بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...

کد خبر: 624809

طنز داشت، ولی ادب هم داشت، تشر می‌رفت اما از ادب دور نمی‌شد، به کسی اهانت نکرد، منتقدین که هیچ، به دشمنانش هم بی‌حرمتی نمی‌کرد، تا همان روزهای نزدیک پیروزی می‌گفت: ای «آقای شاه»! من به «شما» نصیحت می‌کنم!

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
سرویس سبک زندگی فردا؛ اعظم ایرانشاهی: زبانش، شیرین و زبان مردم بود. یک جوری ساده و خودمانی که باورت نمی‌شد این آدم همانی است که توی کتاب‌های علمی‌اش آن جور علمی و سنگین می‌نویسد. صمیمیت کلامش مردم را نمک‌گیر کرده بود، بعد از یک اتفاق سخت و ناگوار، وقتی همه گوش‌ها تیز می‌شد ببینند او چه خواهد گفت، یک کنایه یا لطیفه به جایی چاشنی کلامش می‌کرد و از سنگینی ماجرا می‌کاست. خودش نکته سنج و ظریف بود و مردمش کنایه فهم و تند و تیز. آن وقت‌ها که توی بچگی، شب‌های جمعه سخنرانی‌هایش از تلویزیون پخش می‌شد، عاشق آن جاهایی بودم که امام حرفش را توی یک جمله نمکین می‌زد و جماران از خنده می‌رفت روی هوا.
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
می‌گفت:
«امریکا در هر نقطه‏‌اى که دستش برسد مى‏‌گوید ما براى صلح مى‏‌خواهیم برویم ولی فساد ایجاد مى‌‏کند. نمى‏‌دانم این مَثَل را شما شنیدید یک بچه، پسر کوچکى بود که یک نفر آدم کریه المنظر که صورتش جورى بود که بچه‏‌ها از او مى‏‌ترسیدند، او بغلش گرفته بود و او از ترس همین آدم گریه مى‌‏کرد، این مى‌‏گفت نترس من اینجا هستم، یک کسى به او گفت که آقا این از تو مى‏‌ترسد، تو این را بگذار زمین، این آرام مى‏‌شود»
و مردم گل از گل‌شان می‌شکفت.
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
بعد از فتح خرمشهر، صدام رجز خوانده بود که ما عقب نشینی تاکتیکی کردیم، امام گفت: «و تعجب این است که این را در برابر ارتش و نظامی‌هاى خودش و فرماندهان خودش مى‌‏گوید که آنها در باطن نفس‌‏شان به ریشش مى‏‌خندند» بعد چند ثانیه مکث کرد، لبخندی آمد گوشه لبش مثل اینکه یادش بیاید که صدام ریش ندارد ادامه داد: «اگر ریشی داشته باشند!»
یک بار وسط حرف‌هایش، یک نفر بی‌موقع شروع کرد به «ما همه سرباز توییم» گفتن. امام با همان شرینی کلامش گفت: «ما همه سرباز خدا هستیم ان شاء‌اللَّه. نه تو سرباز منى، نه من سرباز تو. همه ما با هم قیام کردیم که اسلام را زنده کنیم»
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
طنز داشت، ولی ادب هم داشت، تشر می‌رفت اما از ادب دور نمی‌شد، به کسی اهانت نکرد، منتقدین که هیچ، به دشمنانش هم بی‌حرمتی نمی‌کرد، تا همان روزهای نزدیک پیروزی می‌گفت: ای «آقای شاه»! من به «شما» نصیحت می‌کنم! حرف‌های جدی‌اش هم کنایه و تعریض‌های به جا و غافلگیر کننده داشت، می‌گفت: «این که می‌فرمایند، فقیه مؤمن اگر بمیرد خلأیی جبران ناپذیر در جامعه اسلام به وجود می‌آید، مردن بنده است که در خانه ام نشسته‌ام؟!» می‌گفت: «من پاپ نیستم که فقط روزهای یکشنبه مراسمی انجام دهم و بقیه اوقات برای خودم سلطانی باشم و به امور دیگر کاری نداشته باشم»
می‌گفت: «من از آن آدم‌ها نیستم که یک حکمی اگر کردم، بنشینم چرت بزنم که این حکم خودش برود؛ من راه می‌افتم دنبالش»
و همه دیده بودند، این راه افتادن‌ها را...
روایت‌های قبلی:
روایت اول: دریایی که اسمش خمینی(ره) بود
روایت دوم: زن‌ها شاه را بیرون کردند
روایت سوم: هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد...
روایت چهارم: به همدلی آن روزها نیازمندیم
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها