روایت مصلحی از شکلگیری گردان فاتحین
لزوم حضور طلبههای تبلیغی رزمی در یگانها، گردان فاتحین را که نیروهای آن طلبه بودند، شکل داد. طلبههایی که آموزش نظامی دیده بودند. گردانی که تا شب عملیات منسجم بود و آموزش میدید اما شب عملیات منحل میشد و نیروهایش به گردانهای دیگر مامور میشدند.
حجتالاسلام و المسلمین «حیدر مصلحی» رئیس سازمان نشر آثار و ارزشهای مشارکت روحانیت در دفاع مقدس، به بررسی نحوه شکلگیری گردان فاتحین، متشکل از روحانیون و مبلغان جنگ تحمیلی پرداخت که در ادامه آمده است: آشنایی و ارتباط بنده با شهید ابراهیم همت در شهرمان یعنی شهرضا باعث ورودم به کردستان و از آنجا به جبهههای جنوب شد. البته حضورم در کردستان پررنگ نبود. آن زمان بسیج هنوز شکل نگرفته بود و من با سپاه ارتباط داشتم. بعد از شکلگیری بسیج در زمان بنیصدر، آقایی به نام مجد مسئولیت بسیج را به عهده داشت. ایشان پیگیر تشکیل یک گروه رزمی روحانی از حوزة علمیه قم بود. آقای مجد مرکزی را در تهران برای آموزش این روحانیها اختصاص داد. اواخر سال ۵۹ بود که من هم به تهران رفتم و حدود ۴۵ روز در این مرکز و زیر نظر چند نفر از فرماندهان ارتش آموزش دیدم. آموزشها خیلی سخت بود. تمام مربیها دورة جنگهای چریکی و پارتیزانی دیده بودند و به ما هم خیلی سخت میگرفتند. بعد از اتمام دوره، من به اهواز و از آنجا به خرمشهر رفتم.
تا سال ۶۳ رفتوآمدهایم به جبهه مقطعی بود یعنی هر زمان عملیات میشد به جبهه میرفتم و بیشتر هم در خرمشهر مستقر بودم. آنجا، هم نیروهای ارتش و سپاه و هم نیروهای مردمی حضور داشتند. در حین عملیات، بنده بیشتر در کنار نیروهای اصفهان بودم چون هم با آنها آشناتر بودم و هم دوستی و رفاقتی بین من و شهید ردانیپور بود. شهید ردانیپور بعضی از کارهایش را به بنده محول میکرد یا به گردانها یا گروهانها مامورم میکرد. البته هنوز لشکر۱۴ امام حسین(ع) شکل نگرفته بود. به دلیل این که «عبدالله میثمی» نماینده حضرت امام بود، در جلسات قرارگاه خاتم و کربلا حضور داشت. میثمی عادت داشت در جلسات خودمانیای که داشتیم، مسائل و مشکلات را به طلبههایی مثل بنده انتقال میداد و برای آنها دنبال راهکار بود.
ایشان یک موضوعی را قبل از عملیات خیبر مطرح کرد و گفت بعضی رزمندههای ما در شب عملیات هنگامی که با چند تیربار دشمن مواجه میشوند، زمینگیر میشوند یا بهاصطلاح کُپ میکنند. میگفت باید فکری بکنیم که رزمندهها از آن حالت خارج بشوند و بتوانند درست عمل کنند. سرِ همین موضوع بود که بحث لزوم حضور طلبههای تبلیغی رزمی در یگانها مطرح شد. یعنی طلبههایی که کار جنگی بلند باشند و آموزش نظامی دیده باشند در جمع هر گردان حاضر شوند و در چنین مواقعی بلند شوند و به عنوان پیشقراول، با استناد به آیات و احادیث رجز بخوانند و بقیه را وادار به حرکت کنند. به دنبال چنین فکری، گردان فاتحین که نیروهای آن طلبه بودند شکل گرفت. این گردان تا شب عملیات منسجم بود و آموزش میدید، اما شب عملیات منحل میشد. به این معنا که نیروهایش به گردانهای دیگر مامور میشدند. این طلبههای جوان نقش ارزنده و بزرگی را در جنگ ایفا میکردند و البته بیشترشان هم شهید شدند. یک طلبه جوان با لباسی رزم و عمامهای بر سر در سختترین نقاط و لحظهها وارد عمل میشد و سنگینی فضا را میشکست و بقیه به تبعیت از او حماسهآفرینی میکردند.
گردان فاتحین کمکم به تیپ امام جعفر صادق(ع) تبدیل شد که آقای ذوالنور نقش موثری در این موضوع داشت. بعد از سال ۶۳ عدهای بهانهجو بحثهای سیاسی و انتقادی را وارد جبههها کردند تا یک جو متشنج و ایرادگیر را در جبهه درست کنند. مباحث اختلافی هم جزو همین مسائل بود که جو سنگین و از نظر من رکود خاصی را در جبهه ایجاد کرد.
در این زمان با تلاش کسانی مثل عبدالله میثمی قرار شد دفتر سیاسی نمایندگی امام(ره) در قرارگاه کربلا فعال شود و به مباحث سیاسی و بینالمللی بپردازد و کار هدایت و توجیه رزمندگان را به عهده بگیرد. باید فضایی ایجاد میشد تا افکار رزمندگان از مسائل کوچک سیاسی خارج شده و درگیر مسائل کلان مملکتی و بینالمللی میشد که خطمشی امام بود. این، فکر خوبی بود که الحمدلله انجام شد و اثربخش هم بود.
شبها جلساتی در یکی از مراکز شرکت نفت اهواز تشکیل میشد و به همه تیپها و لشکرها سهمیه داده میشد که به نوبت، نیروهای خود را به این مرکز بیاورند. عدهای از آقایان روحانی هم به عنوان سخنران دعوت میشدند تا مسائل را برای رزمندگان بشکافند. در کنار این جلسات، یکسری جزوات نیز آماده میشد که بین رزمندگان پخش میکردیم.
الحمدالله در عرض شش هفت ماه، جو سیاسی حاکم شکسته شد که البته افرادی مثل شهید صادقی و باقر خرازی نقش ارزندهای در این کار داشتند. این کار تا آخر جنگ ادامه داشت. یکبار در همین رفتوآمدهایم به دفتر سیاسی قرارگاه کربلا، آقای محمدیعراقی بنده را در اهواز دید. ایشان به دلیل همین رفتوآمدها فکر میکرد من عضو سپاه و تشکیلات نمایندگی حضرت امام هستم. وقتی متوجه شد که اینطور نیست، بهاصطلاح بنده را گیر انداخت و اصرار بر عضویت من کرد. این شد که آنجا ماندگار شدم.
بعد از شهادت شهید میثمی در عملیات کربلای۵، مسئولیت نمایندگی حضرت امام در قرارگاه خاتم با حفظ سِمت نمایندگی در قرارگاه کربلا به دوش بنده افتاد. به همین علت تا آخر جنگ و پذیرش قطعنامه آنجا ماندم. بنده به وضوح نقش کلیدی روحانیت را در جبهه میدیدم. رزمندهها با دیدن این طلبهها کلی روحیه میگرفتند. گاهی با آنها دردو دل میکردند و پیرامون مشکلات شخصیشان با آنها مشورت میکردند. یک نفر مثل آقاشیخ «محیالدین حائری» با وضعیت بیماری، بهسختی از شیراز میآمد و مقید هم بود که از تمام خطوط بازدید کند و حال تکتک بچهها را بپرسد. ایشان رزمندهها را نصیحت میکرد و برایشان حدیث میخواند. بعد از این که ایشان از منطقه بیرون میرفت، فرمانده گردانها تماس میگرفتند و میگفتند که حضور ایشان در خط چقدر موثر بوده و به رزمندگان روحیه داده. ما در قرآن داریم که محل تفقد، میدان جنگ است.
رزمندهها وقتی ایثارگریهای روحانیت را میدیدند، روحیهشان عوض میشد و در جهاد ثابت قدمتر میشدند. حضور طلبهها بهطور کلی به همه امید میداد. رزمندهها از آنها الگو میگرفتند و متوجه میشدند که چگونه راه را درست طی کنند. در عملیات والفجر۸ برای سرکشی به فاو رفته بودیم. در یکی از گردانها چند نفر از همین طلبههای تبلیغی رزمی شهید شده بودند. بنده بالای سر یکی از همین شهدا حاضر شدم. فرمانده گردان از آن شهید خیلی تعریف کرد. به من گفت «شب عملیات با کانالی مواجه شدیم که بچههای اطلاعات به آن توجهی نکرده بودند. کانال عمق کمی داشت ولی عرض آن نسبتا زیاد بود و بچهها به زحمت میافتادند و نمیتوانستند از آن بپرند. همین طلبه شهید داوطلب شد که به صورت رکوع داخل کانال قرار بگیرد تا بچهها پا روی پشت او بگذارند و از کانال عبور کنند.» میگفت «بعد از شهادتش، بچهها پشتش را به من نشان دادند، پوست و گوشتش رفته بود و تنها استخوان مانده بود.»
بنده وقتی پیام امام(ره) مبنی بر پذیرش قطعنامه به گوشم رسید، انگار دنیا روی سرم خراب شد. شنیدن این خبر برای ما خیلی سخت بود. آنموقع، شهید صالحی جانشین لشکر۸ نجف اشرف شهید شده بود و او را آورده بودند اصفهان. من معمولا با یک پیکان سفید جابهجا میشدم و یک راننده هم داشتم. آن روز برای رفتن به اصفهان به رانندهام گفتم که اهواز بماند و با من نیاید. از اهواز تا نجفآباد را یکسره ناله کردم و اشک ریختم. گاهی اوقات که یاد صفای شهید میثمی و گعدههایمان با هم میافتم، حالم خیلی منقلب میشود. نمیدانم چرا شهادت نصیبم نشد. شاید یک مصلحتی در کار بود. شاید خدا میخواست آزمون بزرگتری از من بگیرد.
منبع: ایرنا