روز محشر، بامداد
یک چیزهایی هست که ذهن مرا به خود مشغول کرده؛ آن هم وسط این همه روزمرّگی، شلوغی و...
مصطفی صادقی: دل آدم که مشغول میشود، هِی گریز میزند. در تاکسی نشستهای یکدفعه دِلت میریزد؛ تکان میخورد. ترجیح میدهی یک بخشی از راه را پیاده بروی و فکر کنی؛ حتی اگر بدانی دیر شده و باید مثل هر روز به همان روزمرّگیهایت برسی. گاهی هم شب، وقتی همه خوابند و تو ماندهای و سفیدی سقفی که به آن خیره شدهای، آن هم در آن ظلمت و تاریکی، به این فکر میکنی که آن دلمشغولی ات را چگونه باید آرام کنی؟ آنقدر فکر میکنی و فکر میکنی که اصلا نمیفهمی چه شد و یکباره همان سقف سفید آرام آرام سیاه میشود و بعد چیزی نمیگذرد که از تیغ آفتاب که چشمانت را میخراشد میفهمی صبح شده و تو دیشب وسط آن همه دلمشغولی خوابت برده و باز روز از نو... همان تاکسی، همان پیادهرو و همان گریزهای هر روزه... اصلا میدانی! ماجرا این است که دِلَت مشغول شده و این آرامی ندارد تا جوابی پیدا کنی. اما این دلمشغولی از کجا آمده؛ این گریزها و این مکثها... چند وقت است خودم را جای بعضیها میگذارم.جای آدمهای خاص؛ جای یک فرمانده. نه آدمهای معمولی که همیشه هستند و وقتی هم که نیستند نبودشان و بودنشان هیچ فرقی با هم ندارد؛ نبودنشان را نه کسی میفهمد و نه برای کسی مهم است. درک معادلات ذهنی افراد خاص، فهمیدن حس درونیشان خیلی سخت است، لااقل من که هنوز خلاص نشدهام.یک جور کاراکترهای خاص هستند، تکاند، شبیه هیچ کاراکتر دیگری نیستند؛ شبیه خودشان هم نیستند. هر کدامشان یک جورند. اصلا بگذارید با همه مختصاتش بگویم که مسالهام چه چیزهایی شده است. حاج احمدی که نمیشناختم! دروغ چرا! من اصلا احمد متوسلیان را نمیشناختم. از قدیم یک چیزهایی ته ذهنم بود؛ یک فرمانده که در بحبوحه جنگ به لبنان رفته و در یک ماجرایی که هنوز چند و چونش آنچنان معلوم نیست، مفقود شده و احتمالا شهیدش کردهاند. همین و نه بیشتر از این! شکل این داستان اصلا مسالهام نبود، دروغ نگویم، هنوز هم مسالهام نیست. یعنی در واقع این چیزی نیست که ذهنم را درگیر خودش کرده باشد. من مسالهام این است که چه طور میشود یک آدمی، مثل من نباشد؛ مثل خیلی از ماها نباشد. مساله اینجا، یک کاراکتر است که میشود مصداق «والذین هاجروا فی سبیل الله ثم قتلوا». من فکر میکنم در این آیه شریفه منظور از «هاجرو» اصلا هجرت حاج احمد متوسلیان از ایران به لبنان نبوده؛ نه، اصلا! اینجا حتما منظور این بوده که برخی کاراکترها هجرت میکنند؛ از «خود»شان به «خدا»! این هجرت «اکبر» خیلی فرق دارد با آن هجرت «اصغر» که ما را قلمدوش میکنند میبرند بهشتزهرا و در ردیف فلان و قطعه بهمان مثل خیلیهای دیگر خاکمان میکنند. حرف من این است که این هجرت آمادگی میخواهد، زمان هم که نداری باید زود بجنبی، همین حالا هم خیلی عقبی! دنبال وسایل سفر و هجرت هم که میافتی تازه میفهمی کارَت سخت شده است. آداب سفر را که میخوانی، میفهمی شرط اول هجرت این است که باید همه چیز را بذاری و بروی. وقتی میگویی همه چیز یعنی همه چیز. همه متعلقاتت را! پدرت را، مادرت را، همسرت را و بچه ات را. یعنی همه آنانی که بهدست آوردهای و همه آنانی که تو را به دست آوردهاند. آنوقت میشوی مصداق همانی که امام سجاد(ع) میگوید: «اگر انسان، راحلِ الی الله شد و تعلقاتش را پشت سر انداخت، پیروزیاش نزدیک است. (دعای ابوحمزه).» نوشتنش آسان است اما این هجرت از «خود» به «خدا» مگر بههمین سادگی حاصل میشود. باید باور کنی که «و هو معکم این ما کنتم». این مساله من با احمد متوسلیان است. مساله او اصلا متعلقات نبود؛ مسالهاش «خدا» بود. خود خود «خدا»، همین! نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد و این سخت است. اینکه میگویم حاجاحمد متوسلیان نه اینکه فقط مسالهام حاجاحمد متوسلیان باشد. از این حاج احمدها که کم نیست. گفتم که شکل داستان رفتن و نیامدن او مساله من نیست! نکته این است که چگونه میتوان اینجوری دنیا را دید. اینجوری بود و قاطی هیچ چیز دیگری هم نشد. چطور میشود که «بگذری »و بیخیال همه چیز شوی. مسالهام این «گذشتن» است. دارم به این نتیجه میرسم که اگر مقصد «خدا» باشد، «وطن»ات، عوض میشود. وطن میشود آنجا که خدا هست. آنجا متعلقات اصلی را پیدا میکنی. همه چیز هست. اصلا مثل اینکه مقصد که خدا باشد هیچ چیز را نمیفهمی، سختی از دست دادنها، سختی دل کندنها. مَستِ «خدا» میشوی. یک وقت بیدار میشوی، میفهمی قیامت شده، حتی شاید برزخ را هم نفهمی. به قول سعدی: مَستِ مِی، بیدار شود نیمشب مَستِ ساقی، روز محشر، بامداد این همان مقام خاص است. این سخت است. دارم به این چیزها فکر میکنم. همین چیزهاست که دل آدم را میلرزاند. فطرت آدم را تکان میدهد. این را تنهایی نمیتوانی به دست آوری. باید شفاعتت کنند؛ آنهم نه شفاعت توسط هر کسی ! فقط هر کسی که به آن مقام رسیده باشد. «لَا یمْلِکونَ الشَّفَاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِندَ الرَّحْمَنِ عَهْدا/ از شفاعت بینصیبند، مگر آن کس که با خدای رحمان پیمانی بسته باشد.» پس اول باید شرط سفر را مهیا کنی و «بگذری»، تازه اگر دل کندی آنوقت به این فکر نکنی که ای خدا! من چگونه از «خودم» به «خودت» برسم. نه! تو ماشین و وسیله سفرت را روشن کردهای. دیگر تعلقی هم نداری که بخواهی بمانی یا رفتن برایت سخت باشد. وطنات جای دیگری شده؛ دلت میتپد برای هجرت. دیگر اصلا نمیخواهی که بمانی. حالا که دلت لرزیده، «وَاِلَیهِترجَعُونَ» شدهای ! فقط باید لحظهشماری کنی که به وطن تازهات زود برسی: «لیدخلنّهم مدخلا یرضونه / در بهشت منزلی عنایت کند که بسیار به آن راضی و خوشنود باشند.» باز پیادهروها، تاکسیها و خیابانها وسیلهای شدهاند برای فکر کردن من؛ همهاش با خودم زمزمه میکنم: خدای من! چقدر از تو دورم. همیشه فکر میکردم که تو باید جانشین نداشتههای من باشی. هر جا کم میآورم مثل همه بگویم خدا که هست! اما نه، تمام عمر راه را به خطا رفتهام. خدا باید جانشین تمام داشتههای من شود!