آنکه پیش الاغ عزیز داشت آبرو... آنکه میان حرف می زد پشتک و وارو!!!
نقل است با مولانا پسر خاله برای اجرای برنامه از بَرِ فرزندانِ فرار مغزها، به دیار مستکبره سفر نمود. در زمان اجرای برنامه هر چه به دنبال پسر خاله گشت او را نیافت. پس ناچار به تنهایی برنامه را اجرا نمود و پس از آن نگران و سراسیمه به هتل خود بازگشت و به طریق لم دادن بر کرسی جلوس فرمود و تلیفیسیون را روشن نمود و به نظارت نشست. ناگاه تصویر پسر خاله را در بخش خبری شبکه استبدادی و استکباری بی بی سی فارسی بدید که...
سرویس خواندنی های «فردا»: مطلب پیش روی از سری مطالب ستون ویژه "تذکرة الرجال " فردا است. "رفیق بی کلک" و "پ.خالتور" نویسندگان این بخش هستند که با نگاهی متفاوت و طنزگونه به بررسی احوالات چهره های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و .. می پردازند. در این مطلب «پ. خالتور» به سراغ «کلاه قرمزی»رفته است.
***************************************
اهل کلاه قرمز آباد بود و در شاد کردن کودکان و بزرگان استاد بود و فک و فامیل هاش در برنامه زیاد بود و دارای استعداد خداد بود و کودک درون آدمی زاد بود و به شرایط موجود تربیتی، اجتماعی و فرهنگی نقّاد بود!... تذکره نویسان آورده اند که با کُپُل در مدرسه موش ها قرابت و خویشاوندی داشت و از یک صدا!! آب می خوردند!!
نقل است با مولانا پسر خاله برای اجرای برنامه از بَرِ فرزندانِ فرار مغزها، به دیار مستکبره سفر نمود. در زمان اجرای برنامه هر چه به دنبال پسر خاله گشت او را نیافت. پس ناچار به تنهایی برنامه را اجرا نمود و پس از آن نگران و سراسیمه به هتل خود بازگشت و به طریق لم دادن بر کرسی جلوس فرمود و تلیفیسیون را روشن نمود و به نظارت نشست. ناگاه تصویر پسر خاله را در بخش خبری شبکه استبدادی و استکباری بی بی سی فارسی بدید. که دست بند زده و کَت بسته او را می برند!! حال عجب او را فرا گرفت و صدای آن فزون کرد و گوش خود تیز!! دید که مجری خبر می گوید: «این عامل معلوم الحال قصد دور زدن تحریم ها را داشته است و در هنگام پیشنهاد فروش نفت تحریمی، دستگیر شده است!! متهم به یکی از مدیران ارشد سیاسی گفته است: «نفت بگیرم؟ مگه چیه!! چی گفتی؟!» پس تا این تصویر بدید از هوش برفت و چشمش هیچ ندید و چو برخاست رفت و بلیط خرید و آرام و بی سر و صدا به سمت میهن خزید!! مولانا تا به این حد بامرام بود!!
نقل است روزی مولانا پسر عمه زا او را پرسید: «که من می خوام جوون بمونم هوووو...» پس مولانا قرمز کلاه! فرمود: «باید ورزش کنی خوب!!» مولانا پسر عمه زا فرمود: «ها؟» پس مولانا کلاه قرمزی دوباره تکرار فرمود که: «باید ورزش کنی خوب!!» مولانا پسر عمه زا گفت: «خوب خسته مَرَه هووووو...!!! شطرنج می کنم هوووو...!!» پس مولانا کلاه قرمزی فرمود: «خوب آره خوب!! اما آخه اون ورزش فکریه خوب!!» پس گفت: «با شطرنج جوون نمی مونه آدم یعنی؟» مولانا اشاره فرمود: «نه!! اون فکر آدم رو جوان نگه می داره و می شی جوانفکر!!» پس فرمود: «خوبَه ایجوری کلی هم معروف می شَم و سردبیر می شم و پولدار می شم!! هوووووو....!!!»
نقل است روزی یکی از مریدان آقای مجری، پسر خاله و کلاه قرمزی را آواره کوی برزن بدید و رنگ از رخساره اش پرید. این سخن با بزرگی در میان گذاشت و علت را جویا شد. فرمود: «زیاده روی در خوردن گوشت و مرغ، عامل اصلی فروپاشی خانواده ها در جامعه است!!! سرطان زا بودن مرغ رو هم که دیگه همه می دونند!! و این از معاشرت ای هنرمندان با این ام الخبائث است!!» آورده اند که روزگار گذشت و مولانا کلاه قرمزی کارش بالا گرفت و ارتباطش با مادر بچه ننه مقامش فراخ گرداند و پولش از برج بالا رفت. پس مرید باز بزرگی را پرسید که سبب این روی آوردن دنیا به ایشان چیست؟ فرمود: «ما ایشان را پند دادیم که آقای کلاه قرمزی!! این دنیا رو ببوسید و کنار بگذارید ایشان نیز همین کردند!! و حال دنیا ول کن نمیشود و هی میره و میاد به ایشان میگه یه بوس بده!!»
پ. خالتور
دیدگاه تان را بنویسید