سلمان شعر فارسی+ صدای شاعر
سلمان همچون بسیاری جوانان هزار و سیصد و انقلاب خیلی زود آب شد. خیلیها گفتند حیف که شهید نشد. در اصل شاعر اهل بیت و شهدا بود. و اصلش را به شکلی دلنشین با هنر زمانه در آمیخته و شاعری میکرد. یکی از علما به سلمان گفته بود: «در تو بجز صداقت چیزی نمیبینم.» جوان ترکهای شمالی در خانهٔ خود، دخترش را در آغوش میگرفت و با صدای بلند برایش سهراب سپهری میخواند. خواندن حافظ و سعدی را میگذاشت برای همسرش. و بعد درانتهای شب نماز میخواند و بعد با قرائت قرآن کارهایش را تمام میکرد.گاه تا صبح بیدار بود. مطالعه میکرد و شعر میخواند. حتی شبی که آخرین شب زندگیاش بود تا صبح بیدار بود.
به دنیا آمد. قدکشید. ازدواج کرد. شعرگفت و مُرد. عمر کوتاهش بیش از ۲۷ بهار نداشت. نامش را به یاد پدربزرگش گذاشته بودند سلمان. میگفت: «از عاشق شدن ناگزیرم و از نوشتن و از گفتن اجتناب نمیتوانم». راست میگفت حتی آن قدر وقت نداشت که انتشار همه شعرهایش را ببیند. روز مرگش در راه رفتن به مدرسهای در یکی از روستاهای لنگرود بود. جایی که یکی ازدانشآموزان در نامهای خطاب به او نوشته بود «آقای هراتی شما هروقت وارد کلاس میشوید شبیه به شمعی هستید که نور میدهد و ذره ذره آب میشود» سلمان همچون بسیاری جوانان هزار و سیصد و انقلاب خیلی زود آب شد. خیلیها گفتند حیف که شهید نشد. در اصل شاعر اهل بیت و شهدا بود. و اصلش را به شکلی دلنشین با هنر زمانه در آمیخته و شاعری میکرد. یکی از علما به سلمان گفته بود: «در تو بجز صداقت چیزی نمیبینم.» جوان ترکهای شمالی در خانهٔ خود، دخترش را در آغوش میگرفت و با صدای بلند برایش سهراب سپهری میخواند. خواندن حافظ و سعدی را میگذاشت برای همسرش. و بعد درانتهای شب نماز میخواند و بعد با قرائت قرآن کارهایش را تمام میکرد.گاه تا صبح بیدار بود. مطالعه میکرد و شعر میخواند. حتی شبی که آخرین شب زندگیاش بود تا صبح بیدار بود. در نوجوانی برای اینکه درس بخواند ناچار بود در مغازهٔ خرازی شاگردی کند. فقر باعث شده بود که به جای راه یافتن به محافل و مجامع ادبی، با گالشها (چوپانان محلی) به چوپانی برود و از همین رهگذر با ترانههای صمیمی، خالص و بیریای بومی آشنا شود؛ صفاتی که بعدها مشخصه شعر خود او شد و سرودههایش را ماندگار و خواندنی کرد. «آی گالش/ای صبور سترگ/ از دم تو تحمل ایوب میوزد/ با ما بگو/ آویشن کدام بهار/ در سبد دستهای تو گل ریخت» بعد از گرفتن فوق دیپلم در رشته هنر، شهرنشین نشد و با مخالفت مدیر کل وقت آموزش و پرورش گیلان با انتقالش به شهر خود، ناگزیر هر هفته از تنکابن میآمد تا در روستایی از روستاهای لنگرود شش روزی معلمی کند و از خانوادهٔ نوپایش دور بماندو عاقبت در همین رفت و آمدهای ناگزیر، داغ چشمان سبزش را بر دل دوستانش نهاد. سلمان هراتی ادامه دهنده راه سهراب سپهری بود ولی برخلاف او دلبسته حکمت اسلامی، شرقی؛ به قولی سلمان، تولد دوباره سهراب است؛ با نگاهی ژرفتر، که حاصل «فرزند زمان خویش» بودن اوست. سلمان با کم حرفی معمولش هرجا که مینشست حرفها را به سهراب میکشاند. از علاقهاش به سهراب همین بس که دوست داشت در کاشان کنار او دفنش کنند. تاثیر پذیری او از شاعران دیگری همچون فروغ فرخزاد (به عنوان مثال گرته برداری شعر» من هم میمیرم» سلمان از شعر «بعدها» فروغ با مطلع «مرگ من روزی فرا خواهد رسید»)، نیما یوشیج (استفاده از ادبیات بومی و فضاهای شعری) و احمد شاملونیز قابل انکار نیست؛ ولی هوشمندانه از تجربیات سازمانی وایدئولوژیک این افراد درمیگذرد وازتجربههای زبانی آنها بهره میگیرد. که نشان خلاقیت واصالت رویکرد اوست. او در تحول و نوسازی زبان، استخدام شجاعانه کلمات، ساختن ترکیبها و نیز سعی در جور دیگر دیدن، حرف تازه داشتن، حتی از مضامین کهنه و متداول تبحرداشت و همین امر به شعر او حال و هوایی خاص داده بود «ما سالهای زیادی را /به گره زدن سبزه/دلخوش بودیم/ و هیچ نگفتیم/ما امروز/ وارث دل حقیری هستیم/ که ظرفیت تفکر ندارد/بیا تا دلمان را بزرگ کنیم/ میترسم/آجیلها غافلمان کنند» و کم کمک در شعرهایی نظیر «نیایشوارهها» به اوجی چشمگیر رسیده بود. سرودههایش، حرف دل محرومین و خالی از هرگونه بدآموزی، خیالبافی معمول بودو در همین حال از پشتوانههای ارزشمند فرهنگی، ملی و مذهبی استفاده نموده بود. او را به همراه دوتن از دوستانش میتوان اسطورههای شعر انقلاب نامید. سیدحسن حسینی، قیصرامینپور و سلمان هراتی تجربهای جدید را در عرصه شعر شروع کردند. آنها که زمانی در حلقههای شعری خود ساعتها درباره زنده نگاه داشتن حرکت انقلاب اسلامی درشعر بحث میکردند. شعرشان بعد از مرگ به این هدف نائل شد. شعر او در زبان و خیال، از این دو تن نزدیکی بیشتری با زندگی دارد، یعنی اینان نمادگراترند و او واقع گراتر. زبان شعر سلمان زلال و ته نشین شده است و به زبان معیار و محاوره نزدیک است.. او نوعی شعر سپید ساده و بیپیرایه با مضامین اجتماعی را رواج داد. این شیوه امروز در آثار کسانی همچون علیرضا قزوه، علی محمد مودب ادامه یافته است. شعر او از سرفصلهای شعر اعتراض در سالهای پس از انقلاب است. اعتراضی که در وفاداری شاعر به آرمانهای اصیل انقلاب ریشه دارد. اعتراضی که از سر آرمانباختگی و رجعت به پوچی نبود. از دیگر سو، همچون شاعران راستین انقلاب نه توجیهگر بیعدالتیها و بیتدبیریها بود و نه مداح و ثناگوی قدرت» ما در مقابل آمریکا ایستادیم/اما چرا هنوز کیومرثخان خرش میرود/ عبدالله با داس/ هرشب چند خوک سر مزرعه میکُشد/ اما وقتی ارباب میآید مجبور است تعظیم کند/ چرا عبدالله مجبور است به این خوک تعظیم کند/ مگر ارباب از دماغ فیل افتاده است». شاعر انقلاب زبان گویای مردم است. راهی که وی در شعر رفته است الگویی نانوشته برای شعر و هنر انقلاب اسلامی است. وی با وجود جوانی و تازهکار بودن، بهدلیل حرکت به سوی آنچه که میتوان زیباییشناسی اسلامی نامید، اهمیتی بینظیر مییابد، شعر سلمان و گروهی از دوستان او ـ البته با فراز و فرودهایی ـ بهنوعی توبة شعر فارسی است. موضع وی درباره شعر به شدت ایدئولوژیک و هنری است. که هنوز هم کسی به قدرت وی وارد نشده است. همچنین تعهد در نگاهش برای شاعران تجربهگر مثال زدنی است وی در شعرهایی مانند «برقلههای انتظار/ آنان هفتاد و دوتن بودند/ صبح انعکاس لبخند تو» بیآنکه نامی از ائمه را به صراحت بیاورد، با کمک گرفتن از فرهنگ زندگی و زمان، لحظههایی از تفکرنابِ شیعی را به رشته سخن میکشد «آهای پیشوای اقیانوسهای شورش/ شب نشینی دنیا به طول انجامید/ طوفان را رها کن/ و افسار اسب آشوب را افسار بگسل»، به گونهای که خواننده با خواندن شعر و قرار گرفتن در فضای ایجاد شده، بیاختیار، در مییابد که شعر به کجا اشاره دارد. یا مثلا در شعرهایی مثل «نیایشوارهها» بیآنکه به شعار و مقالهنویسی دچار آید، در زمینهای زلال و لطیف به توحید میپردازد «جهان قرآن مصور است/ و آیهها در آن/ به جای آنکه بنشینند، ایستادهاند/ درخت یک مفهوم است/ دریا یک مفهوم است/ جنگل و خاک و ابر/ خورشید و ماه و گیاه/ با چشمهای عاشق بیا/ تاجهان را تلاوت کنیم». یا آنجا که از وطن میگوید، منظورش ایران معاصر است و در وصف آن، نه به تاریخ سرک میکشد و نه مختصات فرهنگ ملی را برجسته میکند، بلکه از ایرانی سخن میگوید که نام خیابانهایش را شهیدان برگزیدهاند، بهشت زهرایی دارد که آبروی زمین است، و جایی که چشمانداز روشن خداست. میزبان حضرت امام رحمه الله بوده و به واسطه جنگ، چندین تابستان است که در خون و آفتاب میرقصد. و وقتی برای شهیدان میسراید «بیرون از این معین محدود/ رودی از ستاره جاری است/ رودی از شهید/ با سکوت همصدا شو/ تا بشنوی/ پشت آسمان چه میگذرد/ ما زمستانیم بیطراوت حتی برگ/ آنان در همیشهای بهار ایستادهاند/ بیمرگ» یا وقتی برای امام عصر میسراید: «او در جبهه هست/ با بچهها فشنگ خالی میکند/ و صلوات میفرستد/ او همه جا هست/ در اتوبوس کنار مردم مینشیند/ با مردم درد دل میکند/ و هرکس که وارد اتوبوس شود/ از جایش برمیخیزد/و به او تعارف میکند/ و لبخند فروتنش را به همه میبخشد/ او کار میکند کار، کار» روح لطیفش را به کلمات منتقل میکند به قول احمدرضا احمدی «من عاشق آن شاعری بودم که طفلکی مرد.» سلمان به دریغ رفت. ولی اشعارش هنوز دستآویزی هستند. اگر دفترش را دست بگیرید حتما شعری پیدا خواهید کرد. که بتوانید یک دل سیر گریه کنید. این پیشنهاد را جدی است. سلمان خیلی خوب بود. خوب و ساده و صمیمی. شاید بگویند نیازی نیست اینقدر در گفتن خوبیهایش مبالغه شود. باید گفت اینها مبالغه نیست. و حتی سودی در زندگی مادی او ندارد. او رفته و شعرش زنده است. چه بسا که باید مبالغه کنیم. درباره شاعری که مانند نهال انقلاب یکباره آزاد درختی ستبر شد. و به قول قیصرامینپور: «هنوز که هنوز است، سالها پس از آن واقعه، سخن گفتن از سلمان و شعر سلمان برای ما سخت است. نه از آنرو که چیزی از او و شعرش نمیدانیم یا نمیتوان گفت. بل از آنرو که گفتنی فراوان است. و هم از آنجا که خود گفتنی فراوان داشت. اما دریغا که فرصت بودن و سرودن، و مجال ماندن و خواندن نیافت».
آب در سماور کهنه + صدای شاعر
من نبودم
مادرم یتیم شد
من نبودم
درختان، بی شکوفه نشستند
من نبودم
گنجشکها برگ و بارشان را بستند
و از بهار گذشتند
من نبودم
نارنج ها از درخت به زیر افتادند
انجیرها از تراکم درد ترکیدند
ارباب صبحانه ای لذیذ از انجیر خورد
مادرم گفت:
ای کاش گرگها مرا می بردند
ای کاش گرگها مرامی خوردند
من نبودم
مادرم یتیم شد
هیمه های نیم سوخته
« کله چال » را از آتش می انباشتند
و ارباب کاهنی بود
که با هیمه های نیم سوخته
به تأدیب مادرم بر می خاست
ارباب کاهنی بود
که سرنوشت مادرم را پیشگویی می کرد
و « ملوک » نانجیب زاده
که خلوت ارباب را پر می کرد
آب را بر خاکستر می ریخت
مادرم غذای خاکستری می خورد
و بچه های خاکستری به دنیا می آورد
لاک پشتهای مزرعه مرا می شناسند
من بر بالشی از علف می خوابیدم
قورباغه ها برایم لالایی می خواندند
مادرم از مزرعه که برمی گشت
سبدش از دوبیتی سرریز بود
*
چندی موبمجم این بند پییه
چندی پیدا کنم شمشاد نییه
شمشاد نی مره صدا ندینه
اونی که موخینم خدا ندینه
*
برای رفوی پیراهنهای پاره ی ما
دوبیتی و اشک کافی بود
سوزن که به دستش می رفت
نه، بر جگرم می رفت
کی می توانستم گریه کنم
کیومرث خان می گفت:
دهانت را ببند
آیا آسمان به زمین آمده است
ما که چیزی احساس نمی کنیم
بالش من سنگین بود از اشکهای من
با گوشه ی زمخت لحافم
اشکهایم رامی ستردم
بر دامن مادرم اگر گندم می پاشیدم
سبز می شد
از بس گریسته بود
آسمان تنها دوست مادرم بود
مادرم ساده و سبز مثل « ولگان » بود
منشعرهای نا سروده ی مادرم را می گویم
من با « آمیر گته یا » خوابیدم
من با « آمیر گته یا » شیر خوردم
من با « آمیر گته یا » گریه کردم
من نبودم
من شاعر نبودم
مادر یتیم شد
دیدگاه تان را بنویسید