نتونن يقه اش رو بگيرند و بگن: - آهاي تويي كه نعره ات گوش فلك رو كر كرده بود و همه رو بچه ننه مي دونستي و خودت رو بزرگ مسجد و محل، پس چي شد؟ كم آوردي؟ گنده گوي محل! رفت دماوند. دشتمزار. چشمه اعلا ... خلاصه هر جا كه يكي دو متر هم شده، از آتيش جنگ و نگاه پرسشگر مردم دور باشه. ولي ... "بهزاد " به دادش رسيد. رفت سراغش و سر "حقه "، يقه اش رو گرفت. دمي كه به دود زد، بهش پيشنهاد داد كه برگرده توي محل. گفت كه با هم مي تونند اكيپ خوبي بشن. هر چي باشه، هر روز توي محل شهيد ميارند و فرهاد هم بد صدايي نداشت. اگه تا ديروز "بابا كرم " مي خوند، حالا مي تونه واسهي شهدا بخونه! و خوند. از اون روز تا آخر جنگ، بهزاد و فرهاد، شدند دو زوج جداناشدني. بهزاد دم مي داد و فرهاد نوحه سر مي داد: مصطفي ... مصطفي .... چرا نگويي سخني دل مرا مي شكني عزيز مادر ... عزيز مادر ... بهزاد تونست از بنياد شهيد، بابت زحمتي كه واسهي تشييع بدن پاره پارهي فرزندان مردم مي كشيدند، اون قدري نقد كنه كه زندگي هر دوشون رو بسازه ... و ساخت. فرهاد از تموم شدن جنگ خيلي ناراحت شد. نزديك بود "دق " كنه. آخه نونش آجر شد. الان كه چند ساليه استخوناي بچه محل ها رو برمي گردونند واسهي پدر و مادراي پير و خسته، فرهاد ديگه واسشون نمي خونه. چون ديگه سرش خيلي شلوغ شده. فقط مي ره هيئتاي بالا بالا، روضهي اباعبدالله مي خونه. از بس توي يه لولهي تنگ فوت كرده، نفسش هم بالا نمياد! به قلم: حميد داوودآبادي