خاطره/دست قطع شده در فلاسك آب
دوباره با صداي بلند پرسيدم. راننده بدون معطلي از زير صندلي شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد.
فارس: دويدم وسط جاده. اولين كاميون نگه داشت. پرسيدم: برادر! فلاسك تو ماشين داري؟ راننده با بهت به من و آن دست نگاه ميكرد. دوباره با صداي بلند پرسيدم. راننده بدون معطلي از زير صندلي شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد. اگر گاهي ميبينيد بچههاي جنگ كرده با ديدن هر چيزي به ياد لحظههايي از جنگ ميافتند، تعجب نكنيد. هر كدام اين چيزها در جبهه براي خودش جايي داشت. مثل چراغ قوه، پتو، كتري، ليوان و صدها شيئي ديگر، يكي از اين اشياء فلاسك آباست كه هر وقت آن را ميبينيم پرنده خيالم تا فاو به پرواز در ميآيد. شما را به خدا تعجب نكنيد! حالا داستان همين فلاسك معمولي آب را براي تان تعريف ميكنم: يادم هست چند ماهي از عمليات والفجر هشت كه ما به فاو رسيديم، ميگذشت تابستان بود وسطهاي تيرماه رزمندههايي كه تابستان فاو را چشيده باشند بعيد است به اين آسانيها آن را فراموش كنند. در يكي از همين روزهاي گرم و طاقت فرسا كه با موتورسيكلت به طرف خط ميرفتيم. در راه مانديم. موتورسيكلت خراب شد و هيچ جوري هم با درست شدن كنار نيامد كه نيامد. آفتاب ملاجمان را به جوش آورده بود. من بودم و ناصر امين علي كه بچه محلم بود و در منطقه هفده آموزش و پرورش معلم بود. ناصر خيلي با موتورسيكلت ور رفت ولي فايده نداشت. به ناصر گفتم: ولش كن بابا! درست نميشود، به درك، پياده ميرويم تا خط! او هم عرق ريزان حرفي نزد، دستهاي روغنياش را به خاك ماليد و با پاي پياده به طرف خط راه افتاديم. كمتر از دو كيلومتر با خط فاصله داشتيم. ولي اين گرما چنان امان آدم را ميبريد كه خيال ميكرديم همين مسافت را بايد تا قيام قيامت برويم. آن قدر كه گرما اذيتمان ميكرد، انفجار تك و توك گلوله توپ و خمپارهاي كه گاهي نزديك و گاهي دورتر از ما زمين را ميلرزاند، آزار دهنده نبود. از جادهاي كه كنار كارخانه نمك بود، شانه به شانه ناصر به طرف خط ميآمديم. از دور شبح چند رزمنده كه مثل سراب در گرما موج برميداشتند ديده ميشد. ما به طرف خط ميرفتيم و آنان از خط برميگشتند وانتها و كاميونهايي كه با سرعت روي جاده تردد ميكردند از ترس همين گلواههاي توپ به تكانهاي دست آن چند رزمنده توجهي نميكردند. عراقيها هم جاده و اطرافش را ميزدند. ما ميرفتيم و آنان ميآمدند. هر لحظه به هم نزديكتر ميشديم. فاصله زيادي از هم نداشتيم كه صداي يك گلوله توپ همهمان را زمينگير كرد. خوابيديم. گرد و خاك زيادي به هوا بلند شد صداي پر پر زدن تركش ها را ميشنيديم كه از بالاي سرمان رد ميشود و تن بيابان را سوراخ ميكند. چيزي طول نكشيد كه از جايم بلند شدم. از رو به رو يكي از همين رزمندهها كه بسيجي هم بود به طرفم ميدويد. مبهوت نگاهش ميكردم. اين بسيجي دست چپش را در دست راستش گرفته بود و به طرفمان ميدويد. دستش قطع شده بود! ناصر هم ديد. دوتايي دويديم به طرفش. رنگ به صورت نداشت. سريع به ناصر گفتم: - ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم. ناصر با تعجب نگاهم كرد: رضا مگر نميداني مجروح نبايد آب بخورد؟!فلاسك آب را ميخواهي چكار؟ جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجي را گرفتم و دويدم وسط جاده. اولين كاميون با ديدن دست قطع شده كه در هوا تكانش ميدادم، نگه داشت. پرسيدم: برادر! فلاسك تو ماشين داري؟ راننده با بهت به من و آن دست نگاه ميكرد. دوباره با صداي بلند پرسيدم. راننده بدون معطلي از زير صندلي شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد. فوري گرفتم، آب فلاسك را خالي كردم. خوب بود كه پر از يخ بود. راننده با لهجه آذري پرسيد: "چه كار ميكني برادر؟! " جوابش را داده و نداده، دست قطع شده را لاي يخ ها فرو كردم و در فلاسك را بستم به راننده هم گفتم: "اين جوري دست سالم ميماند قارداش! " دويدم به طرف ناصر و آن بسيجي يك دست. پيشاني بسيجي هم تركش كوچكي خورده بود و خطي روي آن انداخته بود ناصر شريانها و پيشاني او را بسته بود راننده كاميون رفته بود. هر سه نفر آمديم روي جاده، يك تويوتا لندكروز پيدايش شد و نگه داشت: بسيجي را سوار كرديم. فلاسك را هم به راننده سپردم و گفتم بدهد به دكترهاي اورژانس، چون دست قطع شده اين بنده خدا فلاسك است. راننده مثل اين كه چيزهايي ميدانست، سر گاز را گرفت و مثل برق رفت. من و ناصر تنها روي جاده مانديم و كوچك شدن تويوتا را تماشا كرديم. ولي چند كلمه آن بسيجي را مدم با خودم تركار ميكرد: "برادر جان! فكر ميكني اين كاري كه كردي درست است؟ دست سالم ميماند؟! " جنگ تمام شد و ما مانديم زير تلنباري از اين خاطرات. حالا اين خاطرات را با خودم به اين طرف و آن طرف ميكشم. بعضي وقت ها هم اگر حال و مزاج شيميايام اجازه بدهد، تكه پارهاي از اين خاطرات را مينويسم. بيشتر خاطراتي را مينويسم كه حادثههاي آن انجامي يافته است. مثل همين خاطرهاي كه خوانديد. ادامهاش هم خواندني است. همين چند وقت پيش بود كه از ميدان ولي عصر به طرف پايين سرازير بودم. تو صف سينمايي قدس جواني را ديدم كه پسر بچه كوچكي بغلش بود و همسرش هم كنارش. زود شناختمش، از خط زخمي كه روي پيشانيش بود، همان خطي كه در آن تابستان داغ فاو از پوست پيشانياش عبور كرده بود جلو رفتم بدون مقدمه گفتم: ديدي درست ميشود برادر! با تعجب نگاهم كرد و گفت: متوجه نميشوم چه ميگوييد؟ جواب دادم: فاو يادت هست؟ دستت قطع شده بود و من آن را تو فلاسك آب يخ گذاشتم. وسط هاي حرفم بود كه بچه را داد بغل همسرش و همديگر را در آغوش كشيديم. هي زير لب ميگفت: خدا خيرت دهد. عجب روزهايي بود! بعد مرا به همسرش معرفي كرد. او هم بعد از تشكر گفت: حاجي هميشه از فلاسك آب ميخورد. شايد سه چهار تا فلاسك در خانه داشته باشيم. صف سينما حركت كرد، من هم تنهايشان گذاشتم تا بروند فيلم "آژانس شيشهاي " را تماشا كنند. راوي: رضا برجي